"در حوالی پایین شهر"
#پارت_بیست_پنجم
--ببخشید رها جون نمیخواستم ناراحتت کنم.
با بغض خندیدم
--نه عزیزم ناراحت نشدم.
لبخند زد
--بیشتر از این بیدار نمون فردا صبح زود باید بیدار بشی.
کمک کرد دراز کشیدم رو تخت و نشست رو صندلی و یه کتاب دعا برداشت و شروع کرد خوندن.
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
با رها رها گفتنای شهرزاد چشمامو باز کردم.
لبخند زد
--بیدار شدی عزیزم.
--سلام.
--سلام پاشو لباستو عوض کن.
جای ضربه ها رو بدنم بهتر شده بود اما هنو مشخص بود.
شهرزاد با بهت گفت
--این زخما چیه رو کمرت؟
--قضیش مفصله.
--واای رها خیلی درد داره؟
--نه خب الان بهتر شده.
میخواست حرفی بزنه اما منصرف شد و دکمه های لباسمو مرتب کرد.
روسریمو جوری که گردنم پیدا نباشه مدلی واسم بست.
--چه با سلیقه.
چشمک زد
--ما اینیم دیگه رها خانم.
چند دقیقه بعد دکتر اومد و با چندتا پرستار
با تخت بردنم سمت اتاق عمل.
فاصله ی کوتاهی بود که وارد بخش جراحی بشم که ساسان داشت میدوید اما نتونست منو ببینه و بردنم تو اتاق عمل.
لحظه ی آخر دیدم پرستار یه آمپول توی سرمم خالی کرد و چشمام گرم شد و دیگه هیچی نفهمیدم........
سر و صدا های اطراف واسم گنگ بود و چشمام به نور عادت نکرده بود.
پام گچ گرفته و به وزنه آویزون بود.
پرستار اومد بالاسرم
--خب شما هم که بهوش اومدی.
احساس تشنگی داشتم.
--میشه بهم آب بدین؟
--نه عزیزم الان نمیشه. فعلا بزار ببریمت بخش.
تختمو از بخش خارج کردن.
شهرزاد و ساسان با دیدن من از رو صندلی بلند شدن و اومدن سمت تخت.....
از اینکه به اتاق دیشب برگشته بودم احساس خوبی داشتم.
شهرزاد با بغض گفت
--رها جون خوبی عزیزم؟
--آره.
با صدای زنگ موبایلش یه ببخشید گفت و از اتاق رفت بیرون.
ساسان اومد کنار تخت
--خوبید؟
--بله فقط...
با نگاه به چشمای اشکیش حرفمو خوردم.
--چیزی شده؟
به خودش اومد و با اخم قطره ی اشکی که گوشه ی چشمش بودو گرفت.
--نه من یکم حساسیت دارم به هوا.
پیش خودم گفتم
--آره جون اون عمت.
--آهان.
--چیزی لازم ندارین؟
همون موقع شهرزاد اومد تو اتاق و نگران گفت
--رها جون ببخشید عزیزم من یه مشکلی واسم پیش اومده باید برم.
ساسان با تعجب گفت
--چیشده؟
نگران گفت
--امیر علی تب کرده الان حامد زنگ زد گفت.
ساسان گوشه ی لبشو برد بالا
--یعنی نمیتونه یه تبو بیاره پایین!
شهرزاد منظور ساسان رو نفهمید و سریع گفت
--خداحافظ.
دوید از اتاق رفت بیرون.
ساسان کلافه تو موهاش دست کشید.
نمیدونستم از چی کلافس.
موبایلشو درآورد و به جایی زنگ زد و از اتاق رفت بیرون.
کنجکاو بودم ببینم ببینم پشت خط کیه.
اومد تو اتاق
--رها خانم همون پرستاری که قرار بود از فردا بیاد گفتم همین امروز بیاد پیشتون.
--خیلی ممنون ببخشید انقدر مزاحم شمام.
--نه این حرفو نزنید.
رفت واسم غذا و کلی کمپوت و آبمیوه و کیک و... گرفت و گذاشت تو یخچال.
همون موقع یه خانم در زد
ساسان برگشت و با دیدن خانمه گفت
--سلام بفرمایید خانم شکوری.
یه خانم تقریباً مسن اومد تو.
--سلام آقا ساسان.
--سلام خانم.
اومد سمت من و لبخند زد
--سلام خانم.
--سلام.
خندید
--ماشاالله هــزار ماشاالله! دختر نیس که
پنجه ی آفتابه.
لبخند زدم
--ممنون.
ساسان خداحافظی کرد و رفت....
-- من اسمم زیباس تو هر چی دوس داری صدام کن.
در اتاق و بست و چادرشو از رو سرش برداشت.
ظرف غذارو باز کرد و باقاشق آورد سمت دهنم.
--خودم میخورم خودم شما زحمت نکشید.
لبخند زد
--نه عزیزم تو الان تازه از اتاق عمل اومدی بیرون.
--شما غذا خوردین؟
--آره بخور نوش جونت.
غذامو کامل خوردم و از زیبا تشکر کردم.
--مرسی زیبا جون.
--نوش جونت عزیزم.
--میخوای تختتو بیارم بالا بشینی؟
--بله خیلی ممنون.
کمک کرد نشستم و شالمو مرتب رو سرم انداخت و رو سرم مرتبش کرد.
--مرسی زیباجون.
--خواهش میکنم دختر گلم.
خب بگو ببینم چند سالته؟ اسمت چیه؟
--اسمم رهاست ۲۰سالمه.
--زنده باشی دخترم.
--ممنون.
چهرش گرفته شد و
شروع کرد پاهاشو ماساژ دادن.....