eitaa logo
شهید‌محمود رضا بیضایی
952 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
24 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
"در حوالی پایین شهر" --ببخشید رها جون نمیخواستم ناراحتت کنم. با بغض خندیدم --نه عزیزم ناراحت نشدم. لبخند زد --بیشتر از این بیدار نمون فردا صبح زود باید بیدار بشی. کمک کرد دراز کشیدم رو تخت و نشست رو صندلی و یه کتاب دعا برداشت و شروع کرد خوندن. کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد. با رها رها گفتنای شهرزاد چشمامو باز کردم. لبخند زد --بیدار شدی عزیزم. --سلام. --سلام پاشو لباستو عوض کن. جای ضربه ها رو بدنم بهتر شده بود اما هنو مشخص بود. شهرزاد با بهت گفت --این زخما چیه رو کمرت؟ --قضیش مفصله. --واای رها خیلی درد داره؟ --نه خب الان بهتر شده. میخواست حرفی بزنه اما منصرف شد و دکمه های لباسمو مرتب کرد. روسریمو جوری که گردنم پیدا نباشه مدلی واسم بست. --چه با سلیقه. چشمک زد --ما اینیم دیگه رها خانم. چند دقیقه بعد دکتر اومد و با چندتا پرستار با تخت بردنم سمت اتاق عمل. فاصله ی کوتاهی بود که وارد بخش جراحی بشم که ساسان داشت میدوید اما نتونست منو ببینه و بردنم تو اتاق عمل. لحظه ی آخر دیدم پرستار یه آمپول توی سرمم خالی کرد و چشمام گرم شد و دیگه هیچی نفهمیدم........ سر و صدا های اطراف واسم گنگ بود و چشمام به نور عادت نکرده بود. پام گچ گرفته و به وزنه آویزون بود. پرستار اومد بالاسرم --خب شما هم که بهوش اومدی. احساس تشنگی داشتم. --میشه بهم آب بدین؟ --نه عزیزم الان نمیشه. فعلا بزار ببریمت بخش. تختمو از بخش خارج کردن. شهرزاد و ساسان با دیدن من از رو صندلی بلند شدن و اومدن سمت تخت..... از اینکه به اتاق دیشب برگشته بودم احساس خوبی داشتم. شهرزاد با بغض گفت --رها جون خوبی عزیزم؟ --آره. با صدای زنگ موبایلش یه ببخشید گفت و از اتاق رفت بیرون. ساسان اومد کنار تخت --خوبید؟ --بله فقط... با نگاه به چشمای اشکیش حرفمو خوردم. --چیزی شده؟ به خودش اومد و با اخم قطره ی اشکی که گوشه ی چشمش بودو گرفت. --نه من یکم حساسیت دارم به هوا. پیش خودم گفتم --آره جون اون عمت. --آهان. --چیزی لازم ندارین؟ همون موقع شهرزاد اومد تو اتاق و نگران گفت --رها جون ببخشید عزیزم من یه مشکلی واسم پیش اومده باید برم. ساسان با تعجب گفت --چیشده؟ نگران گفت --امیر علی تب کرده الان حامد زنگ زد گفت. ساسان گوشه ی لبشو برد بالا --یعنی نمیتونه یه تبو بیاره پایین! شهرزاد منظور ساسان رو نفهمید و سریع گفت --خداحافظ. دوید از اتاق رفت بیرون. ساسان کلافه تو موهاش دست کشید. نمیدونستم از چی کلافس. موبایلشو درآورد و به جایی زنگ زد و از اتاق رفت بیرون. کنجکاو بودم ببینم ببینم پشت خط کیه. اومد تو اتاق --رها خانم همون پرستاری که قرار بود از فردا بیاد گفتم همین امروز بیاد پیشتون. --خیلی ممنون ببخشید انقدر مزاحم شمام. --نه این حرفو نزنید. رفت واسم غذا و کلی کمپوت و آبمیوه و کیک و... گرفت و گذاشت تو یخچال. همون موقع یه خانم در زد ساسان برگشت و با دیدن خانمه گفت --سلام بفرمایید خانم شکوری. یه خانم تقریباً مسن اومد تو. --سلام آقا ساسان. --سلام خانم. اومد سمت من و لبخند زد --سلام خانم. --سلام. خندید --ماشاالله هــزار ماشاالله! دختر نیس که پنجه ی آفتابه. لبخند زدم --ممنون. ساسان خداحافظی کرد و رفت.... -- من اسمم زیباس تو هر چی دوس داری صدام کن. در اتاق و بست و چادرشو از رو سرش برداشت. ظرف غذارو باز کرد و باقاشق آورد سمت دهنم. --خودم میخورم خودم شما زحمت نکشید. لبخند زد --نه عزیزم تو الان تازه از اتاق عمل اومدی بیرون. --شما غذا خوردین؟ --آره بخور نوش جونت. غذامو کامل خوردم و از زیبا تشکر کردم. --مرسی زیبا جون. --نوش جونت عزیزم. --میخوای تختتو بیارم بالا بشینی؟ --بله خیلی ممنون. کمک کرد نشستم و شالمو مرتب رو سرم انداخت و رو سرم مرتبش کرد. --مرسی زیباجون. --خواهش میکنم دختر گلم. خب بگو ببینم چند سالته؟ اسمت چیه؟ --اسمم رهاست ۲۰سالمه. --زنده باشی دخترم. --ممنون. چهرش گرفته شد و شروع کرد پاهاشو ماساژ دادن.....