"فرشته ای برای نجات"
#پارت_دهم
دلم میخواست همه ی حرفامو فریادبزنم!
--هر کاری که فکرش رو بکنی! از اون زهرماری مشروب گرفته تا..........!!
اما دیگه دلم نمیخواد اون جوری باشم!
سرمو پایین انداختم و ادامه دادم:
--میخوام آدم بشم
!با حالت شرمندگی به قبر خیره شدم.
--کمکم میکنی؟
جمله ی آخر من همراه شد با صدای اذانی که تو گوشم میپیچید.
یه حسی اجازه موندن بهم نمیداد،انگار منو راهی یه راهی میکرد!
همونطور که اشکام رو با دستم پاک میکردم،به آسمون خیره شدم.
ابرا آروم حرکت میکردن و آسمون آبی تر شده بود.
سرمو پایین انداختم و به قبر خیره شدم،زیر لب فاتحه خوندم و لحظه آخر که میخواستم بلند بشم،سرمو خم کردم و قبرو بوسیدم.
همونطور که ایستاده بودم با چشمام دنبال سرویس بهداشتی میگشتم که اون رو ته گلستان پیدا کردم.
واسه وضو گرفتن عجله داشتم.
میخواستم لااقل بعد تموم شدن اذان به نماز بایستم،بخاطر همین تا اونجا دوییدم،بعد اینکه وضو گرفتم،چشمم به نماز خونه ای که چند متر باسرویس بهداشتی فاصله داشت افتاد.
توی دلم خداروشکر کردم. و راه افتادم.
نماز ظهر و عصر رو اونجا خوندم،با این حال که اونجا فقط یه اتاق کوچیک و ساده بود،ولی نماز خوندن اونجا بهم خیلی انرژی میداد!
نمازم که تموم شد،دعا کردم!از خدا خواستم اون دختر رو نجات بده.ازش خواستم یه راهی جلوی پام بزاره و... کمکم کنه!
به ساعت مچیم نگا کردم،۱ونیم بعد از ظهر رو نشون میداد.
از نماز خونه خارج شدم و به طرف قبر شهید گمنام رفتم.
نزدیک قبر بودم که دیدم یه پسر بچه بالاسر قبر نشسته.؟
جلوتر رفتم و کنارش نشستم.وقتی سرشو به طرفم چرخوند،تازه فهمیدم آرمانه.
با دیدن من برق شادی تو چشماش موج زد و تو یه ثانیه خودشو تو آغوشم رها کرد،اولش تعجب کردم ولی بعدش به آرومی دستامو دور کمرش گره زدم.
از آغوشم جدا شد.
--سلام عمو حامد!راستش امروز که اینجا دیدمتون کلی خوشحال شدم ولی چند دقیقه بعدش دیدم که نیستی،اولش ناراحت شدم و به دوستت،
به قبر اشاره کرد،گفتم که کاش میتونستم تورو ببینم.
راستش دلم واستون تنگ شده بود.
دستامو روی شونه هاش گذاشتم و با لبخند جواب سلامشو دادم.
--سلام آرمان خان،دل منم واست تنگ شده بود.چه خبر؟
با تاسف سرشو پایین انداخت!
--هیچی عمو!چه خبری؟مثل هر روز باید تا ظهر وسایلی که بهم دادن رو بفروشم وگرنه....
به اینجا که رسید مکث کرد و با بغض ادامه داد --وگرنه اون تیمور نامرد مامانم و از خونه بیرون میکنه!
انگار دیگه تحمل گفتن نداشت،آخه مگه اون بچه چند سالش بود؟
خواستم از اون حال و هوا در بیاد!
--آرمان تو مدرسه هم میری؟
با این سوالم سرشو بالا آورد و تو چشمام زل زد،غمی که تو چشماش بود خیلی عمیق بود.
--نه... یعنی آره،ببین عمو من فقط دوسال رفتم مدرسه،اونم کلاس اول و دوم،اون موقع ها مادرم میتونست خیاطی کنه و لا اقل هزینه مدرسمو بده،ولی...
یه قطره اشک از چشماش پایین اومد..ولی از وقتی که ام اس گرفت دیگه نتونست ادامه بده و منم تصمیم گرفتم اوقات مدرسه رو هم کار کنم.
تو چشمام نگا کرد
--عمو میبینی چقدر من بد بختم! دلم واسه مامانم میسوزه! چون اونقدری پول نداریم که بشه یه دکتر درس درمون بره!
عمو یه چیزی بگم به کسی نگیا!
راستش من تاحالا شهر بازی نرفتم! اینکه همسن و سالی های من هفته ای چند بار شهر بازی میرن و اونوقت من....
پشت سر هم اشک میریخت.
طاقت نیاوردم و بغلش کردم.
انگار منتظر همین بود،دستای کوچیکشو دور کمرم حلقه زده بود و همونجور که سرش تو سینم بود بلند بلند گریه میکرد.
یادم به بچگیای خودم افتاد،زمانی که همسن آرمان بودم.
اصلا شهربازی برام حکم غذاخوردن داشت!
و حالا،آرزوی یه پسر بچه،رفتن به شهر بازی بود!
همون موقع تو دلم از خدا خواستم تا هر طوری که شده به آرمان کمک کنم!
آرمان که دیگه گریش کمتر شده بود سرشو از سینم جدا کرد و بدون اینکه به چشمام نگا کنه،سرشو انداخت پایین.
با دستم چونشو آروم بالا آوردم
--میدونستی که اصلا حرف گوش کن نیستی؟
با یه اخم ساختگی ادامه دادم
--مگه من نگفتم پیش من سرتو اینجوری خم نکن؟
ببین آرمان من نه برادر دارم نه خواهر.مثل تو از بچگی تنها بودم.
همیشه دلم میخواست یه داداش داشته باشم که از خودم کوچیک تر باشه و من بتونم کلی باهاش خوش بگذرونم.
ولی خب خدا نخواست،ولی الان خدا تورو سر راهم قرار داده!
با دستام یه تکون آروم بهش دادم.
--یعنی اینکه تو میتونی همون برادر کوچیک من باشی که همیشه از خدا میخواستم.میشه بشی داداش کوچیکه حامد؟
--با خوشحالی سرشو بالا آورد و تو چشمام نگا کرد
--بله که میشه داداش حامد! پشت سر این حرف یه چشمک هم بهم زد که باعث خندم شد.
به دست خودش و خودم و انگشتر هایی که تو دستامون بود نگاه کرد
--خودمونیما داداشی چقدر انگشترامون خوشگله!
--بله دیگه سلیقه آرمان بهتر از این نمیشه............!
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_دهم
نشست کنارم
--رها خوبی؟
اشکام شروع به ریختن کرد
به زور گفتم
--ح...ح..حسام چیشد؟
--از وقتی تو بیهوش شدی داشت با تیمور دعوا میکرد.
فکر کنم حواسش نبوده تیمور هولش داده بیرون.
خداروشکر چیزیش نشده.
--میخواست بکشتش؟
با بغض گفت
--غلط کرده!
درد فکم طاقت فرسا بود.
میترا با ترس اینکه بدتر نشه ماساژش داد تا یکم بهتر شد.
با صدای آرومی گفتم
--میترا تو باید با سیاوش فرار کنی.
با تعجب گفت
--رها زده به سرت؟ نکنه تیمور زده تو مغزت جابه جا شده؟
--دو دقیقه زبون به دهن بیگیر تا بگم.
ببین تو باید یه چند روز از تیمور فرصت بگیری واسه فکر کردن.
شرطتتم واسه ازدواج باید آزادی سیاوش باشه.
--رها آخه ما کجارو داریم که بریم؟
با تشر گفتم
--مگه عاشقش نیستی؟
بغض کرد
--چرا ولی خب...
--ولی و اما و اگر رو ولش.
یه بشکن رو هوا زدم
--به این فکر کن که هیچوقت قرار نیست با تیمور ازدواج کنی!
با بغض خندید
--نمیدونم چی بگم رها! خیلی خانمی! نوکرتم!
--خیلی خب بابا...
از درد بدنم نتونستم برم سر سفره و شام نخورده خوابیدم.
نیمه شب بود و همه خواب بودن.
سیمین اومد تو اتاق و وقتی دید بیدارم اومد کنارم نشست.
اشکاش دونه دونه رو گونه هاش میریخت.
خندیدم
--چته سیمین جون؟ نکنه بیخوابی زده به چشات اتصالی کرده؟
--چرت و پرت نگو رها. پشتتو بکن به من.
همون کاری که گفت رو انجام دادم.
یه ماده ی یخی ریخت رو کمرم که صدام دراومد.
--رها یکم صبر کن.
بعد از اینکه کمرمو ماساژ داد دست و پاهامم با همون پماد ماساژ داد.
--اینو یه بار تیمور واسه زانو دردم خرید.
صبر کردم کپه مرگشو بزاره بیام پیشت.
دستامو گرفت
--الهی قربونت برم میدونم خیلی درد کشیدی!
دستشو گرفتم
--نه بابا سیمین خدانکنه تو بری که من دق میکنم.
چندثانیه به میترا زل زد
--بمیرم واسش! نمبدونم چی کم داشتم و اون تیمور... لا اله الا الله آخه بگو تو سن باباشو داری!
--نگرانش نباش! اگه قسمت نباشه اون بالاسریه نمیزاره.
--انشاالله. من برم مادر توام بخواب....
به زور سوییشرتمو پوشیدم و رفتم تو حیاط.
همش خدا خدا میکردم حسامم بیاد.
دل تو دلم نبود ببینم چه بلایی سرش اومده.
--باز تو زد به سرت؟
با ذوق به پشت سرم نگاه کردم دیدم حسام داره میاد.
نشست لب حوض.
همین که نگاهم به صورتش افتاد شروع کردم گریه کردن.
زیر چشمش کبود بود و گوشه ی ابروش زخمی شده بود.
چندتا خط جای زخم رو گونش بود.
دیدم با بغض به صورتم زل زده و یه قطره اشک از چشمش پایین ریخت
--تو دیگه چرا مشتی؟
--رها اگه زودتر اومده بودم این بلارو سرت نمیاورد.
خاک بر سر من که همیشه دیر میرسم!
بدون توجه بر حرفش گفتم
--حسام دنیارو چیکار کنم؟
--بزار بره به درک بره به جهنم!
--گل بگیر دهنتو اون هنوز از آب وگل درنیومده بره به جهنم؟
--لعنت بر شیطون.
فردا میگم پسره ببرتش یه بیمارستان دیگه.
--منم میام میخوام دنیارو ببینم.
راستی حسام
--دیگه چیه؟
--من به میترا گفتم باید فرار کنه.
متفکر گفت
--خوبه.
--مطمئنی نمیفهمه؟
--آره بابا توام! تو دل خالی کن.
غمگین گفتم
--چاقو کشید واست؟
--نه چطور؟
--آخه جاش مونده.
--ولش به جهنم فوقش قیافم شبیه این کلاهبردارا میشه خوبه!
هردومون خندیدم
صبح با درد زیاد از خواب بیدار شدم....
میترا برام لقمه گرفته بود.
برداشتم و بچه هارو با حسام بردیم بیرون....
--خوب شد دیروز لباساتو در آوردی وگرنه الان فاتحشون خونده بود.
--آره واقعاً...
رسیده بودیم سر خیابون
--رها ببین من ساعت 5عصر میام.
هماهنگ کردم باهم بریم پیش این پسره.
--باشه.
جنسارو بین بچه ها پخش کردم و نشستم یه جای دیگه.
تا نزدیک ظهر پول زیادی کاسب شدم.
رفتم دنبال بچه ها و بردمشون توی پارک.
پولاشون رو گرفتم و لقمه هاشون رو دادم بهشون.......
ساعت پنج عصر بود و حسام هنوز نیومده بود.
همینجور که منتظر ایستاده بودم از دور ساسانو دیدم.
دست تکون دادم. اومد پیشم
--سلام ببخشید معطل شدین.
--سلام خواهش میکنم.
همین که عینکشو برداشت ناخودآگاه چشمش رو صورتم ثابت موند.
اخم ریزی بین ابروهاش نشست
--چیزی شده؟
--شما با کسی دعوا کردین؟
--فکر نمیکنم به شما مربوط باشه!
با صدای جدی تر و صدای بلند تری گفت
--پرسیدم شما..
با صدای زنگ موبایلش ساکت شد و جواب داد
--الو سلام.
بله اومدم شما کجایید؟
که اینطور. باشه چشم خدانگهدار.
تماسو قطع کرد.
--ببخشیدا ولی فکر نکن اونقدرام بی صاحب و سالارم که بخوای سر من داد بزنی.
رگ گردنش زده بود بیرون.
--باشه تمومش کنید لطفـــاً......
"حلما"
@berke_roman_15
🌺👆🌺👆🌺👆🌺
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_دهم
نشست کنارم
--رها خوبی؟
اشکام شروع به ریختن کرد
به زور گفتم
--ح...ح..حسام چیشد؟
--از وقتی تو بیهوش شدی داشت با تیمور دعوا میکرد.
فکر کنم حواسش نبوده تیمور هولش داده بیرون.
خداروشکر چیزیش نشده.
--میخواست بکشتش؟
با بغض گفت
--غلط کرده!
درد فکم طاقت فرسا بود.
میترا با ترس اینکه بدتر نشه ماساژش داد تا یکم بهتر شد.
با صدای آرومی گفتم
--میترا تو باید با سیاوش فرار کنی.
با تعجب گفت
--رها زده به سرت؟ نکنه تیمور زده تو مغزت جابه جا شده؟
--دو دقیقه زبون به دهن بیگیر تا بگم.
ببین تو باید یه چند روز از تیمور فرصت بگیری واسه فکر کردن.
شرطتتم واسه ازدواج باید آزادی سیاوش باشه.
--رها آخه ما کجارو داریم که بریم؟
با تشر گفتم
--مگه عاشقش نیستی؟
بغض کرد
--چرا ولی خب...
--ولی و اما و اگر رو ولش.
یه بشکن رو هوا زدم
--به این فکر کن که هیچوقت قرار نیست با تیمور ازدواج کنی!
با بغض خندید
--نمیدونم چی بگم رها! خیلی خانمی! نوکرتم!
--خیلی خب بابا...
از درد بدنم نتونستم برم سر سفره و شام نخورده خوابیدم.
نیمه شب بود و همه خواب بودن.
سیمین اومد تو اتاق و وقتی دید بیدارم اومد کنارم نشست.
اشکاش دونه دونه رو گونه هاش میریخت.
خندیدم
--چته سیمین جون؟ نکنه بیخوابی زده به چشات اتصالی کرده؟
--چرت و پرت نگو رها. پشتتو بکن به من.
همون کاری که گفت رو انجام دادم.
یه ماده ی یخی ریخت رو کمرم که صدام دراومد.
--رها یکم صبر کن.
بعد از اینکه کمرمو ماساژ داد دست و پاهامم با همون پماد ماساژ داد.
--اینو یه بار تیمور واسه زانو دردم خرید.
صبر کردم کپه مرگشو بزاره بیام پیشت.
دستامو گرفت
--الهی قربونت برم میدونم خیلی درد کشیدی!
دستشو گرفتم
--نه بابا سیمین خدانکنه تو بری که من دق میکنم.
چندثانیه به میترا زل زد
--بمیرم واسش! نمبدونم چی کم داشتم و اون تیمور... لا اله الا الله آخه بگو تو سن باباشو داری!
--نگرانش نباش! اگه قسمت نباشه اون بالاسریه نمیزاره.
--انشاالله. من برم مادر توام بخواب....
به زور سوییشرتمو پوشیدم و رفتم تو حیاط.
همش خدا خدا میکردم حسامم بیاد.
دل تو دلم نبود ببینم چه بلایی سرش اومده.
--باز تو زد به سرت؟
با ذوق به پشت سرم نگاه کردم دیدم حسام داره میاد.
نشست لب حوض.
همین که نگاهم به صورتش افتاد شروع کردم گریه کردن.
زیر چشمش کبود بود و گوشه ی ابروش زخمی شده بود.
چندتا خط جای زخم رو گونش بود.
دیدم با بغض به صورتم زل زده و یه قطره اشک از چشمش پایین ریخت
--تو دیگه چرا مشتی؟
--رها اگه زودتر اومده بودم این بلارو سرت نمیاورد.
خاک بر سر من که همیشه دیر میرسم!
بدون توجه بر حرفش گفتم
--حسام دنیارو چیکار کنم؟
--بزار بره به درک بره به جهنم!
--گل بگیر دهنتو اون هنوز از آب وگل درنیومده بره به جهنم؟
--لعنت بر شیطون.
فردا میگم پسره ببرتش یه بیمارستان دیگه.
--منم میام میخوام دنیارو ببینم.
راستی حسام
--دیگه چیه؟
--من به میترا گفتم باید فرار کنه.
متفکر گفت
--خوبه.
--مطمئنی نمیفهمه؟
--آره بابا توام! تو دل خالی کن.
غمگین گفتم
--چاقو کشید واست؟
--نه چطور؟
--آخه جاش مونده.
--ولش به جهنم فوقش قیافم شبیه این کلاهبردارا میشه خوبه!
هردومون خندیدم
صبح با درد زیاد از خواب بیدار شدم....
میترا برام لقمه گرفته بود.
برداشتم و بچه هارو با حسام بردیم بیرون....
--خوب شد دیروز لباساتو در آوردی وگرنه الان فاتحشون خونده بود.
--آره واقعاً...
رسیده بودیم سر خیابون
--رها ببین من ساعت 5عصر میام.
هماهنگ کردم باهم بریم پیش این پسره.
--باشه.
جنسارو بین بچه ها پخش کردم و نشستم یه جای دیگه.
تا نزدیک ظهر پول زیادی کاسب شدم.
رفتم دنبال بچه ها و بردمشون توی پارک.
پولاشون رو گرفتم و لقمه هاشون رو دادم بهشون.......
ساعت پنج عصر بود و حسام هنوز نیومده بود.
همینجور که منتظر ایستاده بودم از دور ساسانو دیدم.
دست تکون دادم. اومد پیشم
--سلام ببخشید معطل شدین.
--سلام خواهش میکنم.
همین که عینکشو برداشت ناخودآگاه چشمش رو صورتم ثابت موند.
اخم ریزی بین ابروهاش نشست
--چیزی شده؟
--شما با کسی دعوا کردین؟
--فکر نمیکنم به شما مربوط باشه!
با صدای جدی تر و صدای بلند تری گفت
--پرسیدم شما..
با صدای زنگ موبایلش ساکت شد و جواب داد
--الو سلام.
بله اومدم شما کجایید؟
که اینطور. باشه چشم خدانگهدار.
تماسو قطع کرد.
--ببخشیدا ولی فکر نکن اونقدرام بی صاحب و سالارم که بخوای سر من داد بزنی.
رگ گردنش زده بود بیرون.
--باشه تمومش کنید لطفـــاً......
"حلما"
@berke_roman_15
🌺👆🌺👆🌺👆🌺