eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
973 دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
6.4هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
"فرشته ای برای نجات" تک فرزندخونواده ی رادمنش،سال آخر دبیرستان بودم. یه روز همینطور که داشتم از محوطه خارج میشدم،یه نفر داشت اسم من رو صدا میزد،عکس العملی نشون ندادم و به راهم ادامه دادم. دستی به کمرم خورد،سرمو که برگردوندم،یه پسر با یه قد متوسط،هیلکی تپل،با صورتی گرد و موهای مشکی که سیاهی چشماش کاملا مشخص بود. در حالی که داشت به من لبخند میزد دستشو جلو صورتم تکون میداد --حالت خوبه؟ --بله ممنونم یه لحظه حواسم پرت شد،نشناختمتون شما؟ --خب من اسمم ساسانه،ساسان وصال،سال دومیم و تازه اومدم اینجا،تو این چند روزیم که اومدم هیچ دوستی نتونستم پیدا کنم،تا اینکه یه روز شمارو دیدم و پیش خودم گفتم که شاید بتونم با شما رفیق بشم. دستشو به طرفم دراز کرد --قبول؟ نمیدونم چرا یه حس بد داشتم،یه حسی که جلودار دستم میشد،ولی منم باهاش دست دادم --منم حامدم. حامدرادمنش.از آشناییت خوشوقتم. --منم همینطور آقا حامد. --خب دیگه من باید برم ،بقیه صحبتا بمونه واسه فردا.....! اون روز همش تو فکر بودم،یه حسی ته دلم گواه بد میداد،انگار که یه علامت خطر بود،امامن ازش بی خبر بودم....! روزها می گذشت و من و ساسان بیشتر باهم رفیق شده بودیم. پسر بدی نبود‌، میشد بهش اعتماد کرد،شاید بخاطر اینکه من برادری نداشتم،حکم یه برادر کوچیک تر رو واسم داشت.... یه روز که داشتیم با هم حرف میزدیم ،ازم درخواست کرد که باهاش به مهمونی برم. اولش قبول نکردم،چون نمیدونستم که قراره کجا بره و با کی بره(هه اون موقع این چیزاواسم مهم بود) ولی بعد بااصرارای ساسان قبول کردم برم. اون روز بعد اینکه از مدرسه اومدم ،بهم پیام داد که ساعت ۶ عصر آماده باشم خودش میاد دنبالم. نزدیکای ۶ بود که یه تیپ شیک و مردونه زدم و به مامان گفتم میخوام برم مهمونی،اونم قبول کرد. تو راه ساسان انقدر منو خندونده بود که حال حرف زدن نداشتم. بعد یه ساعت که تو راه بودیم جلوی یه ساختمون تقریبا بلند،توقف کرد و ازم خواست پیاده شم. باهم به طرف ساختمون راه افتادیم. ساسان جلو میرفت و منم به دنبالش. با آسانسور به طبقه ای که ساسان گفت رفتیم و روبه روی در یه واحد ایستادیم،ساسان در زد و یه پسر قد بلند درو باز کرد. وقتی وارد شدیم چندتا پسر دیگه هم توی خونه بودنو روی مبلا لم داده بودن،تا ساسانو دیدن همشون ایستادن و باهاش خوش و بش کرد،با چشماشون به من اشاره میکردن که ساسان منو بهشون معرفی کرد. همون پسری که در رو باز کرده و حالا فهمیده بودم اسمش کامرانه،تعارف کرد بشینیم و بعد برامون کیک و بستنی آورد،خودشم نشست و همگی مشغول صحبت بودن که تلفن کامران زنگ خورد،رو صفحه رو نگاه کردو با یه چشمک --به به جوجه رنگیا از راه رسیدن. اولش نفهمیدم منظورش کیه ولی بعد که گوشیشو گذاشت رو بلندگو صدای نازک یه دختر بود. همون موقع حس کردم که قراره یه اتفاقی بیفته،ولی به روی خودم نیاوردم. چند دقیقه بعد زنگ آپارتمان زده شد و بعد ازچند ثانیه کامران همراه با چهار تا دختر به جمعمون اضافه شدن،هضم اون اتفاق واسم سخت بود واسه خاطر همین،با یه اخم و به حالت سوالی به ساسان نگاه کردم،اونم شونه بالا انداخت وبلند شد رفت به تک تک دخترا سلام کرد. همشون به من اشاره میکردن که ساسان منو به اونا معرفی کرد،یکی یکی سلام کردن و منم خیلی جدی جوابشون رو دادم. یکی شون با خنده گفت --مثل اینکه آقا حامد هنوز خودمونی نیستن، بعدش یه خنده بلندی کرد. اما من سرمو پایین انداختم و ترجیح دادم سکوت کنم. بعد از پذیرایی از دخترا کامران روبه دخترا گفت --خب بچه ها چرا نشستید‌؟ پاشید آماده شید دیگه! کم کم داشتم به ماجرا پی میبردم و اول خودمو و بعد هم ساسانو به خاطر اونجا رفتنم لعن و نفرین میکردم ............... از اون شب من عوض شدم،عوض که نه بهتره بگم عوضی شدم،نمیدونم اون شب چه نیروی کثیفی منو با اونا همراه کرد،ولی هر چی که بود،زورش زیاد بود و من رو از یه جایی به جای دیگه برد.... اولش یکم به قول ساسان بد قلقی میکردم ولی بعدش دیگه راه افتادم. هر هفته مهمونی و سیگار کشیدنای به قول خودم تفریحی برام جای درس خوندن رو پر کرده بود.... به هر جون کندنی بود،کنکور دادم و توی دانشگاه مهندسی برق مشغول شدم. ولی یه چیزی اینجا میلنگید،اونم من بودم. دیگه از درس خوندن لذت نمیبردم،فقط واسه رفع فراغت درس میخوندم،نمراتم بد نبود،ولی اونی که من میخواستم نبود. نمره ای که با جون و دل به دست میاوردم نبود،کلا هیچی مثل قبل نبود!............! "حلما" 🚫کپی ممنوع ❥↬•@Shbeyzaei_313
"در حوالی پایین شهر" تا اومدم تراول رو بزارم تو جیبم یه دفعه از زیر دستم کشیده شد. مچ طرفو گرفتم و پوزخند زدم --به به بینم تو چه غلطی کردی؟ حالا دیگه تو میخوای واس من شاخ شونه بکشی؟ ایستادم و چاقوی زامن دارم رو درآوردم و گذاشتم زیر گردنش. --بیبین یا عین آدم پولو میدی یا سفره میکنم اون بی صاحاب شیکمتو! حالیت شد؟ با ترس پولو گذاشت تو دستم و فرار کرد. نشستم سرجام و به کارم ادامه دادم. تا ظهر نزدیک ۳۰۰هزارتومن گیرم اومد. --رها پاشو. --ای درد بی درمون و رها! --زرررشک پاشو منم حسام. بچه هارو جمع کردیم و رفتیم تو پارکی که همون نزدیک بود. حسام پول پسرارو گرفت و منم پول دخترارو. با حسام توافق کرده بودیم روزی ۱۰هزار تومن بدیم به خودشون. همینجور که بچه ها سرگرم خوردن لقمه هاشون بودن حسام با تشر گفت --بینم صبح با کی کل گرفته بودی؟ --به تو چه؟ غرید --همش به منه عشقی! یه تیکه از لقممو خوردم --هیچی بابا این پسره کیارشو میشناسی؟ --نوچه اِبرام لنگی؟ --آره میخواست تراولو کش بره. --غلط کرده. --خب منم حالیش کردم دیگه غلط نکنه. --رها دیگه حق نداری با پسرا کل بندازی. صدامو کلفت کردم --دیگه حق نداری با پسرا کل بندازی برو باو! اگه این هارت و پورتارو هم نکنم که کلام پس معرکس. --گفتم نه بگو چشم. --اگه نگم؟ --اون روی سگم بالا میاد! --خب بعد که روی سگت بالا میاد چی میشه؟ --تو صورتم زل زد و خواست جواب بده خندش گرفت خندیدم --چیشـــد؟ خواست جواب بده که یه دفعه از جاش بلند شد. --پاشو رها پلیسا دارن گشت میزنن. دنیا رو دادم دست حسام و با بقیه بچه ها شروع کردیم به دویدن. رفتیم تو یه کوچه و قایم شدیم. اینجور مواقع ترس بدی به دلم رخنه میکرد. از موقعی که یادم میاد هیچ وقت نباید با پلیسا روبه رو میشدم. --رها خوبی چرا رنگت پریده؟ --آره خوبم. تا شب منتظر شدیم اما پلیسا هنوز تو منطقه بودن. نزدیک ساعت ۹ شب بود. --حسام باید بریم. دنیا رو شونه ی حسام خوابش برده بود. --میخوای بدیش به من؟ --نه تو حواستو بده به بچه ها..... شب از نیمه گذسته بود و خوابم نمیبرد. رفتم سراغ دفتر خاطراتم و از جعبه آوردمش بیرون. مهتاب آسمون رو روشن کرده بود. همین که خواستم برم تو حیاط دیدم حسام نشسته لب حوض. اولش خواستم برگردم اما رفتم و نشستم کنارش. --چته نکنه تو هم مرض بیخوابی زده به سرت؟ --گمونم همینطور باشه. نگاهش رو دفترم خیره موند. --این چیه؟ --دفتر تلخیات. --مگه تلخیاتم مینویسن ضعیفه؟ --حسام صد دف نگفتم نگو ضعیفه اوقاتم تلخ میشه. خندید --چون خوشت نمیاد میگم آخه حرص میخوری به قول بالا شهریا کُت میشی. --کُت؟ --آره دیگه معنیشم انگار بامزه میشه. خندیدم --اون کیوته! کیـــوت! --خب حالا انقدر واسه من کیــوت کیــوت نکن! --یک هیچ به نفع من! دستاشو تو موهاش فرو برد و کلافه گفت --رها من میخوام برم. از فک موندن تو اون خونه بدون حسام بغضم گرفت. --کجا بری؟ با تعجب گفت --چته ضعیفه چرا جنی شدی؟ --اونوقت من؟ نتونستم ادامه بدم و بغضم شکست --حالا چرا دستگاه آبغوره گیری رو روشن میکنی؟ --من چیکار کنم تنهایی؟ --بزار حرف از وامونده دهن من بیاد بیرون. بعد صغریٰ کبریٰ پچین. رها من میخوام یه چند وقتی برم سر کار. --کجا؟ --جاشو نمیدونم هرجا. --کی میری؟ از تیمور پرسیدی؟ -- ای بابا! مهلت جواب بده! نمیدونم کی میرم بعدشم به اون مردک چه! --اگه بفهمه چی؟ --نترس یه جوری ماسمالیش میکنم مو لا درزش نره. --چرا میخوای بری؟ --از اولم اومدنم اشتب بود. این پولا خوردن نداره رها. --چیچی بلغور میکنی یه جوری بگو منم بفهمم. --خب تا کی با پول دزدی و گدایی زندگی کنم؟ رها من الان ۲۵سالمه خیر سرم جوونم. --خب ۲۵سالته. ربطش چیه؟ --ربطش اینه که منی که میتونم کار کنم چرا برم دزدی؟ --کسی که شب ممکنه شیکم گشنه بخوابه حروم و حلال سرش نمیشه. --اما من سرم میشه مَشتی. --حالا کی میخوای بری؟ --فردا. --اوس کریم به همرات من رفتم. -- کجا؟ چرا غمباد گرفتی؟ --غمباد نگرفتم خستم میرم بخوابم. --رها این کارم یه ربطایی به تو هم داره. --انشاﷲ که خیره. --به به میبینم لفظی قلم حرف میزنی. --یه تیتیش مامانی میگفت منم یاد گرفتم. --درستش همینه. --عـــه پس چرا شما که بیل زنی باغچه ی خودت انقدر علف هرز داره؟ خندید --تصمیم گرفتم یه سرو سامونی به باغچم بدم. --بی زحمت یه دستی به به باغچه ی منم بکش. من برم توام برو بخواب فردا باید بری به قول خودت سرکار. رفتم تو اتاق ودفترم رو برگردوندم سرجاش. کلاً هر وقت میخواستم بخونمش یه اتفاقی میفتاد........ صبح با سرو صدای بچه ها بیدار شدم. بچه هارو آماده کردم و رفتیم صبححانه بخوریم..... حسام از سر خیابون راهش از ما جدا شد و حزانت پسرا رو هم انداخت گردن من. اون لحظه خیلی حسرت بودن سیاوش و میترا رو خوردم........... "حلما @berke_roman_15 👆🌺👆🌺👆🌺👆
💚بسم الله الرحمن الرحیم 💚 📗 کتاب: 💕 ✍🏻 نویسنده:داداش رضا🙂🤞🏻 📝 یه چیز جالب بذار بهت بگم که کلی درس توش داره. 😊👌🏻 ▪️راستشو بخوای تقریبا یک هفته ای بود که سرعت سایت💻 به شدت پایین اومده بود.😕 خیلی پیگیر این قضیه بودم که دقیقا مشکل از کجاست...🤔 کلی بررسی کردم و با چند نفرم👥 هم صحبت کردم...حتی هزینه کردیم و 200 واحد سرعت سایت رو افزایش دادیم...اما بازم سرعت پایین بود.😐‼️ ولی☝️🏻 امروز صبح یه اتفاق عجیب افتاد... ▫️یه برنامه ای تو سایت نصب بود که به شدت سرعت سایت رو پایین میاورد... ↩️ وقتی اونو پاک کردم بعدش سرعت سایت زیاد شد...🤩✔️ بعدش فهمیدم دلیل اصلی سرعت پایین سایت همین برنامه بود... من از این اتفاق یه درسی گرفتم...👇🏻 ⏪ درس گرفتم خیلی وقتا ما تو زندگیمون یه چیزی هست به شدت سرعتمونو کند میکنه...😩 وقتی اونو میذاریمش کنار یهو سرعتمون زیاد میشه😍 حالا یه سوال...🤔 اون چیزی که باید از درونت پاک کنی تا بعدش سرعتت زیاد بشه چیه⁉️ من جواب این سوال رو برای خودم میدونم ...😊 برو به حرفم فکر کن تا دزد آرامشتو بشناسی...😉🌹