"فرشته ای برای نجات"
#پارت_سوم
تا اینکه دانشگاهم تموم شدو لیسانس گرفتم.
پدرم زیاد پیگیر این که برم کارخونه پیش خودش باشم و اونجا مشغول به کار بشم،نمیشد،چون معتقد بود که من هر کاری رو که بهش علاقه دارم انتخاب کنم.
البته این مال قبل از اون اتفاق بود،چون بعدش صحبتام با پدرم شده بود یه سلام و یه شب بخیر ،همین!
مقصر خودم بودم.
نمیدونم تو اون مهمونی که واسه اولین بار با ساسان رفتم چه اتفاقی افتاد که منو از این رو به اون رو کرد.
همیشه تو ذهنم دنبال یه جواب واسه این سوال میگشتم،چرا و برای چی؟
انقدری تو این ۴ سال از خودم بدم اومده بود که حتی از نگاه کردن تو آینه خجالت میکشیدم.
نگاه کردن به چهرت اونم توی آینه،یه مرد میخواد!یکی که وقتی چهرشو میبینه بهش افتخار کنه،نه من....!
همین طور که به ماشین تکیه داده بودم،سرمو به طرف آسمون گرفتم،یادم به این افتاد که چهار سال بود باهاش حرف نزده بودم!
چهار سال با پررویی تموم هر غلطی دلم خواست کردم و نگفتم که ممکنه با سر بخورم زمین....!
همونطور که سرمو بالا گرفته بودم،با عمق وجودم فریاد زدم:خداااااااااااااااا
داری صدامو میشنوییییی؟
داری منو میبینییییی؟میبینی که تو باتلاق گناهم؟
خدایااااااااا!!دلت برام نمیسوزه؟منم هستماااااااا!!
چراکمکم نمیکنییی؟؟.
این جمله رو که گفتم سرمو تکیه دادم به ماشین،انگار آروم شده بودم.
باد تند تر شده بود.
اصلا حواسم به زمان نبود،داشتم با گریه حرف میزدم.
دوباره به آسمون نگا کردم و این بار آروم تر از قبل :خدایااا،میشه یه فرشته واسه نجات سر راهم قرار بدی؟
خدایا!دلم فرشته میخواد.همین جاااا،روی زمین.....!
هوا خنک بود و کم کم داشت سرد تر میشد.
همین که خواستم از رو زمین بلند شم،صدای بوق یه ماشین و پشت سرش یه صدای جیغ.
یه لحظه مخم هنگ کرده بود،وقتی به خودم اومدم یه ماشین با سرعت، از جلو چشمام عبور کرد.
به اطراف نگاه کردم،هیچ کس نبود،حتی اون مغازه ای که ازش آب خریدم بسته بود.
وسط خیابون یه جسم سیاه،توجهم رو جلب کرد.....
جلوتر رفتم ،درست بود.
صدای جیغ مال اون دختر بود،آروم رو زمین خوابیده و چادرش دورش بود.
اون موقع واقعاً نمی دونستم باید چیکار کنم!گوشیمو از جیبم درآوردم زنگ بزنم اورژانس ولی آنتن نداشت.
سرمو نزدیک قلبش بردم تا بفهمم قلبش میزنه،شانس آورده بود،هنوز داشت نفس میکشید.
هیچ جای بدنش خونی نبود،خیلی ترسیده بودم،باید نجاتش میدادم!
تو یه لحظه تصمیم گرفتم که خودم به بیمارستان برسونمش ،خیلی سعی کردم که دستم به بدنش نخوره و این فکر متعجبم کرده بود.
با وجود چادری که داشت کارم راحت تر شد و از روی چادر بلندش کردم.
روی صندلی عقب ماشین با احتیاط خوابوندمش........
اونشب تا نزدیک ترین بیمارستان بهتره بگم پرواز کردم.
تا رسیدم به بیمارستان رفتم داخل و از پرستارا خواستم که یه تخت بیارن و اونو با خودشون ببرن.
دکتر معاینش کرد و گفت که سریع باید بره اتاق عمل،چون خون توی سرش لخته شده بود،بخاطر همین هم هیچ خونی ازش نیومده بود و دکتر از این موضوع خیلی نگران بود.
بعد از اینکه اونو به اتاق عمل بردن،یه پرستار یه فرم بهم داد و نسبت من با اون دختر رو جویا شد.
خداروشکر اون قدری ذهنم کار میکرد که واسه عمل باید رضایت پدر یا همسر باشه ،ولی من هیچ کدومش نبودم.
از اون طرف جون یه نفر در خطر بود،یه لحظه از دهنم پرید و گفتم همسرش هستم.
پرستار یکمی تعجب کرد و بعد ازم خواست که شناسناممو بدم، منم گفتم مسافرت رفته بودیم و شناسنامه همرام نیست و با چند تا دروغ دیگه پرستار رو راضی کردم.
--هزینه عمل ۵میلیون تومنه،تا پرداخت نشه ما نمیتونیم کاری انجام بدیم.
فقط به نجات جون اون دختر فکرمیکردم.
یادم به کارت پس اندازم افتاد،دست تو جیبم کردم خدارو شکر همراهم بود،کارتو دادم و خدا خدا میکردم ،۵ تومن توش باشه،که همینطور شد.
روی صندلی بیرون اتاق عمل نشسته بودم و سرمو بین دستام گرفته بودم،از یه طرف سردرد داشتم و از طرف دیگه منتظر بودم که عمل تموم بشه و چقدر این انتظار سخت بود.
واسه اولین بار طعم تلخ انتظار رو میچشیدم،اونم واسه یه آدمی که اصلا نمیشناختمش!
در شیشه ای باز شد و دکتر اومد بیرون،به طرفش رفتم و حالش رو پرسیدم.
--ببینید، خوشبختانه خون لخته شده در مغز بیمار،تو شرایطی نبود که باعث ضربه مغزی و در نهایت،مرگ واسه ایشون بشه،و متاسفانه بیمار رو به کما برده!
ماهر کاری از دستمون بر میومد واسشون انجام دادیم.واسشون دعا کنید.!
اینو گفت و رفت، تو اون لحظه میخواستم زمان به عقب برگرده و من،جلوی اون ماشینی که اینکارو باهاش کرد رو بگیرم اما نشدنی بود.....
با قدم هایی که به زور برمیداشتم طرف صندلی رفتم و نشستم.
دلشوره عجیبی داشتم،یه حسی که قابل وصف نبود......
در شیشه ای باز شد و چنتا پرستار با روپوشای آبی دور یه تخت بودن و داشتن به من نزدیک میشدن............
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سوم
آهی کشیدم
--ای خدا کاش الان این میتراو سیاوش اینجا بودن.
--اینجان که.
برگشتم و دیدم میترا و سیاوش کنار همدیگه دارن منو نگاه میکنم.
سیاوش با صدای بم و لهجه ی لوتیش گفت
--سام علیـــک!
با ذوق گفتم
--سلـــام!
میترارو بغل کردم.
--چقدر دلم واست تنگ شده بود!
میترا خندید
--منم همینطور. خیلی خب حالا فیلم هندیش نکن......
سیاوش رفت پیش پسرا و با میترا جیم زدیم رفتیم تو پارک.
با ذوق گفتم
--خب تعریف کن ببینم.
--جونم برات بگه که یکماه عین سگ کار کردم.
پولشو گرفتیم الانم رفتیم دو دستی تقدیم تیمور کردیم.
با دست کوبوندم روی پاش
--تو چرا انقدر بی عقلی؟ یعنی هیچیشو واسه خودت برنداشتی؟
خندید
--خودم ماهیگیری یادت دادما!پز ماهیاتو واسه ما نیا!
--چقدر برداشتی؟
--خب از ۵میلیونی که به من و سیاوش داد یه تومنشو تقسیم کردیم بین خودمون.
چندتا تراول پنجاه تومنی درآورد و گذاشت تو دست من.
--اینا چیه؟
--حق توعه. پول حسامم سیاوش میده بهش.
--آخه تو کار کردی پولشو من بگیرم؟
پوزخند زد
--بیشترشو اون مردک گرفت میخوره یه آبم روش اونوقت تو از چی میترسی!
اون روز تا ظهر با میترا درباره ی خونه ای که واسه کار کردن رفته بودن حرف زدیم.
نزدیک ظهر سیاوش پسرارو آورد تو پارک و منم رفتم دخترارو آوردم.
میترا سرگرم دنیا بود و سیاوش اشاره کرد برم پیشش.
--هوم؟
--این حسام کجاس خبر مرگش؟چرا تو تنها بچه هارو آوردی؟
--رفته بالاشهر.
--بالاشهر واسه چی؟
--نمیدونم به من گفت میخواد کار پیدا کنه.
پوزخند زد
--چه کاری؟
شونه بالا انداختم
--نمیدونم از خودش بپرس.
بعد از ظهر با میترا یکم کار کردیم تا شب شد.
ساعت ۹بود اما حسام هنوز نیومده بود.
سیاوش کلافه بود و میترا هم بی خیال یه گوشه خیابون نشسته بود.
--رها یه بار دیگه زنگ بزن.
--زنگ زدم بابا خاموشه!
--پس هیچی دیگه امشب سیمین حلوای اجماعی واسمون بار میزاره.
به ساعت نگاه کردم و بهشون گفتم
--ساعت ۹ونیم شد شما بچه هارو ببرید من میمونم.
سیاوش با حالت مسخره ای گفت
--من میمونم شما برید چی بلغور میکنی تو؟!
من هنوز زندم خیر سرم شما بچه هارو ببرید من متتظر میمونم.
--نمیخواد همینجوری تیمور به خونم تشنس.
حداقل اگه حسام باشه
با صدای آرومتری گفتم
--شاید نتونه کاری کنه.
حق به جانب گفت
--یعنی من هیچی دیگه؟
--سیا اذیتم نکن تو و میترا برید من میمونم تا بیاد.
--باشه ما رفتیم تو بمون تا حسام جونت بیاد.....
نشسته بودم یه گوشه کنار جدولا و به خیابون خیره شده بودم.
حس اینکه حسام دیگه برنگرده خیلی بد بود.
گذشتم و باهاش مرور میکردم.
از وقتی که یادم میاد پدر و مادری نداشتم. پدرم تیمور و سیمین مادرم بود.
اما هیچ وقت احساسی نسبت به تیمور نداشتم.
حسام ۵سال ازم بزرگتر بود و همیشه هوامو داشت...
اشکام روونه صورتم شده بود.
ساعت ۱۱ شب بود و حسام هنوز نیومده بود.
دیگه تقریباً از اومدنش ناامید شده بودم.
ایستادم و کلاه سوییشرتمو کشیدم جلوتر.
--کجا رها؟
برگشتم و با دیدن حسام تو دلم ذوق کردم.
اخم کردم
--هرجا به توچه که کجا!
خندید و اومد جلو
--سلام.
--علیک.
--میدونی ساعت چنده؟
--خب که چی؟
اخم کرد
--تو باید دوساعت پیش رفته باشی خونه.
نگاهمو ازش گرفتم و سکوت کردم.
--رها؟
جواب ندادم
--رها با توام!
--چیه حسام؟
--چرا منتظرم موندی؟
با بغض گفتم
--بابا لامصب اگرم میخوای شب هر قبرستونی بمونی یه زنگ بزن بگو میمونم.
--گوشیم خونس.
--ای دل غافل چشم و چارتو باز کن خودتو جانذاری.
--رها خستم بیا بریم خونه تو راه تعریف میکنم واست......
همین که حسام خواست در رو باز کنه یدفعه در باز شد و تیمور اومد بیرون.
از ترس رفتم پشت سر حسام و گوشه ی کاپشنشو گرفتم.
--سام علیک آق تیمور!
کتفشو گرفت و هول داد تو خونه.
سعی کردم خونسرد باشم.
--سلام.
از جلو در رفت کنار
--گمشو تو.
همین که پامو گذاشتم تو حیاط با کمربندش یه ضربه زد تو کمرم.
از درد گوشه دیوار نشستم و کمرمو گرفتم.
حسام داد زد
--هووووشــــ نداشتیـــما!
اومد به طرف حسام حمله کنه که سیاوش ایستاد روبه روی حسام.
--آق تیمور ببخششون شیکر خوردن به مولا.
--سیاوش یا همین الان گم میشی کنار
به طرف من اومد و تهدیدوار گفت
--یا انقدر میزنمش که با کارتک جمعش کنن.
سیاوش عصبانی شد و فریاد زد
--د نه دیگه! ما از شوما دست بلند کردن رو ضعیفه یاد نگرفتیم!
شاخ شونه نکش که ممکنه خاکشیر کنم اون شاختو!
--مثلا میخوای چیکار کنی؟
اومد طرف من و یه ضربه ی دیگه با کمربند زد رو پام از درد اشکم در اومد اما سکوت کردم........
"حلما"
@berke_roman_15
👆🌺👆🌺👆🌺👆
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
💚بسم الله الرحمن الرحیم 💚 📗 کتاب: #فقط_برای_خدا_زندگی_کن💕 ✍🏻 نویسنده:داداش رضا🙂🤞🏻 📝 #پارت_دوم یه چ
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗کتاب: #فقط_برای_خدا_زندگی_کن
✍🏻 نویسنده: داداش رضا
📝 #پارت_سوم
شاید دزد آرامشت اینه که نمیبخشی...
بگذرتا خدا از خطاهات و عیبات بگذره ...🙂
بچه ها...
من این روزا📆 یه اتفاقاتی داره در درونم میوفته...
قبلا فقط میگفتم خدا منو میبینه...👀
ولی این روزا انگاری یقینم ب یشتر شده...
واقعا خدا میبینه منو...
نمیدونم منظورمو چجوری برسونم...
ولی حس میکنم یکی از دالیلی که اتفاقات خوب برام میوفته بخاطر اینه که خدا دیده منو...😇
همینکه حسم قوی تر شده که خدا منو میبینه به کارای خوبی که میکنم کمک کرده تا با خیال راحت تری قدم هامو محکم بردارم. 💪🏻
سعی میکنم این مسیر رو ادامه بدم...
من وظیفه ای جز هدایت خودم ندارم ...🙃
شاید با کارام و رفتارهام کسی👤 به خودش بیاد ...
ولی تمرکز صد در صدم رو خودمه....👌🏻
هنوز خیلی راه دارم ...
باید تلاشمو بیشتر کنم...❗️
من از همه پر عیب و ایرادترم...پس تمرکزم رو خودمه نه رو عیب بقیه.✔️
🔸 هر کسی👥 باید تلاش کنه خلوتش با وقتی که بیرون خونه🏡 هستش یکی باشه
معتقدم میزان سنجش دیندار بودن رو فقط از اخلاق و رفتار میشه فهمید...👌🏻
⬅️ نه صرفا از اعمال به ظاهر مذهبی...
🤲🏻 خدارو شکر مسیرم درسته...فقط باید استقامت کنم تا به خط پایان برسم. 🧗🏻♂
تو این مسیر دوستای خوبی پیدا کردم.
واقعا چقدر خوبه که دوستام همه اهل خودسازی و پاکی ان.😍
من خودمو خیلی خوشبخت میدونم..میدونی چرا ؟ چون دوستای خوبی دارم🙂
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج