"فرشته ای برای نجات"
#پارت_سیزدهم
به ساعت نگا کردم،۵ بعد از ظهر بود.
یه نگاه به اتاقم انداختم.
دیوارای اتاقم پر بود از عکسای ماشین و موتور هایی که بهشون علاقمند بودم. وسایل اتاقم به کمد و تخت و میز کامپیوتر و دراور خلاصه میشد..!
تصمیم گرفتم چیدمان اتاقم رو عوض کنم.
نزدیک ۵ سال پیش بود که یه روز با مامان نزدیک عید چیدمان اتاقم رو عوض کردم و تا الان همینجور مونده بود.
اول از همه کمدم و خالی کردم و لباسایی که بهشون نیاز نداشتم رو داخل نایلون ریختم و بقیه رو به چوب لباسی های فلزی آویزون کردم و مرتب سرجاشون گذاشتم.
نایلون لباس اضافه هارو هم گوشه اتاق گذاشتم.
به طرف میز کامپیوترم رفتم و اول سیمای به هم ریخته رو مرتب کردم و یه گوشه رو میز جمعشون کردم.
تصمیم گرفتم جای میز کامپیوتر رو با تختم عوض کنم.
اما قبلش باید کشو های میز کامپیوتر رو خالی میکردم.
با خالی کردن کشوها دلیل پر بودنشون رو فهمیدم .
یه سری CD های بازی که مال دوران نوجوونیم بود و یه سری فیلم جنگی و اکشن که الان دیگه اصلا بهشون علاقه نداشتم داخل کشو ها بود.
همونطور که وسایل رو بررسی میکردم نگام به CD هایی که ساسان چهار سال پیش بهم داده بود افتاد.
اون روز فکر میکردم بهترین و جذاب ترین فیلمای عمرم رو تماشا میکنم،ولی الان حتی از نگاه کردن به عکسای روی جعبه CD خجالت میکشیدم.
با حرص همشون رو جمع کردم انداختم سطل زباله.
بقیه CD هارو هم گذاشتم سر جاش که بعداً بدم بچه های فامیل.
بعد از مرتب کردن کشو ها، سراغ تختم رفتم و با اینکه خیلی سنگین بود کشو کشون اونو وسط اتاق بردم.
به لطف مامان زیر تختم تمیز بود و نمیخواستم جارو بکشم.
وقتی جای تخت رو با میز کامپیوتر عوض کردم نوبت تخت بود،ک تصمیم گرفتم گوشه اتاقم بزارم،جای کمد و دراور هم به نظرم خوب بود.
با جارو برقی اتاقم رو جارو زدم و روی میز کامپیوتر و کمدم رو هم با دستمال گرد گیری کردم......
به ساعت نگاه کردم، ۷ عصر بود.
گوشیمو برداشتم و همونجور که رو تختم دراز کشیدم شماره مامانم رو گرفتم.
--سلام حامد جون!کجایی مامان ؟ میدونی چقدر بهت زنگ زدم؟
--سلام مامان. شرمنده گوشیم رو سایلنت بوده نتونستم جواب بدم.خونم.تو کجایی؟
--خب خداروشکر،دلم هزار راه رفت!
منم دارم میام خونه.
از مامان خداحافظی کردم و همونطورکه گوشی تو دستم بود خوابم برد.
با حس اینکه یه نفر بالای سرمه چشمامو باز کردم.
--عه حامد جون بیدار شدی؟داشتم روت پتو مینداختم.
روی تخت نشستم.
--سلام مامان خانم.
یه وقت نگی من یه پسر دارما؟
با اینکه میخواستم اذیتش کنم ولی اون جداً بهش بر خورده بود.
--عمت بود این همه به آقاااا زنگ زد؟
اصلا تو مگه به موبایلت نگاه هم میکنی؟
خندیدم و دستشو بوسیدم.
--شوخی کردم مامان جون. حالا چرا به دل میگیری؟
با اینکه به زور داشت خندشو کنترل میکرد یه دفعه یاد غذاش افتاد و خیلی سریع از اتاقم رفت بیرون.
به ساعت گوشیم نگاه کردم.
نزدیک اذان بود.دلم میخواست برم مسجد.
سریع وضو گرفتم و لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون،همونطور که داشتم با عجله در هال رو باز میکردم
مامانم از تو آشپزخونه صدام زد.
--کجا حامد؟ نکنه..........
حرفشو خورد و چیزی نگفت.
از فکری که در موردم کرده بود دلخور شدم.
ولی کاری نمیتونستم بکنم.
از قدیمم گفتن هرکی خربزه بخوره باید پای لرزش بشینه....!
مسجد یه کوچه بالاتر از کوچه ی ما بود و من سعی کردم همون مسیر کوتاه رو هم با عجله برم.
وارد مسجد که شدم مکبّر تازه میخواست اذان بگه و همه داشتن صف میبستن.
باهاشون همراه شدم و خودمو بین صف دوم جا دادم.
تو محله ای که زندگی میکردیم بیشتر مردم همو میشناختن، بخاطر همین بعضیا با تعجب ، و بقیه هم با نگاه بدی به من خیره شده بودن!
من راه خودم رو انتخاب کرده بودم.
ولی حس میکردم تحمل اون همه نگاه سنگین رو ندارم.
سرمو پایین انداختم و مشغول ذکر گفتن شدم.
همونطور که سرم پایین بودصدای
پچ پچ کسی که پشت سرم بود رو میشنیدم.
--عجب زمونه ای شده! پسره چند سال هر غلطی خواسته کرده، حالا نشسته تو صف نماز؟؟
--ول کن حاجی ما که همه چیزو نمیدونیم!جوونیه دیگه......
هر چقدر خواستم فکرمو به جای دیگه مشغول بکنم نمیشد،تو دلم به خدا امید داشتم و ازش خواستم تا بهم تحمل بده.
درست بود که چهار سال تموم هر کاری دلم خواسته بود کرده بودم، ولی خب هر کسی ممکنه یه روزی سرش به سنگ بخوره!؟
خدا که اینهمه بزرگه به بنده هاش اجازه توبه داده!اونوقت آدماش.....!
تو فکر بودم که دستی روی شونم نشست.یه پیرمرد بود که داشت با لبخند نگام میکرد.
--پاشو جوون الان حاج آقا میره رکوع.
با اینکه انتظار چنین رفتاری رو نداشتم با بغض لبخند زدم
--چشم.......!
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سیزدهم
چند دقیقه بعد خودش زنگ زد
با صدای خواب آلودی جواب داد
--الو؟
--سلام حسام.
--سلام فرمایش؟
--منم بابا.
--آهاان رها تویی. خوبی؟ کجایی؟
--من هتلم.خواب بودی؟
--آره. ببینم این پسره ساسان کجاس؟
--نمیدونم منو آورد اینجا و رفت.
-- خوبه خیالم راحت شد.
ببین رها خوب حواستو جمع میکنی.
از هتل نمیای بیرون تا آبا از آسیاب بیفته.
--اگه بعد اومدم و پیچید به پروپام چی؟
--نترس باو.
خندید
--اونجا تا میتونی بخور و بخواب اینجا از این خبرا نی.
خندیدم
--راستی سیاوش چیشد؟
--فردا قراره آزاد شه.
--کی فرار میکنن؟
--فردا.
با ترس گفتم
--حسام مطمئنی؟ تیمور بفهمه بیچاره ایا!
--نترس چیزی نمیشه.کاری نداری؟
--نه خداحافظ....
دراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد.
با احساس ضعف از خواب بیدار شدم.
رفتم سر یخچال اما جز آب چیزی توش نبود.
با صدای موبایلم از رو میز برش داشتم
--الو؟
صدای فریاد حسام تو گوشم پیچید
--معلوم هســـت کـــدوم قبـــرستونی هستی؟
با تعجب گفتم
--یواش بابا با هم بریم.
چته چرا داد و فریاد میکنی؟
--حـــرف نباشــه! دیشب تا حالا هزااار بار بهت زنگ زدم. مرده بودی میگفتی عزی(عزرائیل) بیاد خبرم کنه.
--اولاً بعد از اینکه به تو زنگ زدم خوابم برد دوماً حالا مگه چیشده که انقدر داد میزنی؟
--بزنم به تخته دومتر زبون داری. خب ازش استفاده کن.
--خعلــــی خب. کارتو بگو؟
--هیچی بابا. دیشب غذا آوردن دم در اتاقت در رو باز نکردی زنگ زدن به ساسان.
این پسره هم از دیشب تا حالا هی زر زر زنگ میزنه.
پوزخند زد و ادامه داد
--خودمم که خاک بر سر شدم تیمور برام بپا گذاشته.
--گفتم که خواب بودم.
--باشه حداقل برو یه مرگی کوفتت کن خواب به خواب نشدی.!
--خـب حالا وسطش یه دور از جونی چیزی نگیا.
--باشه بابا برو.....
مغزم تازه شروع به کار کرده بود تازه فهمیدم ساعت ۳بعد از ظهره.
همون موقع در اتاق زده شد.
--کیه؟
از پشت در یه خانم گفت
--غذاتونو آوردم.
در رو باز کردم و غذارو گرفتم.
از گرسنگی نفهمیدم چجوری غذامو خوردم و تازه یادم افتاد میترا قرار بوده امروز فرار کنه.
زنگ زدم به حسام
--چیه؟
--حسام کجایی؟
--پی بد بختیم. کارتو بگو.
--سیاوش چیشد؟
--رها بعد بهت زنگ میزنم.....
ساعت۶عصر بود و حسام هنوز زنگ نزده بود. از استرس پاهامو تکون میدادم که تلفنم زنگ خورد.
--الو؟
صدای یه مرد غریبه تو گوشم پیچید
--سلام شما رها خانمی؟
صدامو جدی کردم
--چـــطور؟ فرمایش؟
--شما با آقا ساسان نسبتی داری؟
--چطور؟
--ایشون تصادف کردن و گویا آخرین نفری که باهاش تماس گرفته شمایید.
نا خود آگاه بغض کردم
--الان کجاس؟
--ما از دوستانشون هستیم دم هتل با یه پراید مشکی منتظرتونیم بیاید پایین.
دستپاچه بلند شدم و یه مانتو و شلوار و شال پوشیدم و سوییشرت خودمم روش پوشیدم.
در اتاق رو باز کردم و دویدم از پله ها پایین...
این حجم نگرانی و ترس برام قابل باور نبود.
مسئول پذیرش با تعجب پرسید
--کجا میرید؟
ایستادم و نفس زنان گفتم
--آقا...یی...که...دیروز...همراه...من بودن...تصادف کرده... باید برم اونجا.
منتظر حرفش نشدم و دویدم از در بیرون.
یه پراید مشکی یکم جلوتر از هتل پارک کرده بود.
بدون معطلی در سمت عقب رو باز کردم و نشستم تو ماشین.
همین که برگشتم سمت چپ با دیدن کیانوش و مهناز هفت خط با تعجب گفتم
--شماها اینجا چیکار میکنید؟
مهناز با صدای کلفتش گفت
--رااا بیفت کیــا.
--چیچیو را بیفت صبر کن ببینم
همین که خواستم ماشین پیاده بشم یه چاقو درآورد و تا نزدیک صورتم آورد
--بخوای زر اضافی بزنیـــی یه جوری صورتتو نقاشی میکنم بهتر تر از منالیزا!
از ترس زبونم بند اومده بود.
--چیــ...چی از جونم میخواید؟
خندید
--دستور از اون بالاس.
-- تیمور؟
--حالا خودت میفهمی.
داد زدم
--چرا چـــرت و پرت میگی منــاز!؟
زیر گلومو فشار داد و غرید
--ببین دختره ی چشم سفید بخوای زر اضافی بزنی قبلاً هم بهت گفتم چیکارت میکنم!
بتمرگ تا برسیم.
هزار بار خودمو بخاطر کاری که کرده بودم لعنت کردم و با بغض به راهی که نمیدونستم به کجا قراره ختم بشه از پشت شیشه خیره شدم........
توی تاریکی شب جایی که میرفتیم برام قابل تشخیص نبود و بالاخره رسیدیم.
مهناز از ماشین پیاده شد و منم به زور از ماشین پیاده کرد.
اون میرفت و منم دنبال خودش میکشوند....
در یه اتاق رو باز کرد و هولم داد تو اتاق و در رو بست.
با صورت افتادم رو زمین.
دست یه نفر جلوم خم شد.
--پاشو.
بدون اینکه دستشو بگیرم بلند شدم و با دیدن مرد سی_چهل ساله ای با تعجب نگاهش کردم.
--به به رها خانم!
از رو صندلی بلند شد و اومد نزدیک به من ایستاد و دستاشو کرد تو جیبش.
--دفعه ی آخرت باشه دست منو پس میزنی عزیزم!
اومد نزدیک تر و دستشو سمت صورتم دراز کرد
--اوخیییـــی طفلکی!
سرمو بردم عقب تا دستش به صورتم نخوره که یه دفعه........
"حلما"
@berke_roman_15
🌺👆🌺👆🌺👆🌺