"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سی_نهم
ساسان و زیبا از ماشین پیاده شدن و اومدن کنارم ایستادن.
زیبا دودستی زد تو سرش
--یـــا ابـــوالــفضل(ع)
از خجالت و ترس اینکه پام ضربه نخورده باشه بغض کرده بودم.
درد شدیدی توی زانوم احساس کردم اما اهمیتی ندادم و نشستم رو زمین.
ساسان مضطرب گفت
--رها خانم خوبید؟
--بله.
زیبا کمکم کرد و از رو زمین بلند شدم.
همینجور که همراهم میاومد زیر لب صلوات میفرستاد و دعا میکرد پام ضربه نخورده باشه....
نشستم رو مبل و شروع کردم با دستم زانومو ماساژ دادن.
ساسان نشست رو مبل روبه روم
--زنگ بزنم دکتر بیاد معاینتون کنه؟
رفتار صبح و نگرانی اون موقعشو باهم مقایسه کردم و اشک تو چشمام جمع شد.
گله مند نگاهش کردم
--ممنون مشکلی نیست.
شرمسار سرشو انداخت پایین و ایستاد.
--با اجازتون من برم.
زیبا هول شده گفت
--کجا بری؟ بمون همینجا غذا درست میکنم بخور بعد برو.
--نه ممنون زحمتتون میشه.
--زحمتی نیست مادر.
بالاخره اصرارای زیبا نتیجه داد و ساسان نشست رو مبل.
هم خوشحال بودم و هم احساس میکردم میخوام ساسانو خفه کنم.
زیبا یه لیوان مخلوط از شیره ی انگور و خرما و...واسم آورد و رفت آشپزخونه.
ساسان از تو هال گفت
--زیبا خانم کمک نمیخواید؟
--نه مادر خودم هستم.
از رو مبل بلند شدم و رفتم تو اتاق.
با بستن در نفس عمیقی کشیدم و تکیه دادم به در.
قلبم مثه گنجشک خودشو به دیواره ی سینم میکوبید.
به فکر فرو رفته بودم و اون احساسات جدید بودن و تا به اون موقع به هیچکس همچین حسی نداشتم.....
نشسته بودم رو صندلی و به لباسای رو تخت نگاه میکردم.
شومیز لیمویی که بلندیش تا بالای زانوهام بود و بالاتنش گلای ریز لیمویی و سفید کار شده بود.
شومیز سارافونی طوسی با زیری صورتی.
شومیز مشکی و سفید که آستیناش کشدار بود و دامنش از دور کمر تا پایین چین میخورد.
منوه بودم چی بپوشم.
با لبای آویزون غرق در فکر بودم که در اتاق باز شد و زیبا اومد تو اتاق.
با تعجب گفت
--این چه وضعشه؟
ملتمس گفتم
--زیبا جووون!
--هوم؟
--کدومو بپوشم؟
گوشه ی لبشو برد بالا و با صدای آرومی گفت
--لباس که حسام و ساسان نیست.
یکیشو بپوش دیگه.
نمیدونم چی تو نگاهم دید که نوچی کرد و اومد سمت لباسا.
شومیز طوسی صورتی رو برداشت و داد دستم.
با ذوق گفت
--این یکی عالـــیه.
با ذوق شومیزو با یه شلوار مشکی پوشیدم
و روسری مشکی صورتی رو ساده رو سرم انداختم.
از اتاق رفتم بیرون و یه راست رفتم تو آشپزخونه.
ساسان داشت با تلفن حرف میزد اما صداش میاومد.
با عجله گفت
--باشه باشه الان میام.
پشت بندش گفت
--زیبا خانم شرمنده.
--چرا؟
--راستش من یه مشکلی واسم پیش اومده باید برم.
-- بد شد که.
ساسان شرمنده گفت
--انشاﷲ سر فرصت با خانواده مزاحم میشیم.
اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت.
با تعجب گفتم
--با خانوادش واسه چی بیاد اینجا؟
زیبا با شیطنت گفت
--واسه خاستگاری دیگه.
با تعجب گفتم
--خاستگـــاری؟ خاستگاری کی؟
زیبا گوشه ی لبشو کج کرد
--خاستگاری عمه ی خدابیامرز من که نمیان.
خب دختر جان میخوان بیان خاستگاری تو دیگه.
--ولی.. ولی من که هنوز ج.. ج.. جوابی ندادم.
دستشو آورد بالا
--لازم نیست جواب بدی من خودم فهمیدم.
--چجوری خودت فهمیدی؟
--حالا دیگه چجوری فهمیدم به خودم مربوطه.
با چشماش گرد شده ثانیه ها به میز زل زده بودم.
--رها.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
--هوم؟
--اگه هنوزم دلت پیش حسام گیره بگم این هفته....
حرفشو قطع کردم
--نه نه! خیر ببینی همین هفته بیان.
--وا.
فهمیدم سوتی دادم
با لکنت گفتم
--نه ببین... چیزه... یعنی.. به نظرم... خب با ساسان بیشتر.. آشنا بشم که ب.. بد نیست.
خندید
--نه عزیزم بد نیــــست خیلیـــم خوبه!
انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت
--راستی.
--چی؟
--فردا بعد از ظهر قرار داری.
--با کی؟
--باساسان دیگه.
با تعجب گفتم
--چیـــی؟ من قرار دارم و خودم نمیدونم؟
--عـــه خیلی خب بابا.
ساسان خجالت کشیده به خودت بگه به من گفت بهت بگم.
--مگه من لولو خورخورم که ازن خجالت بکشه؟
خندید
--نخیـــر شما شاه قلبشی.
گونه هام قرمز شد و نتونستم حرفی بزنم.
--حالا بجا اینکه رنگ عوض کنی بیا بشین نهارتو بخور.
نشستم و با ولع شروع به غذا خوردن کردم.
--وااای زیبا جون خیلی خوشمزس.
لبخند زد
--نوش جونت عزیزم.
بعد از نهار رفتم حمام و حسابی خودمو شستم.
لباسامو پوشیدم و نفهمیدم که خوابم برد.......
"حلما"