eitaa logo
شهید‌محمود رضا بیضایی
953 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
24 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
"در حوالی پایین شهر" ساسان و زیبا از ماشین پیاده شدن و اومدن کنارم ایستادن. زیبا دودستی زد تو سرش --یـــا ابـــوالــفضل(ع) از خجالت و ترس اینکه پام ضربه نخورده باشه بغض کرده بودم. درد شدیدی توی زانوم احساس کردم اما اهمیتی ندادم و نشستم رو زمین. ساسان مضطرب گفت --رها خانم خوبید؟ --بله. زیبا کمکم کرد و از رو زمین بلند شدم. همینجور که همراهم میاومد زیر لب صلوات میفرستاد و دعا میکرد پام ضربه نخورده باشه.... نشستم رو مبل و شروع کردم با دستم زانومو ماساژ دادن. ساسان نشست رو مبل روبه روم --زنگ بزنم دکتر بیاد معاینتون کنه؟ رفتار صبح و نگرانی اون موقعشو باهم مقایسه کردم و اشک تو چشمام جمع شد. گله مند نگاهش کردم --ممنون مشکلی نیست. شرمسار سرشو انداخت پایین و ایستاد. --با اجازتون من برم. زیبا هول شده گفت --کجا بری؟ بمون همینجا غذا درست میکنم بخور بعد برو. --نه ممنون زحمتتون میشه. --زحمتی نیست مادر. بالاخره اصرارای زیبا نتیجه داد و ساسان نشست رو مبل. هم خوشحال بودم و هم احساس میکردم میخوام ساسانو خفه کنم. زیبا یه لیوان مخلوط از شیره ی انگور و خرما و...واسم آورد و رفت آشپزخونه. ساسان از تو هال گفت --زیبا خانم کمک نمیخواید؟ --نه مادر خودم هستم. از رو مبل بلند شدم و رفتم تو اتاق. با بستن در نفس عمیقی کشیدم و تکیه دادم به در. قلبم مثه گنجشک خودشو به دیواره ی سینم میکوبید. به فکر فرو رفته بودم و اون احساسات جدید بودن و تا به اون موقع به هیچکس همچین حسی نداشتم..... نشسته بودم رو صندلی و به لباسای رو تخت نگاه میکردم. شومیز لیمویی که بلندیش تا بالای زانوهام بود و بالاتنش گلای ریز لیمویی و سفید کار شده بود. شومیز سارافونی طوسی با زیری صورتی. شومیز مشکی و سفید که آستیناش کشدار بود و دامنش از دور کمر تا پایین چین میخورد. منوه بودم چی بپوشم. با لبای آویزون غرق در فکر بودم که در اتاق باز شد و زیبا اومد تو اتاق. با تعجب گفت --این چه وضعشه؟ ملتمس گفتم --زیبا جووون! --هوم؟ --کدومو بپوشم؟ گوشه ی لبشو برد بالا و با صدای آرومی گفت --لباس که حسام و ساسان نیست. یکیشو بپوش دیگه. نمیدونم چی تو نگاهم دید که نوچی کرد و اومد سمت لباسا. شومیز طوسی صورتی رو برداشت و داد دستم. با ذوق گفت --این یکی عالـــیه. با ذوق شومیزو با یه شلوار مشکی پوشیدم و روسری مشکی صورتی رو ساده رو سرم انداختم. از اتاق رفتم بیرون و یه راست رفتم تو آشپزخونه. ساسان داشت با تلفن حرف میزد اما صداش میاومد. با عجله گفت --باشه باشه الان میام. پشت بندش گفت --زیبا خانم شرمنده. --چرا؟ --راستش من یه مشکلی واسم پیش اومده باید برم. -- بد شد که. ساسان شرمنده گفت --انشاﷲ سر فرصت با خانواده مزاحم میشیم. اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت. با تعجب گفتم --با خانوادش واسه چی بیاد اینجا؟ زیبا با شیطنت گفت --واسه خاستگاری دیگه. با تعجب گفتم --خاستگـــاری؟ خاستگاری کی؟ زیبا گوشه ی لبشو کج کرد --خاستگاری عمه ی خدابیامرز من که نمیان. خب دختر جان میخوان بیان خاستگاری تو دیگه. --ولی.. ولی من که هنوز ج.. ج.. جوابی ندادم. دستشو آورد بالا --لازم نیست جواب بدی من خودم فهمیدم. --چجوری خودت فهمیدی؟ --حالا دیگه چجوری فهمیدم به خودم مربوطه. با چشماش گرد شده ثانیه ها به میز زل زده بودم. --رها. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم --هوم؟ --اگه هنوزم دلت پیش حسام گیره بگم این هفته.... حرفشو قطع کردم --نه نه! خیر ببینی همین هفته بیان. --وا. فهمیدم سوتی دادم با لکنت گفتم --نه ببین... چیزه... یعنی.. به نظرم... خب با ساسان بیشتر.. آشنا بشم که ب.. بد نیست. خندید --نه عزیزم بد نیــــست خیلیـــم خوبه! انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت --راستی. --چی؟ --فردا بعد از ظهر قرار داری. --با کی؟ --باساسان دیگه. با تعجب گفتم --چیـــی؟ من قرار دارم و خودم نمیدونم؟ --عـــه خیلی خب بابا. ساسان خجالت کشیده به خودت بگه به من گفت بهت بگم. --مگه من لولو خورخورم که ازن خجالت بکشه؟ خندید --نخیـــر شما شاه قلبشی. گونه هام قرمز شد و نتونستم حرفی بزنم. --حالا بجا اینکه رنگ عوض کنی بیا بشین نهارتو بخور. نشستم و با ولع شروع به غذا خوردن کردم. --وااای زیبا جون خیلی خوشمزس. لبخند زد --نوش جونت عزیزم. بعد از نهار رفتم حمام و حسابی خودمو شستم. لباسامو پوشیدم و نفهمیدم که خوابم برد....... "حلما"