•••Helma•••:
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سی_هفتم
بطری آبو گرفتم و یکم آب خوردم.
از خجالت نه نمیتونستم حرفی بزنم و خدا خدا میکردم ساسان حرفی نزنه که بخوام جواب بدم.
--رها؟
برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم.
خجالت زده گفت
--میشه بهم فکر کنی؟
ناخودآگاه چشمام گرد شد.
--ای بــابــا! تو چرا همش تعجب میکنی؟
صدامو صاف کردم
--چی گفتی میشه یه بار دیگه بگی؟
--گفتم میشه بهم فکر کنی؟
شیطنتم گل کرد
--واسه چی باید به شما فکر کنم؟
ساسان بدون هیچ حرفی بهم خیره شده بود و فقط پلک میزد.
بعد از چند ثانیه سکوت گفت
--هیچی ولش کن شوخی کردم.
لبخند زدم
--شوخی خوبی بود.
تعجب کرد ولی حرفی نزد و ماشینو روشن کرد.
تو دلم از خوشحالی میرقصیدم اما ظاهرم خیلی معمولی بود.
چند کیلومتر جلوتر دوباره ماشینو نگه داشت.
--رها الان که بحثش پیش اومد میشه فکراتو بکنی و بهم جواب بدی؟
--فکر چیو بکنم؟
--رها چرا خودتو میزنی به کوچه ی علی چپ؟
سرمو انداختم پایین و یه لحظه ذهنم رفت سمت حسام.
اینکه الان کجاس و چیکار میکنه؟
دلتنگش شدم و ناخودآگاه یه قطره اشک از چشمم پایین ریخت.
با بهت گفت
-- داری گریه میکنی؟
اشکمو پاک کردم
--نه گریه نمیکنم.
--پس چی؟
حس میکردم هنوز حسامو دوس دارم و نمیتونستم خودمو پیش خودم انکار کنم.
--ببخشید ولی الان نه.
--چی الان نه؟
--درخواستت رو گفتم.
ناراحت گفت
--باشه.
با ناراحت شدنش ناراحت شدم اما چاره ای نداشتم.
دلم نمیخواست خودم یه جا باشم و دلم یه جای دیگه.
--فقط...
سکوتم ادامه دار شد
--فقط چی؟
--بزار چند روز تنها باشم.
--میشه از دو روز دیگه تنها باشی؟
--چرا؟
--چون دو روز دیگه باید گچ پاتو باز کنی و منو میبینی.
این حجم از توجهش واسم قابل باور نبود و باعث میشد تا دلم بیشتر واسه ساسان بسوزه.
--آقا ساسان؟
--بله.
--میشه دلیل اینهمه خوبیتو بهم بگی؟
تلخندی زد و گفت
--میخوام کبوتر قفسم اونقدری آب و دونه خورده باشه که اگه یه روزی در قفس باز بود گول ظرف خالیه آب و غذا، روی بوم همسایه رو نخوره.
--اگه کبوتره گول خورد چی؟
نگاهی بهم انداخت و گفت
--خراب میکنم خونه ی همسایه رو.
حرفاش واسم معنی دیگه ای داشت. یه جورایی آتیش میزد به دل خاکستر شدم.
با بغض گفتم
--ساسان!
بیصدا بهم خیره شد.
--چرا برگشتی؟
سکوت کرد و به خیابون خیره شد.
صدام یکم بلندتر شد
--چـــرا ساسان؟
سرشو آورد بالا
با دیدن چشمای پر اشکش گریم بیشتر شد.
پلک زد و یه قطره اشک از چشمش جاری شد.
آروم گفت
--میدونی چرا؟
دستشو گذاشت رو قلبش
--چون عمر این دیگه داشت تموم میشد.
چون درد عذاب وجدان از مردن هم واسم بدتر بود.
چون....
مکث کرد و گفت
--چون من دوست دارم رها!
بفـهــم اینو!بفهـــم!
با این حرفش داغ دلم تازه شد.
از اینکه تو این چندسال اونم بهم فکر میکرده ته دلم روشن شد.
ماشینو روشن کرد و با سرعت راه افتاد.
سرمو چسبوندم به شیشه ی ماشین و چشمامو بستم.
اینکه عشق قدیمیت برگرده اما عشق نیمه راهت اجازه ی تصمیم گیری رو ازت بگیره خیلی سخته و من خسته ی این سختی شده بودم.
با توقف ماشین چشمامو باز کردم و فهمیدم خوابم برده بوده.
--ممنون.
به کمک عصاهام از ماشین پیاده شدم.....
رفتم تو خونه و سلام کردم.
زیبا پشت پرده ایستاده بود و داشت جایی رو نگاه میکرد.
--سلام کردما!
برگشت و با دیدن من لبخند زد
--سلام عزیزم.
کنجکاو گفتم
--چیزی شده؟
--نه برو لباستو عوض کن شام بیارم واست.
زیبا رفت تو آشپزخونه و یواشکی رفتم همونجایی که زیبا ایستاده بود.
از پشت پنجره ماشین ساسانو دیدم که با سرعت از کوچه دور میشد.
لباسامو عوض کردم و رفتم نشستم سرمیز.
غذا خورشت قیمه بود.
با اینکه از وقتی زیبا برام درست کرده بود خیلی دوست داشتم اما گرسنم نبود.
زیبا نشست سرمیز
--رها.
تو چشماش نگاه کردم
--چته مادر چرا اینجوری شدی؟
اشکام شروع به باریدن کرد و سرمو گذاشتم رو شونش.
--بسم ﷲ چته تو؟
با گریه نالیدم
--زیبا جون.
--جونم؟
--اگه رأسه مثلث از رأس بودن خسته بشه باید چیکار کنه؟
با تعجب سرمو گرفت بالا
--رها از چی داری حرف میزنی؟
تموم اتفاقاتی که امروز افتاد رو واسش تعریف کردم.
بعد از اینکه حرفام تموم شد متفکر گفت
--رها
--هوم؟
--بعضی وقتا بعضی از ضلعا یکم بلندن و سایشون میفته رو سر رأس.
--منظورت چیه؟
--اون روز بهت گفتم خودتو از بودن تو مثلث خلاص کن ولی بعد با پیشنهاد بیرون رفتن همراه ساسان حس کردم اتفاقای خوبی قراره بیفته و افتاد.
با تعجب گفتم
--الان این اتفاق خیلی خوبیه؟
معترض گفت
--عـــه! رهـــا! چرا نیمه ی پر لیوانو نمیبینی؟
--نیمه ی پر دیگه کدومه؟
--در حال حاضر نیمه ی پر لیوان ساسانه.
حسام جنبش با ساسان فرق داره.
به این فکر کن که ساسان بعد از اینهمه سال اومده پیدات کرده ولی حسام چی؟
معلوم نیست کجاست و هیچ خبری ازش نیست.
تحت تأثیر حرفای زیبا قرار گرفته بودم و متفکر به دیوار زل زدم.......