eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
970 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
•••Helma•••: "در حوالی پایین شهر" بطری آبو گرفتم و یکم آب خوردم. از خجالت نه نمیتونستم حرفی بزنم و خدا خدا میکردم ساسان حرفی نزنه که بخوام جواب بدم. --رها؟ برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم. خجالت زده گفت --میشه بهم فکر کنی؟ ناخودآگاه چشمام گرد شد. --ای بــابــا! تو چرا همش تعجب میکنی؟ صدامو صاف کردم --چی گفتی میشه یه بار دیگه بگی؟ --گفتم میشه بهم فکر کنی؟ شیطنتم گل کرد --واسه چی باید به شما فکر کنم؟ ساسان بدون هیچ حرفی بهم خیره شده بود و فقط پلک میزد. بعد از چند ثانیه سکوت گفت --هیچی ولش کن شوخی کردم. لبخند زدم --شوخی خوبی بود. تعجب کرد ولی حرفی نزد و ماشینو روشن کرد. تو دلم از خوشحالی میرقصیدم اما ظاهرم خیلی معمولی بود. چند کیلومتر جلوتر دوباره ماشینو نگه داشت. --رها الان که بحثش پیش اومد میشه فکراتو بکنی و بهم جواب بدی؟ --فکر چیو بکنم؟ --رها چرا خودتو میزنی به کوچه ی علی چپ؟ سرمو انداختم پایین و یه لحظه ذهنم رفت سمت حسام. اینکه الان کجاس و چیکار میکنه؟ دلتنگش شدم و ناخودآگاه یه قطره اشک از چشمم پایین ریخت. با بهت گفت -- داری گریه میکنی؟ اشکمو پاک کردم --نه گریه نمیکنم. --پس چی؟ حس میکردم هنوز حسامو دوس دارم و نمیتونستم خودمو پیش خودم انکار کنم. --ببخشید ولی الان نه. --چی الان نه؟ --درخواستت رو گفتم. ناراحت گفت --باشه. با ناراحت شدنش ناراحت شدم اما چاره ای نداشتم. دلم نمیخواست خودم یه جا باشم و دلم یه جای دیگه. --فقط... سکوتم ادامه دار شد --فقط چی؟ --بزار چند روز تنها باشم. --میشه از دو روز دیگه تنها باشی؟ --چرا؟ --چون دو روز دیگه باید گچ پاتو باز کنی و منو میبینی. این حجم از توجهش واسم قابل باور نبود و باعث میشد تا دلم بیشتر واسه ساسان بسوزه. --آقا ساسان؟ --بله. --میشه دلیل اینهمه خوبیتو بهم بگی؟ تلخندی زد و گفت --میخوام کبوتر قفسم اونقدری آب و دونه خورده باشه که اگه یه روزی در قفس باز بود گول ظرف خالیه آب و غذا، روی بوم همسایه رو نخوره. --اگه کبوتره گول خورد چی؟ نگاهی بهم انداخت و گفت --خراب میکنم خونه ی همسایه رو. حرفاش واسم معنی دیگه ای داشت. یه جورایی آتیش میزد به دل خاکستر شدم. با بغض گفتم --ساسان! بیصدا بهم خیره شد. --چرا برگشتی؟ سکوت کرد و به خیابون خیره شد. صدام یکم بلندتر شد --چـــرا ساسان؟ سرشو آورد بالا با دیدن چشمای پر اشکش گریم بیشتر شد. پلک زد و یه قطره اشک از چشمش جاری شد. آروم گفت --میدونی چرا؟ دستشو گذاشت رو قلبش --چون عمر این دیگه داشت تموم میشد. چون درد عذاب وجدان از مردن هم واسم بدتر بود. چون.... مکث کرد و گفت --چون من دوست دارم رها! بفـهــم اینو!بفهـــم! با این حرفش داغ دلم تازه شد. از اینکه تو این چندسال اونم بهم فکر میکرده ته دلم روشن شد. ماشینو روشن کرد و با سرعت راه افتاد. سرمو چسبوندم به شیشه ی ماشین و چشمامو بستم. اینکه عشق قدیمیت برگرده اما عشق نیمه راهت اجازه ی تصمیم گیری رو ازت بگیره خیلی سخته و من خسته ی این سختی شده بودم. با توقف ماشین چشمامو باز کردم و فهمیدم خوابم برده بوده. --ممنون. به کمک عصاهام از ماشین پیاده شدم..... رفتم تو خونه و سلام کردم. زیبا پشت پرده ایستاده بود و داشت جایی رو نگاه میکرد. --سلام کردما! برگشت و با دیدن من لبخند زد --سلام عزیزم. کنجکاو گفتم --چیزی شده؟ --نه برو لباستو عوض کن شام بیارم واست. زیبا رفت تو آشپزخونه و یواشکی رفتم همونجایی که زیبا ایستاده بود. از پشت پنجره ماشین ساسانو دیدم که با سرعت از کوچه دور میشد. لباسامو عوض کردم و رفتم نشستم سرمیز. غذا خورشت قیمه بود. با اینکه از وقتی زیبا برام درست کرده بود خیلی دوست داشتم اما گرسنم نبود. زیبا نشست سرمیز --رها. تو چشماش نگاه کردم --چته مادر چرا اینجوری شدی؟ اشکام شروع به باریدن کرد و سرمو گذاشتم رو شونش. --بسم ﷲ چته تو؟ با گریه نالیدم --زیبا جون. --جونم؟ --اگه رأسه مثلث از رأس بودن خسته بشه باید چیکار کنه؟ با تعجب سرمو گرفت بالا --رها از چی داری حرف میزنی؟ تموم اتفاقاتی که امروز افتاد رو واسش تعریف کردم. بعد از اینکه حرفام تموم شد متفکر گفت --رها --هوم؟ --بعضی وقتا بعضی از ضلعا یکم بلندن و سایشون میفته رو سر رأس. --منظورت چیه؟ --اون روز بهت گفتم خودتو از بودن تو مثلث خلاص کن ولی بعد با پیشنهاد بیرون رفتن همراه ساسان حس کردم اتفاقای خوبی قراره بیفته و افتاد. با تعجب گفتم --الان این اتفاق خیلی خوبیه؟ معترض گفت --عـــه! رهـــا! چرا نیمه ی پر لیوانو نمیبینی؟ --نیمه ی پر دیگه کدومه؟ --در حال حاضر نیمه ی پر لیوان ساسانه. حسام جنبش با ساسان فرق داره. به این فکر کن که ساسان بعد از اینهمه سال اومده پیدات کرده ولی حسام چی؟ معلوم نیست کجاست و هیچ خبری ازش نیست. تحت تأثیر حرفای زیبا قرار گرفته بودم و متفکر به دیوار زل زدم.......