•••Helma•••:
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سی_پنجم
با حرف زیبا خجالت زده سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.
--خیلی خب زهرا جان یه آرایش جیغم واسش بکن.
زیبا کشدار گفت
--چشـــــم!
با تصور آرایش جیغ روی صورتم چهرم درهم شد و کنترل شده گفتم
--خیلی ممنون آرایش لازم نیست.
زیبا با چشم و ابرو گفت چرا؟
--ببخشید زهرا خانم راستش من از آرایش زیاد خوشم نمیاد ممنون زحمت کشیدین.
با لبای آویزون باشه ای گفت و وسایلشو جمع کرد.
روبه زیبا با لبخند گفت
--زیباجون من دیگه باید برم بعد از ظهر خیلی سرم شلوغه.
زیبا لبخند زد
--باشه عزیزم زحمت کشیدی!
زیبا رفته بود زهرا خانم و همراهی کنه و من همچنان با ذوق به صورتم نگاه میکردم.
--چرا نزاشتی خوشگلت کنه؟
چشمک زدم
--چون خودم خوشگلم.
کنجکاو گفتم
--چرا گفتین زهرا خانم بیاد؟
با شیطنت گفت
--خواستم یه تلنگری به یه ضلعا وارد کرده باشم.
منظورشو فهمیدم و خجالت زده به زمین نگاه کردم.
رفت در کمدم رو باز کرد و متفکر به لباسام خیره شد.
با ذوق یه مانتوی جیگری که بیشتر شبیه بلوز بود آورد بیرون.
--عالی میشی باهاش!
گوشه ی لبمو بردم بالا
--ببخشید ولی من اصلاً از این مدل مانتوها خوشم نمیاد.
ادامو درآورد
--من اصلاً از این مانتوها خوشم نمیاد.
خبه خبه!
خندیدم
--زیباجون اجازه بده خودم انتخاب میکنم.
با حالت قهر مانتورو انداخت تو کمد و رفت بیرون.
با عصاهام رفتم سمت کمد و یه مانتوی کالباسی رنگ بلند که تا مچ پاهام میرسید برداشتم.
سر آستیناس دکمه دار بود و دور کمرش یه کمربند زنجیر دار میخورد.
یه شلوار و روسری طوسی هم انتخاب کردم و مرتب گذاشتم رو تخت.
زیبا اومد تو اتاقم و خیلی سرد گفت
--بیا نهارتو بخور.
دلم واسش سوخت و همین که خواست از اتاقم بره بیرون صداش زدم.
--زیباجون؟
برگشت و سوالی بهم خیره شد.
با عصاهام خودمو بهش رسوندم و بغلش کردم.
--ببخشید اگه ناراحتت کردم.
مکث کرد و دستاشو گذاشت رو کمرم.
--اشکالی نداره عزیزم.
صورتشو بوسیدم و چشمک زدم
--حالا بریم نهار خوشمزتو بخوریم.
لبخند زد و باهم رفتیم سر میز.
با دیدن زرشک پلو با مرغ ذوق زده گفتم
--وااای مرســـی!
--نوش جونت عزیزم.
باولع همه ی غذامو خوردم و ازش تشکر کردم.
--رها
--جونم؟
--امروز میری مواظب خودت باش!
با اینکه طعم مادر داشتن رو نچشیده بودم اما با حرفای زیبا اون حس در من به وجود میومد.
--زیبا جون.
--جانم عزیزم؟
با بغض گفتم
--شما خیلی خوبی! من تا حالا مامان نداشتم ولی شما خیلی شبیه مامانا هستی.
با لبخند بغلم کرد و سرمو بوسید
--الهی قربونت برم! اینجوری حرف میزنی دلم میره! توام مثه دخترم عزیزی!.....
ساعت ۴و ۵۵دقیقه بود و دقیق پنج دقیقه دیگه ساسان میرسید.
تو آینه به صورتم زل زدم.
روسریمو مدل لبنانی بسته بودم و خیلی بهم میومد.
با صدای در دستپاچه عصاهامو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون.
زیبا چادرشو سر کرد و رفت سمت در.
تپش قلبم بالا رفته بود.
صدام زد
--رها جان بیا عزیزم آقا ساسان معطله.
--چشم.
رفتم سمت در و با صدای آرومی گفتم
--سلام.
--سلام خوبی؟
-- ممنون.
یه لنگه کفش مشکیمو پوشیدم و از زیبا خداحافظی کردیم.....
تو آسانسور بودیم و نگاهمون واسه لحظه ای به هم گره خورد.
تپش قلبم بالا رفت و بدنم داغ شده بود.
سریع نگاهشو ازم گرفت و سرشو انداخت پایین.
خداروشکر همون موقع آسانسور متوقف شد....
سوار ماشین شدیم و ماشینو با سرعت بالایی راه انداخت.
جلوی در کافی شاپ ماشینو پارک کرد و رفتیم تو کافی شاپ.
سریه میز دونفره نشستیم و هردومون قهوه ترک سفارش دادیم.
ساسان ببخشیدی گفت و از سر میز بلند شد.
کنجکاو بودم ببینم کجا میره و همینجور که داشتم قهومو مبخوردم گفتم
--حالا میگفتی کجا میری چیزی ازت کم میشد!
--نه ولی...
یه جعبه گذاشت رو میز و نشست رو صندلی.
خندید و ادامه داد
--اون موقع دیگه سوپرایز نمیشدی.
با دیدن جعبه با تعجب گفتم
--این مال منه؟
لبخند زد
--بله امروز تولد حضرت معصومه(س) و روز دختره روزت مبارک.
از اینکه دیشب فکرای بد کرده بودم عذاب وجدان یه لحظه ولم نمیکرد.
در جعبه رو باز کرد و ساعتو گرفت سمتم
--امیدوارم خوشتون بیاد.
ساعتو گرفتم و بستم رو مچ دستم.
ساعت ظریف به رنگ مشکی با نگینای ریز نقره ای تزئین شده بود و خیلی به دستم میاومد.
--خیلی بهت میاد.
لبخند زدم
--خیلی ممنون.
لبخندش محو شد و سرشو انداخت پایین
--راستش من... چیزه یعنی یه عذرخواهی بهت بدهکارم.
--واسه چی؟
--بخاطر دیشب. ببخشید عصبانی شدم یه چیزی گفتم.
--خواهش میکنم اشکالی نداره.
--رها
از اینکه اسممو بدون پسوند صدا زده بود قلبم لرزید.
--بله
حس کردم از حرفی که میخواد بزنه راضی نیست.
اخم کرد و گفت
--حسام پیدا شده......
دوتا حس خوشحالی و تنفر باهم دیگه بهم دست داد.
--کِی؟
با ذوق و تعجب گفت
--خوشحال نشدی؟
--چرا ولی..
ذوقش خوابید
--دیروز.
--ناراحت شدین؟
تلخند زد
--نه واسه چی؟
--همینجوری گفتم.....
"حلما"