eitaa logo
شهید‌محمود رضا بیضایی
952 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
24 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
•••Helma•••: "در حوالی پایین شهر" با حرف زیبا خجالت زده سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم. --خیلی خب زهرا جان یه آرایش جیغم واسش بکن. زیبا کشدار گفت --چشـــــم! با تصور آرایش جیغ روی صورتم چهرم درهم شد و کنترل شده گفتم --خیلی ممنون آرایش لازم نیست. زیبا با چشم و ابرو گفت چرا؟ --ببخشید زهرا خانم راستش من از آرایش زیاد خوشم نمیاد ممنون زحمت کشیدین. با لبای آویزون باشه ای گفت و وسایلشو جمع کرد. روبه زیبا با لبخند گفت --زیباجون من دیگه باید برم بعد از ظهر خیلی سرم شلوغه. زیبا لبخند زد --باشه عزیزم زحمت کشیدی! زیبا رفته بود زهرا خانم و همراهی کنه و من همچنان با ذوق به صورتم نگاه میکردم. --چرا نزاشتی خوشگلت کنه؟ چشمک زدم --چون خودم خوشگلم. کنجکاو گفتم --چرا گفتین زهرا خانم بیاد؟ با شیطنت گفت --خواستم یه تلنگری به یه ضلعا وارد کرده باشم. منظورشو فهمیدم و خجالت زده به زمین نگاه کردم. رفت در کمدم رو باز کرد و متفکر به لباسام خیره شد. با ذوق یه مانتوی جیگری که بیشتر شبیه بلوز بود آورد بیرون. --عالی میشی باهاش! گوشه ی لبمو بردم بالا --ببخشید ولی من اصلاً از این مدل مانتوها خوشم نمیاد. ادامو درآورد --من اصلاً از این مانتوها خوشم نمیاد. خبه خبه! خندیدم --زیباجون اجازه بده خودم انتخاب میکنم. با حالت قهر مانتورو انداخت تو کمد و رفت بیرون. با عصاهام رفتم سمت کمد و یه مانتوی کالباسی رنگ بلند که تا مچ پاهام میرسید برداشتم. سر آستیناس دکمه دار بود و دور کمرش یه کمربند زنجیر دار میخورد. یه شلوار و روسری طوسی هم انتخاب کردم و مرتب گذاشتم رو تخت. زیبا اومد تو اتاقم و خیلی سرد گفت --بیا نهارتو بخور. دلم واسش سوخت و همین که خواست از اتاقم بره بیرون صداش زدم. --زیباجون؟ برگشت و سوالی بهم خیره شد. با عصاهام خودمو بهش رسوندم و بغلش کردم. --ببخشید اگه ناراحتت کردم. مکث کرد و دستاشو گذاشت رو کمرم. --اشکالی نداره عزیزم. صورتشو بوسیدم و چشمک زدم --حالا بریم نهار خوشمزتو بخوریم. لبخند زد و باهم رفتیم سر میز. با دیدن زرشک پلو با مرغ ذوق زده گفتم --وااای مرســـی! --نوش جونت عزیزم. باولع همه ی غذامو خوردم و ازش تشکر کردم. --رها --جونم؟ --امروز میری مواظب خودت باش! با اینکه طعم مادر داشتن رو نچشیده بودم اما با حرفای زیبا اون حس در من به وجود میومد. --زیبا جون. --جانم عزیزم؟ با بغض گفتم --شما خیلی خوبی! من تا حالا مامان نداشتم ولی شما خیلی شبیه مامانا هستی. با لبخند بغلم کرد و سرمو بوسید --الهی قربونت برم! اینجوری حرف میزنی دلم میره! توام مثه دخترم عزیزی!..... ساعت ۴و ۵۵دقیقه بود و دقیق پنج دقیقه دیگه ساسان میرسید. تو آینه به صورتم زل زدم. روسریمو مدل لبنانی بسته بودم و خیلی بهم میومد. با صدای در دستپاچه عصاهامو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون. زیبا چادرشو سر کرد و رفت سمت در. تپش قلبم بالا رفته بود. صدام زد --رها جان بیا عزیزم آقا ساسان معطله. --چشم. رفتم سمت در و با صدای آرومی گفتم --سلام. --سلام خوبی؟ -- ممنون. یه لنگه کفش مشکیمو پوشیدم و از زیبا خداحافظی کردیم..... تو آسانسور بودیم و نگاهمون واسه لحظه ای به هم گره خورد. تپش قلبم بالا رفت و بدنم داغ شده بود. سریع نگاهشو ازم گرفت و سرشو انداخت پایین. خداروشکر همون موقع آسانسور متوقف شد.... سوار ماشین شدیم و ماشینو با سرعت بالایی راه انداخت. جلوی در کافی شاپ ماشینو پارک کرد و رفتیم تو کافی شاپ. سریه میز دونفره نشستیم و هردومون قهوه ترک سفارش دادیم. ساسان ببخشیدی گفت و از سر میز بلند شد. کنجکاو بودم ببینم کجا میره و همینجور که داشتم قهومو مبخوردم گفتم --حالا میگفتی کجا میری چیزی ازت کم میشد! --نه ولی... یه جعبه گذاشت رو میز و نشست رو صندلی. خندید و ادامه داد --اون موقع دیگه سوپرایز نمیشدی. با دیدن جعبه با تعجب گفتم --این مال منه؟ لبخند زد --بله امروز تولد حضرت معصومه(س) و روز دختره روزت مبارک. از اینکه دیشب فکرای بد کرده بودم عذاب وجدان یه لحظه ولم نمیکرد. در جعبه رو باز کرد و ساعتو گرفت سمتم --امیدوارم خوشتون بیاد. ساعتو گرفتم و بستم رو مچ دستم. ساعت ظریف به رنگ مشکی با نگینای ریز نقره ای تزئین شده بود و خیلی به دستم میاومد. --خیلی بهت میاد. لبخند زدم --خیلی ممنون. لبخندش محو شد و سرشو انداخت پایین --راستش من... چیزه یعنی یه عذرخواهی بهت بدهکارم. --واسه چی؟ --بخاطر دیشب. ببخشید عصبانی شدم یه چیزی گفتم. --خواهش میکنم اشکالی نداره. --رها از اینکه اسممو بدون پسوند صدا زده بود قلبم لرزید. --بله حس کردم از حرفی که میخواد بزنه راضی نیست. اخم کرد و گفت --حسام پیدا شده...... دوتا حس خوشحالی و تنفر باهم دیگه بهم دست داد. --کِی؟ با ذوق و تعجب گفت --خوشحال نشدی؟ --چرا ولی.. ذوقش خوابید --دیروز. --ناراحت شدین؟ تلخند زد --نه واسه چی؟ --همینجوری گفتم..... "حلما"