"فرشته ای برای نجات"
#پارت_نوزدهم
درگیر اون دختر شده بود.
تو دلم همش خدا خدا میکردم که خوب بشه.
--راستش رو بخوای رفیق خیلی فکرم درگیرشه. دعا کن خوب بشه. اگه خونواده نداشته باشه و اتفاقی واسش بیفته من نمیدونم باید چیکار کنم....
دوباره فاتحه خوندم و سنگ قبر رو بوسیدم.
چتد قدم که از اونجا دور شدم تازه یادم به آرمان افتاد، دوس داشتم امروزم جنس واسه فروش داشته باشه.
با چشمام دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم.
تو دلم گفتم شاید قسمت نبوده که امروز نذری بدم.
واسه خاطر همین به طرف ماشینم راه افتادم و سوار شدم.
ولی همین که خواستم حرکت کنم، دیدم یه نفر با دستش به شیشه ضربه میزنه.
شیشه رو پایین دادم و دیدم یه پسر بچه باصورت خونی و رنگ پریده بهم زل زده!
به خاطر خون زیادی که روی صورتش بود، قیافش زیاد معلوم نبود، تا اینکه با صدایی که از ته حلقش میومد
--سلام داداش حامد.
تازه فهمیدم که آرمانه.
ازش خواستم از جلوی در کنار بره و از ماشین پیاده شدم.
روبه روش زانو زدم و با دستام شونه هاشو تکون دادم با ناباوری ادامه دادم
--آرمان توییی؟ چرا صورتت خونیه؟
کی این بلارو سرت آورده؟
سرشو پایین انداخته بود و دونه های اشک رو صورتش جاری شده بود.
--داداش کمکم کنننن! مامانم! مامانم!
--مامانت چی آرمان؟
اشکش شدت گرفته بود ولی باید از قضیه سر در میاوردم.
سعی کردم آرومش کنم ولی نشد، بخاطر همین ازش خواستم بریم دست و صورتشو بشورم.
همین که خواست قدم برداره رو زمین افتاد.
--نمیتونم! نمیتونم راه بیام.
دستمو بردم زیر زانوهاش و بلندش کردم.
از همون فروشنده سوپری آدرس شیر آب رو پرسیدم.
با طی کردن مسیر طولانی به شیر آب رسیدم، آرمانو لب سکوی کنار شیر نشوندم و با دستام خون روی لب و پیشونیش رو شستم.
تازه بعد از شستن صورتش فهمیدم که چند جای صورتش زخم عمیق شده و پیشونیش هم نیاز به بخیه داشت
دستامو شستم و از آب پرکردم و ازش خواستم از تو دستام آب بخوره.
با زخمی که روی لبش بود نمیتونست درست آب بخوره.
یه دستمال از توی جیبم در آوردم و صورتشو خشک کردم.
نگاهم به دستش افتاد که کبود شده بود و یکم هم خونی شده بود.
دستاشم شستم و لباساش رو که خاکی بود تکوندم و به موهاشم آب زدم.
دوباره بلندش کردم و بردمش توی ماشین. رفتم و از همون سوپری یکم خوراکی واسش خریدم.
پشت فرمون نشستم ونایلون خوراکی هارو روبه روش گرفتم.
با این کارم لبخند بی جونی زد.
--خب حالا داداش کوچیک من خوراکیاشو میخوره و بعد میگه کی این بلارو سرش آورده.
ملتمس توی چشمام زل زد.
دستشو آروم بالا آورد تا خوراکی هارو برداره که دادش به هوا رفت و شروع کرد گریه کردن.
با اینکه هول شده بودم دستشو آروم گرفتم و آستینشو بالا زدم، حق داشت طفلکی یه زخم نسبتا عمیق و کبودی روی ساعد دستش بود.
ازش خواستم دستشو تکون نده.
خودم خوراکیارو باز کردم و ازش خواستم آروم آروم بخوره ، ولی با وجود زخم کنار لبش نمیتونست دهنشو زیاد باز کنه.
صندلی ماشینو یکم باز کردم تا بتونه بخوابه.
ماشینو روشن کردم و به طرف بیمارستان راه افتادم، تصمیم گرفتم برم همون بیمارستانی که اون شب اون دختر رو بردم.
روبه روی بیمارستان ماشینو پارک کردم و نگاهم به آرمان که آروم خوابیده بود افتاد.
از ماشین پیاده شدم و در طرف آرمان رو باز کردم .
بلندش کردم و با پام درو بستم .وارد بخش اورژانس شدم.
به پرستار پذیرش اسم آرمان رو گفتم و ازش خواستم زود تر به دکتر اطلاع بده.
دکتر سریع اومد و با دیدن آرمان روی دستای من با صدای نسبتا بلندی به پرستار گفت تا تخت بیاره .
روبه من با صدای آروم تری ادامه داد
--چی شده آقا؟ چرا این بچه اینجوریه.
با اینکه خودمم نمیدونستم قضیه چیه
--راستش آقای دکتر من خودمم اطلاعی ندارم بهتره بگم این بچه بهم پناه آورده.
--خیلی خب این حرفارو بزارید واسه بعد.
با دستش به تختی که پرستار آورده بود اشاره کرد و ازم خواستم تا آروم بزارمش روی تخت.
آرمانو روی تخت گذاشتم و به چهرش که انگار سال ها بود نخوابیده بود خیره شدم.
با ممانعت پرستارا نتونستم باهاش همراه بشم.
روی صندلی نشستم و ساعدمو روی پیشونیم گذاشتم و چشمامو بستم.
تو همون حال گوشیم زنگ خورد.
دکمه اتصال رو زدم.
--الو سلام حامد جان خوبی مادر؟
کجایی چرا نیومدی ناهار بخوری؟
میدونی از ظهر تا حالا دلم هزار راه رفته، گوشیتم که عشقی جواب میدی!
--سلام مامان جان! راستش صداشو نشنیدم، مگه ساعت چنده؟
--احیاناًعاشقی؟ ساعت ۵ عصره.
--شرمنده مامان حواسم نبود، الانم بیمارستانم.
--بیمارستااان؟ یا حضرت زهراااا چی شده مادر اتفاقی افتادههه؟
--نه مامان ! راستش یکی از دوستام یکم حالش خوب نبود آوردمش اورژانس.
--چرا مگه چی شده؟ یه موقع دروغ نگی؟
--نه آخه مامان دروغم کجا بود. هرموقع حالش بهتر شد میام.
--باشه مامان انشاالله خدا دوستتم شفا بده.....
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_نوزدهم
---طبق تحقیقاتی که پلیس هفته ی پیش انجام داد حسام چند بار غیر قانونی از مرز خارج شده.
--چرا باید غیر قانونی خارج بشه؟
--منم نمیدونم اما طبق فرضیه های پلیس حسام وارد یه باند قاچاق اعضای بدن شده.
--ی...یعنی اعضای بدن آدمارو میفرستن اینور اونور؟
--بله تقریباً همینطوره.
از ترس دستام میلرزید و بغض کرده بودم
--چجوری آخه؟ح...حسام آزارش به مورچه هم نمیرسید!
تأسف وار سرشو تکون داد
--بله اما پیشنهادات چندین میلیاردی ممکنه هر کسیو خام کنه!
شروع کردم گریه کردن
--ا...ا..الان باید چیکار کنم؟
ناراحت گفت
--شما نمینونید کاری انجام بدید!
باید بزارید پلیس این قضیه رو پیگری کنه!
یه دستمال گرفت جلوم
--با گریه ی شما چیزی درست نمیشه!
دستمالو گرفتم و گذاشتم تو جیبم و گریم بند اومد.
با دیدن صبححونه با اینکه بیشتر خوراکی هایی که توش بود رو تا اون موقع ندیده بودم اما هیچ عکس العملی نشون ندادم.
--نکنه دوس ندارید اینارو؟
--نه دوس دارم. ممنونم.
دوتا لقمه نون و پنیر بیشتر نتونستم بخورم.
از سر میز بلند شدم
--من دیگه باید برم خیلی ممنون که از حسام خبر آوردین اگه خبر جدیدی بود حتماً بهم بگید.
از سر میز بلند شد
--کجا؟ شما که هنوز چیزی نخوردین؟
--ممنون سیر شدم.
--برسونمتون؟
--نه ممنون خودم میرم.....
بی هدف توی خیابون قدم میزدم و بیصدا گریه میکردم.
یاد حرفای اونشبی افتادم که میگفت من جوونم و باید کار کنم.
باورم نمیشد که حسام کاریو بکنه که ساسان میگفت.
با صدای سوت پشت سرم سرمو برگردوندم.
سه چهارتا پسر داشتن بهم نزدیک میشدن.
ناخودآگاه دستم رفت سمت جیب مانتوم تا چاقومو بردارم اما نبود.
یکیشون با حالت چندشی گفت
--نبینم غمتو دخترجون!
با اخم گفتم
--غم خودمه به خودمم مربوطه! مفتشی؟
به همدیگه نگاه کردن و خندیدن
--نــَـه میبینم زبون درازی داری!
با جلو اومدن اونا منم میرفتم عقب.
--اتـــفاقاً من خعلییی از دخترای زبون دراز خوشم میـــاد!
دهنم خشک شده بود و ضربان قلبم بالا رفته بود.
یکیشون که بهش میخورد کم سن تر از بقیه باشه گفت
--میخوای غمتو بخریم هم غمت بشیم؟
چشمک زد
--جـــون من نه نــیـــار!
عزممو جزم کردم و شروع کردم به دویدن.
از صدای پاهاشون فهمیدم دارن دنبالم میان.
یه دفعه پام گیر به یه سنگ و افتادم تو جوب آب.
خدا خدا میکردم بتونم بلند شم و فرار کنم اما نمیتونستم.
هر لحظه منتظر بودم هر چهارتاشون بیان بالاسرم اما خبری نشد.
--خانم حالتون خوبه؟
سرمو بلند کردم و ساسانو دیدم که با تعجب به من زل زده بود.
با دیدنش تو دلم هزاربار خداروشکر کردم.
--شما اینجا چیکار میکنی؟ کی این کارو باهات کرده؟
بغضم شکست
--میخواستم...میخواستم فرار کنم...اما..
از ترس و گریه نمیتونستم حرف بزنم.
--ا...ا...اما...
--خیلی خب آروم باشید!
بعداً بهم بگید چیشده.
میتونید بلند شید؟
--ن..نه!
موبایلشو درآورد و با اورژانس تماس گرفت.
--یکم تحمل کنید چند دقیقه ی دیگه میرسن......
آمبولانس اومد و دو نفر منو گذاشتن رو برانکارد و بردن تو ماشین.
یه نفر بهم سرم وصل کرد و وضعیت دست و پام رو چک کرد.
اما همین که دسش خورد به زانوم خیلی درد گرفت.
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد......
چشمامو باز کردم و دیدم تو بیمارستانم.
یه پرستار بالاسرم ایستاده بود.
--عه عزیزم بیدار شدی!
چشمک زد
--من برم به شوهرت بگم بیاد!
بنده خدا از بس گریه کرد چشماش کور شد.
همین که خواستم حرفی بزنم پرستار رفت بیرون و چند دقیقه بعد ساسان در زود و اومد تو اتاق.
یکم خودمو جمع و جور کردم و نشستم رو تخت.
سر به زیر نشست رو صندلی و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت
--حالتون بهتر شد؟
--بله.
--میشه بگید چرا افتادید تو جوب؟
--داشتم فرار میکردم.
--واسه چی؟
--شما ندیدین چهارتا پسر باهم دیگه اون اطراف باشن؟
--نه.
یدفعه سرشو آورد بالا و عصبانی گفت
--واسه چی میپرسید؟
--آخه وقتی از کافی شاپ رفتم بیرون حالم خوب نبود و فقط رفتم.
یدفعه دیدم اونجام و چندتا پسر میخواستن مزاحم بشن که فرار کردم و اینجوری شد.
اومد حرفی بزنه اما به جاش گفت
--لا اله الا الله!
بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
با تعجب به رفتنش نگاه کردم.
پشت سرش همون پرستار اومد تو اتاق.
--چرا تو اینجوری نشستی؟
--ببخشید مگه نشستم چشه؟
--چش نیست عزیزم پاته!
با دیدن گچ پام تازت فهمیدم پامو گچ گرفتن
با تعجب گفتم
--این دیگه چیه؟
خندید
--زیادی عاشقیا! مراقب خودت باش.
جدی گفت
--ببین عزیزم کشکک زانوت به شدت آسیب دیده و خیلی باید مراقبش باشی!
الانم به جای اینکه برِ و بِر منو نگاه کنی مراقب پات باش.
داشتم به خودم بد و بیراه میگفتم که موبایلم زنگ خورد اما فقط صداش اومد.
صداش قطع شد و صدای ساسان از بیرون اومد.
--بیمارستان.
خورده زمین پاش آسیب دیده.
گفتم که پاش آسیب دیده.
نه لازم نیست خودم میارمش.
باشه........
"حلما"