"فرشته ای برای نجات"
#پارت_هجدهم
صورتشو برگردوند طرف من.
حس میکردم، تو چهرش یه حسرت بزرگ پدیدار شده!
در طی این چهار سال هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش.
--چی شد ساسان؟ اتفاقی افتاده؟
با همون بغضی که داشت، لبخند زد!لبخندی که تلخیش بدجوری تو ذوق میزد.
--اتفاق! اره اتفاق افتاده!
یادته حامد، دوسال پیش که بابام مرد، تا یک ماه نمیتونستم بیام بیرون؟
یادته جواب تلفناتون رو نمیدادم؟
یادته هرچی میومدی دم خونمون نمیخواستم ببینمت؟
یادته مامانم التماست میکرد منو ببری بیرون؟
همینطور که حرف میزد صداش بالاتر میرفت و گریش گرفته بود،جوری که صدای گریش تو فضا پیچیده بود....
با دستام شونه هاشو گرفتم و به طرف خودم برگردوندم.
به جرعت میتونستم بگم تاحالا اینجوری ندیده بودمش!
سرشو تو سینم گرفتم و با دستم آروم به کمرش ضربه میزدم.
گریش شدت گرفت و هق هق میکرد.
تو اون حال داشتم به ساسان فکر میکردم.
به پسری که همیشه لبخند میزد
همیشه شوخی میکرد و اصلا غم واسش معنی نداشت! ولی الان؟
یاد حرف مامانم افتادم که همیشه میگفت هرکی که بیشتر میخنده، بدون غمش هم بیشتره!
ضربه های دستمو به کمرش محکم تر کردم.
--خب دیگه ساسان! بسه دیگه! مرد که گریه نمیکنه آخه!
همینجور که با دستش اشکاشو پاک میکرد از آغوشم خارج شد و سرشو پایین انداخت.
انگار خجالت میکشید.
با دستم رو پاش ضربه زدم!
همونجور ادامه دادم
--ببین ساسان یا حرفتو میزنی یا انقدر میزنمت تا به حرف بیای.
سرشو بلند کرد.
--چی بگم آخه؟ شایدم بهتره نگم! چون تو هیچی نمیدونی!
--خب تو بگو تا بدونیم !
--بابای من از غصه دق کرد! میدونی حامد، من خیلی بابامو اذیت کردم! یادم میاد آخرین خواستش ازم آدم شدنم بود.
آدم که نشدم هیچ! تازه حیوون صفت ترم شدم. حامد خیلی سخت بود!
طی اون یک ماه، همش عذاب وجدان داشتم!
خواهرام و مامانم گناهی نداشتن، ولی بخاطر من از وجود بابام محروم شدن.
خیلی سخت بود حامد، همینطور که الانم سخته.
با سرش به انگشترم اشاره کرد
--امروز این انگشترت درد دل منو باز کرد.
حتی یه بار بابا و مامانم به عنوان هدیه برام یدونه از اینا خریدن، ولی من تشکر که نکردم هیچ تازه با پررویی تمام تو روشون وایسادم و گفتم دیگه از این آشغالا واسم نخرن.
اون روز بابام هیچی نگفت و فقط بهم نگاه کرد.
ولی الان معنی اون نگاه رو میفهمم.
فکر رفتارایی که با بابام داشتم هر روز بیشتر داره عذابم میده!
میدونی حامد گاهی وقتا دلم میخواد زمان به عقب برگرده و من رفتارام رو جبران کنم، ولی حیف!
با دستش زد رو شونم
--ببین حامد! اگه حتی پادشاه هم بودی! یادت نره که جلوی روت بابات وایساده!
هیچ وقت حرفی نزن که بخوای مثل من عین سگ پشیمون باشی....
حرفای ساسان بوی پشیمونی میداد! و این میتونست یه شروع باشه.
شروعی که مقدمه ای واسه خلاصی ساسان از عذابش بود.
ولی از طرفی هم احساس میکردم من هنوز هیچ چیز رو کامل تموم نکردم.
انگار پازل عوض شدنم هنوز تکمیل نبود!
ولی بد نبود با چنتا سوال شروع میکردم.
--متاسفم واقعا!حالا به نظرت میتونی کارهاتو جبران کنی؟
--نه! نمیتونم! هیچ وقتم نمیتونم! من حتی از خجالت سرمزار بابام نمیتونم برم.
حس میکنم نگاهش خیلی سنگینه.
به قدری سنگین که چشمام تحمل وزنش رو ندارن.
--حالا اگه من بگم که میتونی کارهایی که کردی رو جبران کنی، قبول میکنی؟
--نمیدونم! چون اول باید آدم بشم! آدم شدنم که مال ما نیست! ولش کن حامد.
صلاح دونستم بحثو تموم کنم ولی باید سر یه فرصت مناسب ادامه بدم.
--خب ساسان حالا چای میخوری یا قهوه؟
--آخه مگه اینجا کافی شاپه! برو حامد حوصله مسخره بازی ندارم.
شونه هامو بالا انداختم و از ساسان خواستم بشینه تا من برگردم.
رفتم و از سوپری دم در ورودی دوتاقهوه خریدم.
به طرف نیمکتا رفتم و کنار ساسان نشستم.
غرق در فکر بود.
دستمو جلوی صورتش تکون دادم.
--هیییی دیوار! کجارو نگاه میکنی؟
جواب نداد.
این دفعه با صدای نسبتا بلندی
--ساسان!
با اینکه از صدای بلندم تعجب کرده بود و با چشمای گرد داشت نگام میکرد با سر به قهوه ها اشاره کردم.
نگاهش که به قهوه ها افتاد تعجبش بیشتر شد و سوالی نگام کرد.
--از همون سوپری دم در گرفتم.
لیوان قهوه رو برداشت و آروم آروم شروع به خوردن کرد.
قهوه اون روز خیلی بهم چسبید! چون گرمای قهوه سردی بیرحم هوا رو تسکین
میداد و این واسم لذت بخش بود.
قهوه هامون تموم شد ساسان رفت و تازه یادم اومد ازش نپرسیدم درباره چی میخواسته حرف بزنه.
دوباره برگشتم سر جای قبلیم.
کنار قبر نشستم و بهش خیره شدم.
"شهید گمنام"
اسمی که بهم آرمش میداد......
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_هجدهم
--من به بدبختی خونه رو پیدا کردم و بچه هارو آوردم.
--پس حسام کجاس؟
شونه بالا انداخت
--نمیدونم.
تیمور کلافه گفت
--خعلی خب پول بچه هارو بگیر بده به من برید شام بخورید.....
قلبم مثل گنجشک تو سینم میتپید.
یه گوشه نشسته بودم و سرمو تکیه داده بودم به دستم.
طبق معمول همه خوابیده بودن و من بیدار بودم.
یه روز نشده دلم واسه حسام تنگ شده بود......
صبح با صدای بچه ها از خواب بیدار شدم و همین که چشمامو باز کردم دویدم از اتاق بیرون و رفتم تو اتاق تیمور
--حسام اومد؟
سیگارشو انداخت تو جا سیگاری
--چــــه خبـــرته! عین یابو سرتو میندازی پایین و میای تو!
با اخم بهم نگاه کرد
--نخیـــر نیومده! اون از سیاوش و اینم از حسام.
نفهمیدم دارم گریه میکنم.
--خعییلی خب حالا آبغوره نگیر.
هر قبرستوی باشه امروز دیگه باید بیاد....
کنار خیابون نشسته بودم و گریه میکردم.
گریم مثه هر روز واسه این نبود که مردم دلشون واسم بسوزه؛ از سر دلتنگی بود.
حس میکردم دوباره تنها شدم!
اون روزم گذشت و حسام نیومد.....
روز ها پشت سر هم میگذشت و حسام نبود.
تیمور واسه پیدا کردنش زیاد تلاش نمیکرد و منم هیچ کاری نمیتونستم بکنم.
همینجور که داشتم جیب مانتومو میگشتم دستم خورد به موبایلم که چند ماهی بود که دنبالش میگشتم.
روشنش کردم و دیدم یه شماره افتاده رو صفحه.
یه حسی میگفت شاید ساسان بتونه به حسام کمک کنه.
به همون شماره ای که روی صفحه بود و حدس میزدم شماره ی ساسان باشه زنگ زدم.
با سومین بوق جواب داد
--الو؟
--ا...ا...الو؟
--سلام رها خانم شمایید؟
از اینکه منو شناخته بود خوشحال شدم.
--سلام بله.
--مشکلی واستون پیش اومده؟
--میتونم واسه چند دقیقه ببینمتون؟
--بله کی و کجا؟
--آدرسو واستون پیامک میکنم.
--باشه پس میبینمتون....
نفس راحتی کشیدم و از اینکه ساسانو پیدا کرده بودم خداروشکر میکردم....
صبح بچه هارو بردم بیرون.
کارم خیلی سخت شده بود.
از یه طرف باید مراقب پسرا بودم و از یه طرف مراقبت از دخترا طاقت فرسابود.
--رها خانم؟
سرمو بلند کردم و با دیدن ساسان واسه یه لحظه قلبم لرزید.
ایستادم
--سلام.
--سلام خوبید؟
--بله شما خوبید؟
--ممنونم.
کارم داشتید گفتید بیام. همینجا حرف میزنید یا بریم یه جای دیگه؟
--همینجا راحتید؟
--بله فرقی نداره.
با فاصله ازم نشست رو نیمکت.
--خواستم بیاید اینجا تا ازتون کمک بگیرم.
--در رابطه با چه موضوعی؟
نمیدونستم باید بهش اعتماد کنم یا نه.
--راستش حسام نزدیک چند ماهه که نیست.
ی... ی... یعنی گم شده.
--چیـــی؟یعنی شما دست تنها کار میکنید؟
--بله ولی موضوعی که الان مهمه حسامه.
زیر لب گفت
--پسره ی کله شق!
برگشت طرفم
--چرا زودتر بهم نگفتید؟
--چون تازه امروز موبایلمو پیدا کردم.
نفسشو صدادار بیرون داد
--باشه هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم.
--واقعاً نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم.
--لازم نیست. من وظیفمو انجام میدم.
اگه امری نیست من برم؟
ایستادم
--ممنون خیلی لطف کردین....
تقریباً یه هفته از دیدن ساسان میگذشت.
بچه هارو بردم خونه و پولارو دادم به تیمور.
صدام زد
--رها؟
--بله؟
--از فردا دیگه نمیخواد بری سرکار.
--واسه چی؟
--چون که من میگم. میخوام واسه یه هفته بهتون استراحت بدم.
بچه هارم میفرستم سیمین ببرتشون پارک.
--باشه.
بعد از شام خوابیدم و با زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم.
--الو؟
--الو سلام رها خانم.
سریع نشستم
--سلام چیزی شده؟ حسام پیدا شد؟
--نه فقط...
مکث کرد
--باید فردا ببینمتون.
--در رابطه با حسامه؟
حس کردم کلافه شد
--بله همونجای قبلی.
--باشه.....
از ترس اینکه چجوری باید از دست تیمور فرار کنم خوابم نمیبرد.
دقیق ۹۵روز از نبود حسام میگذشت.
دلتنگی هایی که روز و شب نداشت از پا درم آورده بود.
صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و بهترین لباسمو که یه شلوار جین رنگ و رو رفته و یه مانتوی مشکی و شال دودی رنگی که به سفید میزد با یه جفت کفش آل استار پوشیدم.
تیمور تو حیاط بود.
--رها کجا میری؟
--میرم بیرون یه کار کوچیکی دارم.
--باشه برو.
بعد از گذشت چند ماه هنوزم رفتارای عادی تیمور برام عادی نبود....
نزدیک دو ساعت اونجا بودم تا بالاخره ساسان اومد.
--سلام.
--سلام شرمنده معطل شدین.
--خواهش میکنم.
--اگه مشکلی نداره بریم یه کافی شاپ اونجا حرف بزنیم؟
--بله بریم
سر یه میز دو نفره نشسته بودیم و ساسان سفارش صبححونه داد.
دستاشو قفل کرد و گذاشت رو میز.
--زیاد اهل فلسفه بافی نیستم و میرم سر اصل مطلب..........