"فرشته ای برای نجات"
#پارت_هفتادم
صدای آه و نالش بلند شد
--خیر نبینی! آی کمرم! آآآآی!
زانو زدم روبه روش
--حقت نبود؟! خجالت نکشیدی روز روشن اومدی تو خونه ی یه دختر؟
میدونی میتونم از دستت شکایت کنم؟!
با یه حرکت بلند شد و با مشت کوبید تو صورت من.
اومدم جا خالی بدم که مشت بعدی روی صورتم فرود اومد.
حس میکردم سلولای صورتم در حال بند بند شدنه و قراره متلاشی بشه.
شهرزاد شروع کرد التماس کردن
--تورو خدا ولش کنید! آقای مهرابی! تو رو خدا!
شهرزاد اومده بود نزدیک و سعی میکرد با کشیدن پیرهنش اونو عقب بکشه.
یه دفعه بلند شد و شهرزاد رو هول داد باعث شد تعادلش رو از دست بده و محکم بخوره رو زمین.
ته دلم خالی شد و خون تو رگام یخ بست.
هر چی توان داشتم ریختم تو پاهام و بلند شدم.
اول با یه لگد انداختمش رو زمین و زانو هامو رو دستاش گذاشتم.
فکشو گرفتم تو مشتم و از لای دندونام غریدم.
--تو غلط میکنی دست رو یه دختر بلند میکنی!
نیم نگاهی به شهرزاد انداختم و دیدم به زحمت از رو زمین بلند شده و خیالم از بابت سالم بودنش راحت شد.
تو صورتش فریاد زدم
--کرایه ۵ ماه چقدره؟!
خنده مسخره ای کرد
--اگه گند کاریاتون تو خونه رو کنار بزارم.....
از وقاحتش حالم به هم خورد و نزاشتم حرفش رو ادامه بده
بیخ گلوشو گرفتم
--چی گفتیییی! یه بار دیگه بگو! تو غلط میکنی تهمت میزنی!
انقدر گلوشو فشار دادم تا چهرش سیاه شد و دستمو باز کردم.
نیم خیز شده بود و با دستش قفسه سینشو ماساژ میداد.
کارتمو درآوردم و انداختم جلوش.
--همین امروز مبلغ و شماره کارت بفرست واریز میکنم.
دستمو به طرف در گرفتم
--همین الان هم از اینجا برو بیرون.
رفت و در حیاط رو بست.
نشستم لب حوض و خون گوشه لبمو شستم و به صورتم آب زدم.
با فاصله خیلی زیادی از من نشست لب حوض و با شرمندگی گفت
--ببخشید به خاطر من این همه کتک خوردین.
--این حرف رو نزنید حقش بود کتک بخوره.
سرمو بالا گرفتم و بدون نگاه کردن بهش گفتم
--شما خوبید؟
--بله.
به وسایلی که دور و بر حیاط ریخته بود نگاه کردم و ایستادم.
--اگه اجازه بدین وسایل رو ببرم داخل.
فقط شما بگید جاشون کجاس.
--نه شما زحمت نکشید خودم میبرم.
--زحمتی نیست. وسایل هم سنگینه.
همه ی وسایل رو بردم و سرجاش گذاشتم.
با دیدن خونش دلم قنج رفت.
خونه نقلی که وسایلش قدیمی اما قشنگ بود و با وسواس چیده شده بود.
ایستادم و سرمو انداختم پایین.
--خب اگه امر دیگه ای نیست، من برم.
-- شرمنده امروز مزاحم شدم.
به ساسان زنگ زدم اما جواب نداد.
واینکه.....
مکث کرد و گفت
--من الان نمیتونم کرایه خونه رو بهتون برگردونم.
اگه میشه چند روز بهم فرصت بدین.
--نه اشکالی نداره.
بخاطر اینکه احساس ضعف نکنه گفتم
--هر موقع تونستین پول رو بهم برگردونید..........
توی راه فکرم درگیر شده بود.
چشمایی که ملتمس بهم خیره شده بود یه لحظه از حافظم نمیرفت.
احساس خاصی نسبت بهش داشتم که نمیدونستم اسمش چیه.....
ماشینو بردم تو حیاط و رفتم تو.
مامان و بابا و آرمان با صدای در به من خیره شدن.
سلام کردم.
مامانم هراسون اومد نزدیکم
--حامد معلوم هست تو کجایی؟! چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
اصلا کجا یهو غیبت زد؟
با خودم گفتم مرگ یه بار و شیون هم یه بار.
نشستم رو مبل و سرمو انداختم پایین........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313