"فرشته ای برای نجات"
#پارت_هفدهم
توی راه آدرس رو واسه ساسان پیامک کردم و یه بطری گلاب با چند تا شاخه گل رز قرمز هم خریدم....
ماشینو پارک کردم و گلاب و گل هارو هم برداشتم و رفتم جای همیشگی.
همونطور که با گلاب قبر رو میشستم، یه دونه از گلارو هم پر کردم و دور اسم گمنام ریختم.
--سلام رفیق! نمیدونم اما انگار تازه معنی رفاقت با شهدا رو فهمیدم! انگار هر موقع دلم میخواد حرف بزنم میام اینجا. راستش از وقتی اینجارو پیدا کردم، خیلی آرومم.
میدونی دلم میخواد بیشتر وقتا بیام اینجا و باهات حرف بزنم.
درسته که آدم بدی بودم، اما دیگه نمیخوام اون آدم باشم. کمکم کن!
کمکم کن....
همونجور که حرف میزدم دستمو آروم روی قبر میکشیدم، حس میکردم یه عضو جدید به بدنم اضافه شده که ارزش خیلی بالایی داره!
تو حال و هوای خودم بودم که دستی روی شونم نشست!
سرمو برگردوندم، ساسان بود.
نمیدونم دیدنش اون روز بعد چند روز ندیدن، چه حسی رو بهم داد، اما یه حسی مثل شروع بود، شروع یه ماجرا....
--چیه داداش نکنه خیلی خوشگلم؟؟
خندیدم
--سلام ساسان خوبی؟
--سلام. هیی بد نیستم.
به اطرافش نگاه کرد و با حالت مسخره ای ادامه داد
--از کی تا حالا قبرستون شده محل قرار؟
از حرفش ناراحت شده بودم ولی به روی خودم نیاوردم
حق به جانب ادامه دادم
--حالا کی گفته که اینجا قبرستونه؟
--وااااا مگه یادت نیست؟ اون شب رفته بودیم تو یه قبرستون.....
همونجور که داشت اون شبو یاد آوری میکرد تو ذهنم تداعی شد...
--هی آقا پسر، آخه کی با یه سنگ قبر و چهار تا استخون که معلومم نیست، چیزی ازش مونده باشه حرف میزنه؟
حرفی بود که به پسری که نشسته بود بالای سنگ قبر یه شهید زدم.
تو اون لحظه حس بدی بهم دست داده بود،ساسان راست میگفت، من خودم همیشه اون حرفارومیزدم....
از فکر و خیال اومدم بیرون و همینطور که به دست ساسان که جلوی صورتم تکون میخورد خیره شده بودم
--اره یادمه، خودم اون حرفو زدم.اما...
ادامه حرفمو خوردم و سرمو پایین انداختم، دلم نمیخواست ساسان اون موقع بفهمه.
--خب! اما چی؟ حالا چیکار کنیم؟ بشینیم تو همین قبرستون؟
--نه الان میریم رو اون نیمکتا.
آروم و زیر لب، فاتحه خوندم و از رفیقم خواستم منو ببخشه!
بلند شدم و با ساسان به طرف نیمکتا رفتیم.
نشستم و به روبه روم خیره شدم.
ساسانم کنارم نشست و همین جور که پاچه شلوارش رو میتکوند
--چی شده؟باز بابات بهت گیر داده؟
اصلا چرا دیشب نیومدی؟ معلوم هست چیکار؟
یادم به گیر دادنای بابام افتاد، اون موقع فکر کردم کاش به حرفاش گوش داده بودم، کاش نصیحتاشو مسخره نمیکردم...
نمیخواستم به ساسان حرفی بزنم ولی برا شروع باید یه چیزی میگفتم.
--نه ساسان چیزی نشده، میدونی کاش به گیر دادنای بابام فکر میکردم و اونارو عمل میکردم.
--چی میگی تو حامد؟ تا دیروز که به قول خودت بابات نفهم بود و هیچی از خوشی حالیش نبود!
الان میگی کاش به حرفاش گوش داده بودی؟
اصلا نمیفممت حامد؟؟
باید بحث رو عوض میکردم.
--خب از خودت چه خبر؟
سرشو پایین انداخت و با حسرت جواب داد --هیچیی بابا، خبرم کجا بود؟
همونطور که سرش پایین بود برگشت طرف من
--تو چه خبر؟
با حالت مسخرگی ادامه داد
--نکنه اون شب از رفتار نازی خجالت کشیدی؟
خجالت رو خیلی کشیده و مسخره گفت.
اون منو مسخره میکرد ولی انگار حواسم نبود.
یاد رفتار اون شب نازی افتادم!
حتی از فکر کردن بهش هم شرمم میشد.
ولی نباید ساسان قضیه بعد از مهمونی رو میفهمید، بخاطر همین سعی کردم مثل قبل جوابش رو بدم.
--نه بابا، نازی خر کیه؟ راستش یه کاری واسم پیش اومده بود.
ساسان که کم کم داشت از حالت کنجکاوی خارج میشد یهو نگاهش به انگشتر توی دستم افتاد.
خنده ی بلندی کرد و با انگشتش هی انگشتر رو نشونه میگفت و دوباره میزد زیر خنده.
با اینکه دلیل رفتارش رو میدونستم و اینکه چرا داره مسخره میکنه به روی خودم نیاوردم و به نیمکت تیکه دادم...
بعد از خندیدن و مسخره کردن انگشتر
توچشمام زل زد و با صدایی که هنوز رگ خنده داشت
-- به به! به به! چشمم روشن!پادر عرصه اُملی گذاشتی و ما خبر نداریم.
به دستم اشاره کرد و با همون خنده
--نازی خانمتون خبر دارن قراره با یه اُمل ازدواج کنن؟
از حرفش عصبانی شده بودم ولی سعی میکردم به روی خودم نیارم!
چون نازی نه قبل نه الان واسه من اهمیت نداشت و این دوست داشتن تحمیلی از طرف بقیه رو که نازی شیفتش بود ولی من اصلا واسم اهمیتی نداشت.
--ببین ساسان! اولاًصدبار گفتم بازم میگم، من اصلا به این نازی هیچ حسی ندارم، یعنی بهت بگم به یه درخت حسم بیشتره تا به این دختره.
دوماً اگه خریدن یه انگشتر واسه تو نماد اُمل بودن رو داره، باید بگم که فکرت اندازه یه قرن عقبه!
پس برو فکرت رو درس کن!
--نهههه میبینم که حرفای قشنگ قشنگ میزنی! به به! به به!
همینطور که حرف میزد دستاشو به هم میزد.
اما با یادآوری موضوعی خندش قطع شد......
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_هفدهم
لحن حرف زدن مثل همیشه نبود و باعث شد تا خجالت بکشم.
با صدای آرومی گفتم
--من برم بخوابم.
--کجا پس؟
--گفتم که برم بخوابم.
--بشین بابا چند روزه نیستی.
یه دفعه یادم اومد میترا و سیاوش خونه نیستن.
سریع نشستم و با تأکید گفتم
--حـــسام!
--چته بابا جن دیدی؟
--میترا و سیاوش چیشدن؟
خندید
--خسته نباشی تازه میپرسی!
--بخدا یادم نبود!
--رفتن.
--با هم دیگه؟
--آره دیگه.
با تعجب گفتم
--کجـــا؟
اخم کرد
--آروم بابا همه فهمیدن.
فرار کردن.
--خب کجا؟
--سر قبر من! چمیدونم.
--مگه قرار نبود تو فراریشون بدی؟
--آره ولی سیاوش گفت خودش میتونه از پسش بربیاد.
--تو نمیدونی کجان؟
--چرا یه چیزایی گفت حالا یه روز باهم دیگه میریم میبینیمشون.
--تیمور چی؟
--از وقتی ساسان بهش پول داده از این رو به اون رو شده.
--چـــی؟ ساسان واسه چی بهش پول داده؟
به حوض نگاه کرد
--چه جالب این خونه هم حوض داره.
--جواب منو بده!
-- آره ساسان به تیمور پول داد.
--آخه واسه چی؟
--من نمیدونم.
--داری دروغ میگی!
--رها عصبانیم نکن!
دلخور گفتم
--برو بابا! نمیشه باهات دو کلوم حرف زد!
--باشه میگم.
سکوت کردم.
--رها قهر نکن گفتم که میگم.
--قهر نیستم.
--رها ساسان عاشقته.
خندیدم
--چرا چرت و پرت میگی؟ اونـــــ؟ عاشق منـــ؟
محاله!
--چرا اتفاقاً خیلیم عاشقته.
--تو از کجا میدونی؟
--وقتی بهش گفتم تو...
مکث کرد
--وقتی...وقتی گفتم تو..
--خـــب من چی؟
کلافه گفت
--رها تو مال منی! هیچکس حق نداره تو رو ازم بگیره!
با دهن باز بهش خیره شدم
اما اون جدی و ناراحت بود
--به اون پسره هم گفتم.
-- خب که چی؟
--هیچی دیگه!
شیطنتم گل کرد
--حالا از کجا معلوم مال تو باشم؟
--مال منی چون اگه اون پسره ساسان واقعاً عاشقت بود پات وا میستاد!
نه که بیاد پول بده به تیمور تا تو رو نفروشه.
بغض کردم
--حسام چرا عصبانی میشی؟
--چون که خاک بر سر من!
چون که مثه ساسان اونقدر پول نداشتم که بخوام از میون کش مکشای تیمور و اون مرتیکه کامران نجاتت بدم چون الان تو تنها تو فکر من نیستی!
رها میخوام فقط مال من باشی!
دوس ندارم کس دیگه ای عاشقت باشه!
داشت گریه میکرد
دلم واسش سوخت.
میخواستم بهش اطمینان بدم که فقط اون تو قلبمه اما نتونستم..
زخم قدیمیم با حرفای حسام سرباز کرده بود و قلبمو به زنجیر درد میکشوند.
با گریه گفتم
--حسام بسه دیگه!
بلند شدم و دویدم تو اتاق.
دستامو گرفتم جلوی دهنم و شروع کردم هق هق گریه کردن.
دلم از همه گرفته بود!
میخواستم تنها کسی که تو قلبمه خودم باشم!
ازیه طرف حس تحقیر شدن داشتم
چون با پول ساسان از چنگ کامران بیرون اومده بودم.
با پول بقیه بالارفتن... احترام دیدن... واسم خیلی گرون تموم شده بود.
از طرفی حرفای امشب حسام بیشتر از اینکه خوشحالم کنه ناراحتم کرده بود.
اون لحظه فهمیدم که ابراز احساساتش بیشتر از اینکه خوشحالم کنه دلتنگم میکنه.
دلتنگ عشقی که تو اوج کودکی ازش شکست خوردم.
نفهمیدم کی خوابم برد و صبح با سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم.
لباسمو عوض کردم و بعد از شستن دست و صورتم رفتم سر سفره.
تیمور با روی خوش جوابمو داد
--سلـــام دختر خودم.
--سلام.
بیشتر از دوتا لقمه نتونستم چیزی بخورم.
رفتم تو اتاق و بچه هارو آماده کردم.
حسام پسرارو برد بیرون و منم دخترارو.
هر دومون باهم دیگه قهر بودیم.
بخاطر همین هیچکس به اون یکی نگفت کجا میره.
با دخترا تو خیابون میگشتیم تا یه جارو واسه شروع کارمون پیدا کنیم.
خیابون واسم نا آشنا بود و احساس بدی داشتم.
بالاخره یه جارو پیدا کردیم و جنسارو بین بچه ها پخش کردم.
یه روز خیلی معمولی مثل روزای قبل بود و شب خودم بچه هارو بردم خونه.....
پولارو دادم به تیمور.
--پس حسام کجاس؟
شونه بالا انداختم
--نمیدونم.
رفتم تو اتاق و کمک سیمین سفره ی شام رو پهن کردم.
ساعت10شب بود و حسام و پسرا هنوز نیومده بودن.
تیمور با تشر گفت
--رها؟
--بله؟
--مگه با هم نرفتین؟
--چرا با هم رفتیم اما اون پسرارو برد یه جای دیگه منم رفتم یه جای دیگه.
کلافه گفت
--ای بر شیطون لعنـــت!...
بعد از شام زنگ خونه زده شد.
تیمور رفت و با پسرا برگشت اما حسام نبود.
با تعجب گفت
--شماها با کی اومدین؟
مهرداد که یه پسر 15ساله و از همشون بزرگتر بود گفت.......