خادم الشهدا:
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_پنجاه_سوم
میزو جمع کردم و ظرفارو شستم.
دوتا چای ریختم و بردم توی هال.
لبخند زد
--دستت درد نکنه.
--نوش جون.
لیوان رو برداشت و به بخار حاصل از چای که تو فضا محو میشد خیره شد.
با نگاه به ساعت هول شدم
--وااای ساسان ساعت۳بعد از ظهره.
لیوانشو گذاشت رو میز.
--خب باشه.
با صدای آرومی گفتم
--مگه نمیری سرکار؟
عمیق به چشمام زل زد
--بعد از ظهر مرخصی گرفتم.
زیر نگاهش دووم نیاوردم و سرمو انداختم پایین.
--رها
--بله؟
--سرتو بیار بالا.
به چشماش زل زدم و بلند خندید
--چرا انقدر خجالت میکشی تو؟
خندیدم
--نمیدونم.
خندش به لبخند تبدیل شد
--رها از این به بعد هیجا تنهایی نرو.
--من که گفتم...
دستشو آورد بالا و کلافه گفت
--نمیدونی امروز اومدم خونه چه حالی داشتم.
انقدر نگرانت شده بودم که حس میکردم دیگه قرار نیست برگردی.
مکث کرد و ادامه داد
--رها من امروز فهمیدم...
فهمیدم که بدون تو نمیتونم!
گونه هام گل انداخت و نمکی خندیدم.
سرشو بلند کرد
--چرا میخندی؟
--همینجوری.
--باشه نوبت منم میشه.
رُک گفتم
--مثلاً میخوای چیکار کنی؟
شیطون خندید
--به وقتش میفهمی.
چاییمو برداشتم و با لذت خوردم.
بودن کنار ساسان انقدر آرامش داشت که حاضر نبودم با هیچی عوضش کنم.
همینجور که در افکار عاشقانه با ساسان غرق بودم صدام زد
--رها.
--جانم..
از حرفم هول شدم به خودم اومدم.
چایی ریخت رو لباسم.
همینجور که میخندید گفت
--به نظر من تو معمولی جوابمو بدی بهتره ها!
چشمک زد
--آخه رمانتیک بازیش
به لباسم اشاره کرد
--عواقب داره.
حرصم دراومد و سمتش هجوم بردم.
بایه حرکت از رو مبل بلند شد.
افتادم دنبالش.
از خندش خندم گرفت و هرجا میرفت دنبالش میرفتم.
یدفعه پاش سر خورد و افتاد رو زمین.
مچ پاشو گرفت و چهرش درهم شد.
نشستم کنارش و با تعجب گفتم
--ساسان خوبی؟
نالید
--واای رها مچ پام.
ناخودآگاه بغض کردم و ناباورانه گفتم
--پات چی؟
یدفعه سرشو آورد بالا و با تعجب گفت
--چرا بغض کردی؟
--ببخشید نمیخواستم اینجوری بشه.
چشمک زد و خندید
--فیلمم بود بابا!
چندبار پلکامو به هم زدم و هیچ حرفی نتونستم بزنم.
خندید
--ببخشید رها ولی خیلیی باحال شده بودی.
از جام بلند شدم و رفتم لیوانارو شستم.
اومد کنارم ایستاد
--قهری؟
قهر نبودم ولی میخواستم اذیتش کنم.
سکوت کردم.
با صدای آرومی گفت
--رهــــا!
از لحنش خندم گرفت
--بله.
--دیدی خندیدی.
حالا برو لباساتو عوض کن میخوایم بریم بیرون....
لباسامو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون.
یه پیراهن جذب سرمه ای با یه شلوار کتون پوشیده بود یه کم از موهاشو ریخته بود توصورتش.
--بریم؟
--بریم.
--راستی ساسان؟
--چی؟
--پول طلاهارو ببریم واریز کن به حساب مامان.
--باشه.
پولارو برداشتم و باهم رفتیم بیرون....
نزدیکای غروب بود و آسمون خیلی قشنگ بود.
لبخند زد وضبطو روشن کرد.
متن آهنگ لبخند به لبام آورد و به ساسان خیره شدم
تا دیدم تو را عشق در دل شد آوار
دل بستم این دیوانه را هی مده آزار
چه کردی آتش به پا کردی
بر جان نشستی با این گرمی بازار
گرمی دست ساسانو روی دستم احساس کردم.
انگشتامو تو انگشتاش قفل کرد و همینجور که رانندگی میکرد لبخند میزد و همراه آهنگ لبخونی میکرد
ای پری روی من سیه ابروی من عشق دلخواه منی چشم آهوی من
ای پری روی من سیه ابروی من عشق دلخواه منی چشم آهوی من
چشمامون از شوق برق میزد و لبخند از لبامون کنار نمیرفت.
روبه روی گل فروشی ماشینو پارک کرد.
--رها تو بمون من باید برم اینحا یه کاری دارم.
--میخوای گل بخری؟
--نه با صاحبش کار دارم.
--باشه.
چند دقیقه بعد برگشت....
نزدیک یه ساعت بود داشت رانندگی میکرد.
تقریباً از شهر خارج شده بودیم
کلافه گفتم
--ساسان!
--هوم؟
--نکنه خالی بستی؟ یه ساعته تو راهیم پس چرا نمیرسیم؟
خندید
--یکم صبر کن.
پوفی کشیدم و سکوت کردم....
--پیاده شو.
از ماشین پیاده شدم و به دور و برم نگاه کردم.
--اینجا که بیابونه!
--آفرین.
--آخه بیابون؟
خندید
--رها
--هوم؟
--میشه یکم چشماتو ببندم؟
--واسه چی؟
--خودت میفهمی.
--باشه.
یکی از شالامو از ماشین آورد بیرون
متعجب گفتم
--اینکه شال منه.
--چیکار کنم آخه من که زن نیستم.
--آره خب.
چشمامو بست.
صدای در ماشین اومد.
--ساسان؟
--اومدم.
یکی از دستاشو گذاشت پشت کمرم و به جلو هدایتم کرد.
--ساسان کجا میبری منو؟
--نترس برو.
حس کردم دارم از بلندی میرم بالا.
یدفعه شالو از رو چشمام باز کرد
--رسیدیم.
به روبه روم خیره شدم.
بالای یه بلندی ایستاده بودم
چراغای شهر تاریکی شبو رنگین میکرد.
حس میکردم شهر زیر پاهامه.
از ذوق جیغ زدم
--واااای ساسان! چقدر اینجا خوشگله!
یه دسته گل رز قرمز جلو چشمام ظاهر شد.
خندیدم
--وااااای چقدر اینا خوشگلن.
لبخند زد
--قابل شمارو نداره.
دسته گل رو گرفتم و چشمامو بستم عمیق بوش کردم.
با صداش چشمامو باز کردم
--رها....
"حلما"