•••Helma•••:
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_پنجاه_ششم
صبح از خواب بیدار شدم و با دیدن اتاق ساسان متعجب نشستم رو تخت و تازه یادم افتاد دیشب بخاطر ترس از مارمولک واسه خواب اتاقامونو باهم عوض کردیم....
صبححانمو خوردم و رفتم اتاقامونو مرتب کنم.
نگاهم رو کتاب آشپزی که میون کتابای روی میز ساسان بود خیره موند.
با ذوق برش داشتم و شروع کردم به خوندن.
طرز تهیه ی قورمه سبزی نظرمو جلب کرد و دست به کار شدم.
عطر خورشت تو فضای خونه پیچیده بود و از این بابت کلی ذوق کردم.....
ساعت۱۱ونیم بود.
رفتم تو اتاقم و یه شومیز سرخ آبی با شلوار سفید پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم.
داشتم میز ناهار رو میچیدم که ساسان اومد.
سلام کردم
جواب سلاممو داد و و با ذوق گفت
-- واای رها قورمه سبزی درست کردی؟
لبخند زدم
--اوهوم.
همینجور که ازتو سینک لیوان برمیداشت لپمو کشید
--توام میدونی من عاشق قورمه سبزیم؟
دستمو گذاشتم رو لپم و معترض گفتم
--نه!
خندید و نشست سرمیز
هم واسه من و هم واسه خودش غذا کشید و ناهار رو در سکوت خوردیم....
بعد از ناهار ساسان رفت حمام و منم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم.
صدام زد
--رهاجان بیا!
رفتم تو اتاقش
--کاراتو بکن بعد از ظهر راه میفتیم بریم شهرستان.
--مگه قرارنشد مراسم هفت بریم؟
--چرا ولی با اصرار زیاد تونستم مرخصی بگیرم.
--باشه...
اول رفتم حمام و بعد یه شلوار کتون با مانتوی کوتاه به رنگ مشکی ساده که دم آستیناش دکمه دار بود و دامن کلوش داشت پوشیدم.
روسری مشکیمو مدل لبنانی بستم و نگاهم روی چادر خیره موند.
ذوق پوشیدنش وادارم کرد که چادرو سر کردم و تو آینه به خودم زل زدم.
ساسان در زد و اومد تو اتاق.
خواست حرفی بزنه اما با دیدنم عمیق لبخند زد.
--بهم میاد؟
--آره خیلـــی!
لبخند زدم و به خودم تو آینه خیره شدم.
ساسان کنارم ایستاد.
قدم تا سر شونه هاش بود.
عمیق گونمو بوسید
--رها با چادر بیشتر عاشقت میشم!
نمکی خندیدم و گونه هام قرمز شد.
--بریم؟
--بریم.
کیف دستی کوچیکمو برداشتم و کفشای کالج چرمیمو پوشیدم و سوار ماشین شدیم.
توی راه ساسان از یه سوپر مارکت یه نایلون پر از خوراکی خرید.
هر خوراکی برمیداشتم هم خودم میخوردم و هم به ساسان میدادم و خیلی برام لذت بخش بود....
از شهر خارج شده بودیم و هوا کاملاً تاریک شده بود.
مضطرب صداش زدم
--ساسان!
--جانم؟
-- انقدر اینجا ترسناکه؟!
خندید و دستمو بوسید و تو دستش قفل کرد
--ما شاءَ الله لا حَولَ وَ لا قوَّةَ إلّا باللهِ العَلِیِّ العَظیم
این ذکر رو پیش خودت تکرار کن.
--که چی بشه؟
خندید
--مگه نگفتی میترسی؟
--اهان چرا چرا!
چشمامو بسته بودم و داشتم ذکر میگفتم.
یدفعه با صدای بوق ممتد و پشت بندش صدای فریاد ساسان که گفت
--یـــاحسیـــن!
دستی جلو صورتم گرفته شد و چشمامو باز کردم.
تنها کاری که تونستم انجام بدم جیغ زدن بود و دیگه نفهمیدم چی شد......
"حلما"