eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
966 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
•••Helma•••: "در حوالی پایین شهر" چشمامو باز کردم و همه جا تاریک بود. فکر کردم خواب میبینم. چشمامو چندبار باز و بسته کردم اما باز همه جا تاریک بود. ذهنم شروع به یادآوری اتفاقات کرد. صحنه ی آخری که ساسان با سر رفت تو شیشه جلو چشمام نقش بسته بود و بغضم شکست. خدا خدا میکردم زودتر ببینمش. گریم به هق هق تبدیل شد و سکوت اتاقو شکست. در با لگد باز شد و باریکه ی نور باعث شد تا چشمامو ببندم. آروم آروم چشمامو باز کردم و با دیدن شخصی که توی تاریکی بود با ترس گفتم --ت..تو...ک..ی..ه..هستی؟ اومد نزدیک و با صدای آرومی گفت --رها منم حسام! نمیدونستم باید حرفشو باور کنم یانه با تعجب گفتم --ح..ح..حسام؟ قبر از اینکه حرف بزنه چند نفر دیگه اومدن تو اتاق و با اشاره ی حسام کمکم کردن بلند شم. --ببریدش. شب بود و از حیاط بزرگی که ازش رد میشدم فقط تونستم سایه ی درختارو ببینم. رسیدیم به یه عمارت و منو بردن اونجا.... یه هال بزرگ مربعی شکل که کفش با سرامیکای براق ترکیبی از رنگ طلایی و سفید بود و وسطش یه دست مبل سلطنتی شیری رنگ و دورتادور هال از مجسمه های قیمتی تزئین شده بود. یه راه پله ی مارپیچ سمت چپ بود که به چندتا اتاق ختم میشد. مضطرب به اطراف نگاه میکردم و با دیدن مردی که از راه پله ها میاومد پایین ریز بهش خیره شدم. یه مرد میانسال با موهای جو گندمی. ته ریشی که روی صورتش بود سنشو بالاتر میبرد. یه دست کت و شلوار مشکی با کفشای ورنی مشکی رنگ. نشست رو مبل و با لبخند کریحی بهم خیره شد. خندید --به به گل سرسبد مجلس! بفرما بشین دختر. از ترس زبونم بند اومده بود. حسام کنارم ایستاد و آروم گفت --بشین رها. هیچ عکس العملی نشون ندادم. خندید --ولش کن حسام کم کم آروم میشه. بلند شد و همینجور که دستشو توی جیباش کرده بود شروع کرد قدم زدن. --میدونم از اینکه اومدی اینجا خیلی کنجکاوی که بدونی اینجا کجاس! لبخند زد --مگه نه؟ دوباره ادامه داد --خب اول از همه باید بگم که من شهرامم. از اونجایی که پیدا کردن دخترای خوشگلیمثل تو واسه من خیلیـــی اهمیت داره و تأیید شده ی آقا حسام هستی پیش خودم گفتم دیگه چی بهتر از این؟ دختر که هست! خوشگلم که هست! دستاشو باز کرد --بهتر از این نمیشه! با هضم حرفاش توی ذهنم بغض کردم و قطره ی اشکی از چشمم پایین ریخت..... اینبار بردنم توی یه اتاق. چندتا دختر با شکل و شمایل های مختلف اونجا بودن و گریه میکردن. خانمی که منو برده بود اونجا دستمو گرفت و گوشه ای نشوند. هاج و واج به اطرافم خیره شده بودم. با فکر کردن به ساسان بغضم شکست و شروع کردم آروم گریه کردن. یکی از دخترا که به ظاهر آروم تر از بقیه بود اومد سمتم. --تو دیگه چرا دختر؟ --چرا چی؟ تأسف بار سرشو تکون داد. به تک تک دخترا اشاره کرد و ادامه داد --هر کدوم از اینایی که میبینی یه دردی داشتن که با اومدن به اینجا دلشون هوای دردای قبلیشونو میکنه و واسه داشتنش گریه میکنن. تلخند زد --مثلاً اومدن اینجا کار کنن ولی هیچکس نمیدونه چه کاری میکنن. --یعنی چی؟ --یعنی اینکه حتی اگه بابات سرتو گذاشته بود لب باغچه تا تمومت کنه باید تموم میشدی و اینجا نمیاومدی! ترس بدی به دلم نشست دستشو گرفتم و با گریه نالیدم --توروخدا واضح حرف بزن! نگاه ترحم آمیزی بهم انداخت و آرومتر گفت --نمیدونم تورو کی خرت کرده ولی من و این طفلکیارو یه پست فطرت عوضی به اسم حسام خرمون کرد و انداختمون توی بهتره بگم فاضلاب. خودمو میگم. اولش قول کار کردن تو بوتیک رو بهم داد ولی اینجا به جای لباس دختر میفروشن. با بغض ادامه داد --از وقتی که من اومدم ۵۰ نفر اینجا بودن و هر شب دوسه تاشونو بردن و دیگه ندیدمشون. ایناییم که میبینی آدم یکی دو ساعتن. با بغض و ترس گفتم --ی.. ی.. یعنی حرفمو قطع کرد --آره دختر جون بهش میگن قاچاق انسان. تلخند زد --ولی به تو نمیاد بد بخت بیچاره باشی! دلم میخـاست بهش بگم من با پای خودم نیومدم. دلم میخواست بهش بگم تازه داشتم طعم عشق و زنذگی واقعی رو همراه کسی که یه عمر منتظرش بودم میچشیدم. ولی حرفام اشک شد و در سکوت از چشمام بارید. بیصدا اشک میریختم و به سرنوشتم فکر میکردم. سرنوشتی که جز درد و رنج واسم چیزی نداشت. یدفعه در باز شد و با دیدن حسام خشم و نفرت رو چاشنی نگاهم کردم و بهش خیره شدم. چشماش برق زد و اومدم سمتم. چند قدم مونده بود بهم نزدیک بشه جیغ زدم --نزدیک من نیا! تو یه اشغال بیشتر نیستی حســـام! گریه اجازه حرف زدن بهم نمیداد. با گریه نالیدم --کاش هیچوقت تورو ندیده بودم! چشماش پر از اشک شد و قبل از اینکه بخواد گریه کنه فریاد زد --خفـــه شو! یه نفرو صدا زد و اومد همه ی دخترایی که اونجا بودنو برد. در رو بست و برگشت سمتم. با دیدن اشکاش متعجب بهش نگاه کردم. فریاد زد.......... "حلما"