eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
966 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
"در حوالی پایین شهر" حسام عصبانی سیاوش رو هول داد و اومد یقه ی تیمور رو گرفت و فریاد زد --ببین آق تیمور بزرگتری احترامت واجب. ولی حق نداری رو رها دس بلند کنی! تیمور حسامو چسبوند به دیوار و چاقو شو گذاشت زیر رگ گردنش. --بیبین جوجه خروس فکر نکن از قد نردبونیت میترسما! چاقورو یکم فشار داد --یه بار دیگه ببینم تو کار من دخالت میکنی میدم شیکمتو سفره کنن! حالیت شد؟ اینو گفت و رفت تو اتاق. میترا با سیمین کمکم کردن برم تو اتاق. جای سگک کمربند رو کمرم زخم و یکم خون اومده بود. سیمین زد رو دستش و با گریه گفت --الهی دستت بشکنه تیمور! یه دفعه در با شدت باز شد و تیمور اومد تو تهدیدوار سیمینو صدا زد --پاشو بیا اتاق خودمون! سیمین با اینکه دل رفتن نداشت از ترس دنبالش رفت.... میترا کیفشو آورد و همینجور که گریه میکرد دنبال چیزی میگشت. --الهی بمیره به حق پنج تن! مردک مفنگی معلوم نیست گیرش نیومده لول کنه دود کنه بره هوا اومده گیر داده به تو! هیچ حرفی نمیزدم و فقط اشک میریختم. کیفشو کوبوند رو زمین و کلافه گفت --رها نیست حالا چیکار کنیم؟ --چی نیست؟ --یه بار یه چنتا چسب زخم و بتادین و باند و از اینجور خرت و پرتا تو یه کیف بود برداشتم واسه خودم اما الان نیست! --اینارو میخوای چیکار؟ --رها کمرت زخم شده اگه روشو نبندی عفونت میکنه! --پاشو یه تیکه پارچه بیار روشو ببندم. --آخه.. --آخه نداره پاشو! واسه ما فقیر فقرا این زخما چیزی نی. یکی از روسری هاشو برداشت و رو زخمم رو بست..... زخم کمرم خیلی میسوخت و نتونستم بخوابم. بلند شدم و رفتم تو حیاط. حسام همینجور که نشسته بود لب حوض سرشو گذاشته بود رو پاهاش. نشستم کنارش و صداش زدم --حسام! با بغض گفت --دیگه بهم نگو حسام! بگو بی غیرت محل! بگو لا ابالی بگو.... سرشو بلند کرد و به چشمام زل زد چشماش اشکی بود. --تو گریه کردی حسام؟ بدون توجه به حرفم با بغض گفت --خیلی درد داشت؟ --چرا گریه کردی؟ کلافه ایستاد و دستشو کشید پشت گردنش --چون دست گذاشتن رو غیرتم! منم مرد بودنمو فاکتور گرفتم و گریه کردم. --حسام تقصیر تو نبود! با بغض گفتم --تقصیر منه! همش تقصیر خودمه اگه هیج وقت اینجا نمی اومدم اینجوری نمیشد! نشست و اخم کرد --سرزنش کردن فایده نداره مشتی! باید عوض سرزنش خودت سر تیمورو بزنیم. میون بغض خندیدم --چجوری؟ --حالا میبینی! درد بدی پیچید تو کمرم و اخمام رفت تو هم --چیشد رها؟ --هی...هی...هیچی! --چیچیو هیچی میگم چته تو؟ --کمرم! --پاشو برو یه چیزی بپوش بریم. با تعجب گفتم --کجا بریم این موقع شب؟مخت سرجاشه؟ --پاشو بریم کاریت نباشه! سوییشرت رنگ و رو رفتمو پوشیدم و رفتم تو حیاط. خیلی آروم و با احتیاط از درحیاط خارج شدیم. --حسام کجا میریم؟ --یکم دندون رو جیگر بزاری میفهمی. به خاطر درد کمرم آروم راه میرفتم. --حسام؟ --چی شده درد داری؟ --نه باو امروز چرا دیر اومدی؟ --نپرس رها که دلم خونه! --چرا؟ سرشو روبه آسمون گرفت و آه کشید. --رها اون بالا مالا ها آدماشم بالان. --چی بلغور میکنی درست حرف بزن بفهمم! --هیچی امروز هزارجارو پازدم از مغازه گرفته تا مکانیکی و خورده فروشی و هرجایی که فکرشو بکنی! اما تا منو میدین انگار عزرائیلو با ننه باباش میدیدن. خندید --طرف آگهی پشت در مغازشه بعد میگه ما نیرو نمیخوایم! --وا مگه خل و چلی؟ تلخند زد --نه اما سر و وضعم از خل و چلا خیت تره. با این حرفش بغض کردم --کی همچین حرفی زده؟ --همونا که اون بالاشهر دارن عشق میکنن! به اثر چاقو که از پیشونی تا گوشه ی ابروی سمت چپش به اندازه ی تقریباً ۵سانت بود خیره شدم. با دستم به صورتش اشاره کردم --حسام نکنه بخاطر این... --یه سریاشون فکر میکردن قاتلم. به اثر چاقو اشاره کرد --خیلی زمخته نه؟ اخم کردم --نه اتقافاً اُبهت داره مشتی! همون موقع رسیدیم نزدیک بیمارستان --حسام اینجا واسه چی؟ --بیا بریم تو! --آخه... غضبناک بهم نگاه کرد --رها رو حرف من حرف نزن!..... رفتیم بخش اورژانس و حسام رفت پیش یه دکتر. رفتم تو اتاق پانسمان و دکتر اومد تو. یه خانم جوون بود لبخند زد --خوبی؟ --بله. زخم کمرمو دید --کی اینکارو کرده باهات؟ به بیرون اشاره کرد --نکنه همون پسره؟ سریع گفتم --نه نه! تأسف وار سرشو تکون داد --بخواب رو تخت. مایعی ریخت رو زخمم که باعث سوختنش شد. --چند ثانیه صبر کن خوب میشه! روشو پانسمان کرد و ازم خواست بشینم رو تخت. --نمیدونم کی اینکارو کرده! اما اگه یکم ضربه شدید تر بود مهره ی کمرت آسیب میدید! خیلی خوبه که زود اومدی وگرنه ممکن بود عفونت کنه خدا بهت رحم کرده! بدون هیچ حرفی از تخت اومدم پایین --ممنون. از اتاق رفتم بیرون. حسام منتظر نشسته بود رو صندلی. با دیدنم بلند شد و باهم دیگه رفتیم بیرون........... "حلما" @berke_roman_15 👆🌺👆🌺👆🌺👆
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📗کتاب: ❤️ ✍🏻نویسنده:داداش رضا🙂🤞🏻 📝 ادار هاشون خوب کار میکنه...سواالت خوبی از خودشون میپرسن و به شدت دنبال یاد گیری هستن... دوستای من دغدغه رشد و خدا و امام زمان دارن و این منو به شوق میاره😃 حقیقتا دوستای خوبی دارم... اینو همه اعتراف میکنن که داداش رضا دوستای فوق العاده خوبی داره👌🏻 بچه ها... من خیلی دنبال آرامشم... معتقدم با ارزش ترین چیزی که هر کسی تو زندگیش داره آرامششه...✨ خب آدم یه دوست بد داشته باشه نمیتونه آرامش داشته باشه....❗️ چون همش دوست ناجور آدمو به سمت شیطان😈 میره تا خدا... ببین ؟ هیچوقت کاری نکن که آرامشت از بین بره ...🙂 برای آرامش خودت هزینه کن... هر چقدر هزینه کنی کمه... ولی من شخصا گشتم و گشتم و گشتم و در انتها به این رسیدم که دلیل اصلی آرامش فقط داشتن↙️ 👈🏻 دوست خوب و کنترل نگاهه بچه ها... من خیلی دوست دارم سمینار بذارم و همه اینارو تو یه جمع خیلی بزرگ بگم... واقعا خیلی دوست دارم با بقیه مستقیم صحبت کنم تا همه👥 مسیر درست رو پیدا کنن ...😊💚 اما☝️🏻 یهو به خودم میگم رضا ؟ نیازی به این کارا نیست...تو خودت خوب بشو...بقیه خوب میشن. واقعا هم همین شده... من هر چقدر بهتر میشم آدمای اطراف منم بهتر میشن... خیلی عجیبه واسم... بخاطر همین ترجیح میدم تمرکز صد در صدم روی خودم و رفتار و اعمال خودم باشه😉🤞🏻