•••Helma•••:
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_چهلم
رفتم تو آشپزخونه و نشستم سرمیز.
--چه بی سر و صدا.
خندیدم
--بهم نمیاد؟
--نه والا.
ظرف کاهو هارو گذاشت رو میز و نشست سر میز.
با لبخند به چهره ی دلنشینش زل زدم.
--خوشگلم؟
خندیدم
--فرشته ای! مثه مـــاه میمونی.
خندید
--خیلی خب حالا.
--زیبا جون
--جونم؟
--تو همیشه کار میکنی؟
--چه کاری؟
--همین که... همین که....
--آهـــان اینکه برم تو خونه های مردم؟
--آره.
خندید
--نه والا من اصلاً جایی کار نمیکنم.
--پس چجوری اومدی اینجا؟
--خب شوهرم که عمرشو داد به شما.
یسنا هم که با شوهرش رفتن خارج.
تا قبل از ازدواج رستا اون پیشم بود ولی خب رستا هم ازدواج کرد.
چند وقت پیش خونه ی خواهرم بودم میگفت ساسان دوست حامد دنبال یه نفر میگرده که چند روزی از یه دختر مراقبت کنه.
منم خب دیدم هم تنهام هم ثوابه به حامد گفتم به ساسان بگه من اینکارو قبول میکنم.
چند روز بعد ساسان خودش اومد خونم و درمورد تو باهام حرف زد منم قبول کردم.
لبخند زد
--ولی رها از روزی که دیدمت واسم مثه رستا و یسنا بودی.
احساس مادرانه ای نسبت بهت داشتم.
لبخند زدم و با بغض گفتم
--منم همینطور.
با شوخی گفت
--خیلی خب فیلم هندیش نکن.
پاشو بیا اینجا.
رفتم کنارش.
--بلدی غذا درست کنی؟
از اونجایی که یادم می اومد هیچ وقت غذای درست و حسابی نداشتیم که بخوام آشپزی یاد بگیرم.
خجالت زده گفتم
--نه.
--نگران نباش خودم یادت میدم.
اونشب با کمک زیبا ماکارونی درست کردم.
اولین قاشقی که خوردم به نظر خودم خوب بود ولی زیبا گفت
--واسه اول کار عالی بود. ولی یکم نمکش زیاده.
لبام آویزون شد
--حالا حالا فرصت هست یادمیگیری.
زیبا بعد از شام خیلی زود رفت خوابید.
رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم به فردا فکر میکردم.
اینکه چی بپوشم بیشتر رو مخ بود.
با زنگ موبایلم به ساعت نگاه کردم.
11شب بود.
جواب دادم
--الو؟
با شنیدن صداش نفسم تو سینه حبس شد.
--سلام خوبی؟
اینکه ساسان تکلیفش با فعلای مفرد و جمع مشخص نبود واسم تعجب آور بود.
--سلام ممنون.
--خواب نبودی که؟
--نه.
--آهان.
مکث کرد و گفت
--رها خانم
--بله؟
--زیبا خانم بهتون گفتن دیگه؟
شیطنتم گل کرد
--نه چیرو؟
--خب اینکه قراره آخر هفته بیایم خاستگاری دیگه.
--خاستگاری؟ خاستگاری کی؟
کلافه گفت
--وااای رها خانم گیج نشو خواهشن.
از لحن حرف زدنش خندم گرفت.
--داری میخندی؟
--نه.
--باشه منم عرعر!
--دور از جون.
جدی شد
--مثل اینکه میخوای منو اذیت کنی.
ولی خب من با خانوادم صحبت کردم پنجشنبه شب میایم خاستگاری.
--ولی خب من که هنوز به شما جواب مثبت ندادم.
مضطرب گفت
--میشه فردا بهم بگی؟
دلم واسش سوخت
--باشه.
--من دیگه باید برم فردا ساعت ۵عصر میام دنبالت.
--باشه ممنون.
--مراقب خودت باش.
در جوابش هیچ حرفی نتونستم بزنم.
--خدانگهدار.
بعد از اینکه تماس قطع شد با ذوق خفه جیغ زدم.
احساس خیلی خوبی که نه میتونستم وصفش کنم و نه تا اون لحظه به سراغم اومده بود رو تجربه کردم.
من عاشق ساسان بودم.
با خودم فکر میکردن عشقی که چندسال پیش تو کودکی تجربه کردم با اون موقع خیلی فرق داشت.
عشق چیزی نیست که از یاد بره.
به نظر من عشق مثه ظرف عتیقه ایه که هرچی بیشتر بمونه ارزشش بیشتر میشه.
با ذهنی پر از فکر خوابیدم و صبح خیلی زود بیدار شدم.
رفتم میز صبححونه رو آماده کردم و نیمرو هم درست کردم.
از نظر خودم همه چی اوکی بود.
رفتم سمت اتاق زیبا و در زدم.
جواب نداد.
در رو باز کردم و رفتم نشستم کنار تخت.
با صدای آروم صداش زدم
--زیبا جون!
جواب نداد.
چندبار دیگه صداش زدم اما جواب نمیداد.
با صدای بلندتری صداش زدم
--زیبـــا! زیبــا جون!
دستشو گرفتم و یخ بودنش ترس رو به دلم انداخت.
اشکام از چشمام جاری شده بود.
با جیغ گفتم
--زیبـــــــا.... زیبــــا جووووون!
دستپاچه از اتاق رفتم بیرون و موبایلمو برداشتم.
با دستای لرزون شماره ی ساسانو گرفتم
با بوق اول جواب داد
--الو؟
گریم گرفت و نتونستم حرف بزنم
با ترس گفت
--رهاخانم؟ چته؟چرا گریه میکنی؟
فقط گریه میکردم و نمیتونستم حرف بزنم.
با صدای بلند تری گفت
--رهــــا! چرا حرف نمیزنی؟
تماس قطع شد.
بی جون نشستم رو تخت و سرمو گذاشتم رو زانوهام و هق هق گریه میکردم.
--خدایــــا! چرا باهام اینجوری میکنی؟
گریه میکردم و حرف میزدم
--چـــرا تا دلم به یکی خوش میشه ازم میگیریش؟
--چــــــراااااااااااا؟
با صدای در از اتاق رفتم بیرون و چادر زیبا رو سر کردم.
صدای ساسان اومد
--رهـــا! در رو باز کن ببینم!
در رو باز کردم و ساسان رنگ پریده بهم زل زد.
-- چرا انقدر چشمات قرمزه؟
گریم بیشتر شد
عصبانی فریاد زد
--چرا حرف نمیزنی؟
به اتاق زیبا اشاره کردم
کلافه رفت سمت اتاق.
دنبالش رفتم و تو چارچوب در ایستادم.
با بهت برگشت سمتم
--زیبا خانم؟
سر خوردم کنار در و چادرو کشیدم رو سرم
از ته دلم گریه کردم.....