•••Helma•••:
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_چهل_ششم
لباسامو تو کمد آویزون کردم و دراز کشیدم رو تختم.
با ذهنی پر از فکر و خیال کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
--رها مامان!رها جون!
زیر چشمامو یکم باز کردم
--جانم؟
--پاشو کاراتو بکن میخوایم بریم آزمایشگاه......
بین مانتوها بلند ترینشو انتخاب کردم و با شلوار کتون و شال پوشیدم.
از اتاق رفتم بیرون و دیدم مامان زهره تنهاس.
--پس بقیه؟
--بابا که سرکاره ساسانم همینطور.
ساسان گفت هرموقع رفتیم اونجا زنگ بزنیم تا مرخصی بگیره و بیاد.
--آهان.
--حاضری مامان؟ بریم؟
--بله.
با تاکسی رفتیم آزمایشگاه.
چند دقیقه بعد ساسان اومد و تو نوبت نشسته بودیم.
از استرس پامو تکون میدادم و نمیدونستم دلیل استرسم واسه چیه.
--چی شده رها؟
با صدای ساسان برگشتم سمتش
--ها.. هان؟
--میگم چی شده؟ چرا انقدر استرس داری.
--اهان هیچی همینجوری.
ساسان اومد حرف بزنه که نوبتمون شد و مامان زهره همراه من اومد.
با دیدن سرنگ چشمامو بستم و سرمو سمت مخالفش چرخوندم و پرستار خیلی سریع کارشو انجام داد.
بعد از اینکه کارمون توی آزمایشگاه تموم شد با ساسان برگشتیم خونه و ساسان دوباره رفت سرکار.
بعد از اینکه صبححونه خوردیم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم.
مامان گفت
--رها
--بله مامان؟
--غذا چی درست کنم به نظرت؟
--هرچی خودتون دوس دارید.
--نه دیگه تو بگو
یاد خورشت قیمه های زیبا افتادم و بغض گلومو گرفت.
--برنج وخورشت قیمه.
--اتفاقاً خودمم هوس کرده بودم.
تلفن زنگ خورد
مامان از تو آشپزخونه صدام زد
--رها مامان تلفونو بردار.
جواب دادم
--الو؟
صدای مرد آشنایی تو گوشم پیچید
--سلام. رها خانم؟
مردد گفتم
--سلام بله.
--پس درست فهمیدم!
--ببخشید شما؟
خندید
--زوده که منو نشناسی خانم خانما.
ترس تو وجودم رخنه کرد.
--من کامرانم.
راستی خوشگله بفهمم از تماس امروز به ساسان جونت چیزی گفتی منم بی رودربایستی خبرشو میارم واست.
از ترس تلفن از دستم افتاد و اشکام بیصدا شروع به ریختن کرد.
مامان صدام زد
--رها کی بود مامان؟
نمیتونستم حرفی بزنم و حس میکردم نفسم بالا نمیاد.
--رها؟
اومد بالاسرم و با تعجب گفت
--چته مامان چرا گریه میکنی؟
دید حرفی نمیزنم آروم به صورتم ضربه زد
--چرا رنگت پریده؟
با بغض گفت
--رها چرا حرف نمیزنی؟
کـــی بود پشت خط؟
همون موقع تلفن زنگ خورد و مامان به امید اینکه همون نفره جواب داد
--الو
ساسان تویی مامان!
نه چیزیم نیست
یدفعه گریش گرفت
ساسان رها حرف نمیزنــه!
صدای فریاد ساسان از پشت خط اومد
--چــرا؟ گوشیو بده بهش ببینم.
گوشیو گذاشت در گوشم
با صدای ساسان گریم بیشتر شد
--الو رها؟ سلام خوبی؟
کلافه گفت
--چیشده؟ چرا جوابمو نمیدی؟
فریاد زد
--رهـــا!
کم کم چشمام گرم شد و نفهمیدم چی شد......
با صدای ساسان چشمامو باز کردم
اولین چیزی که دیدم چشمای اشکیش بود.
--رها بیدار شدی؟
--ساسان...
گریه نزاشت ادامه بدم و دستامو گرفتم مقابل صورتم.
با تصور اینکه کامران بلایی سر ساسان بیاره گریم شدت گرفت.
چندبار صدام زد و دید جواب نمیدم با صدای بلندی گفت
--د آخه لعنــتی حرف بزن!
مامان اومد تو اتاق
--چرا داد میزنی ساسان؟
اومد سمت من و دستامو از رو صورتم برداشت
با گریه گفت
--الهی قربونت برم بیدار شدی!
خوبی مامان؟
--ب..بله.
بغلم کرد و سرمو بوسید.
--دیگه اینجوری نشو رها! مامان زهره دق میکنه.
دستامو دور کمرش حلقه و از ته دلم گریه کردم.
ساسان کلافه از اتاق رفت بیرون و مامان گفت
--بچم از وقتی فهمید تو اینجوری شدی دل تو دلش نیست بیدارشی.
با گریه نالیدم
--مــامــان!
--جون دل مامان؟
--ا...ا...اگه یه چیزی بهت بگم قول میدی به ساسان...
ساسان اومد تو اتاق
ناراحت گفت
--چیو به من نگه رها؟
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.
مامان متأسف سرشو تکون داد
--من برم یه چیزی واست بیارم.
و از اتاق ربت بیرون
ساسان ملتمس گفت
--رها چرا نمیخوای حرف بزنی؟
صداش خدشه دار شد
--انقدر واست غریبم؟
--نه.
--پس بگو ببینم امروز چیشد که تورو به هم ریخت.
از یه طرف از عکس العمل ساسان و از طرف دیگه تهدید جونش میترسیدم.
--اگه بهت بگم قول میدی کاری نکنی؟
--چیکار نکنم؟
یا گریه سرمو به طرفین تکون داد
--ساسان منو ببخش!
--واسه چی رها؟ مگه تو چیکار کردی؟
حرفای کامرامو موبه مو واسش گفتم و اون هر لحظه متعجب تر میشد.
--رها جون من کامران گفت؟
--بخدا به جون خودم قسم.
عصبانی گفت
--غلط کرد که گفت.....
"حلما"