eitaa logo
شهید‌محمود رضا بیضایی
952 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
24 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
•••Helma•••: "در حوالی پایین شهر" لباسامو تو کمد آویزون کردم و دراز کشیدم رو تختم. با ذهنی پر از فکر و خیال کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد. --رها مامان!رها جون! زیر چشمامو یکم باز کردم --جانم؟ --پاشو کاراتو بکن میخوایم بریم آزمایشگاه...... بین مانتوها بلند ترینشو انتخاب کردم و با شلوار کتون و شال پوشیدم. از اتاق رفتم بیرون و دیدم مامان زهره تنهاس. --پس بقیه؟ --بابا که سرکاره ساسانم همینطور. ساسان گفت هرموقع رفتیم اونجا زنگ بزنیم تا مرخصی بگیره و بیاد. --آهان. --حاضری مامان؟ بریم؟ --بله. با تاکسی رفتیم آزمایشگاه. چند دقیقه بعد ساسان اومد و تو نوبت نشسته بودیم. از استرس پامو تکون میدادم و نمیدونستم دلیل استرسم واسه چیه. --چی شده رها؟ با صدای ساسان برگشتم سمتش --ها.. هان؟ --میگم چی شده؟ چرا انقدر استرس داری. --اهان هیچی همینجوری. ساسان اومد حرف بزنه که نوبتمون شد و مامان زهره همراه من اومد. با دیدن سرنگ چشمامو بستم و سرمو سمت مخالفش چرخوندم و پرستار خیلی سریع کارشو انجام داد. بعد از اینکه کارمون توی آزمایشگاه تموم شد با ساسان برگشتیم خونه و ساسان دوباره رفت سرکار. بعد از اینکه صبححونه خوردیم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. مامان گفت --رها --بله مامان؟ --غذا چی درست کنم به نظرت؟ --هرچی خودتون دوس دارید. --نه دیگه تو بگو یاد خورشت قیمه های زیبا افتادم و بغض گلومو گرفت. --برنج وخورشت قیمه. --اتفاقاً خودمم هوس کرده بودم. تلفن زنگ خورد مامان از تو آشپزخونه صدام زد --رها مامان تلفونو بردار. جواب دادم --الو؟ صدای مرد آشنایی تو گوشم پیچید --سلام. رها خانم؟ مردد گفتم --سلام بله. --پس درست فهمیدم! --ببخشید شما؟ خندید --زوده که منو نشناسی خانم خانما. ترس تو وجودم رخنه کرد. --من کامرانم. راستی خوشگله بفهمم از تماس امروز به ساسان جونت چیزی گفتی منم بی رودربایستی خبرشو میارم واست. از ترس تلفن از دستم افتاد و اشکام بیصدا شروع به ریختن کرد. مامان صدام زد --رها کی بود مامان؟ نمیتونستم حرفی بزنم و حس میکردم نفسم بالا نمیاد. --رها؟ اومد بالاسرم و با تعجب گفت --چته مامان چرا گریه میکنی؟ دید حرفی نمیزنم آروم به صورتم ضربه زد --چرا رنگت پریده؟ با بغض گفت --رها چرا حرف نمیزنی؟ کـــی بود پشت خط؟ همون موقع تلفن زنگ خورد و مامان به امید اینکه همون نفره جواب داد --الو ساسان تویی مامان! نه چیزیم نیست یدفعه گریش گرفت ساسان رها حرف نمیزنــه! صدای فریاد ساسان از پشت خط اومد --چــرا؟ گوشیو بده بهش ببینم. گوشیو گذاشت در گوشم با صدای ساسان گریم بیشتر شد --الو رها؟ سلام خوبی؟ کلافه گفت --چیشده؟ چرا جوابمو نمیدی؟ فریاد زد --رهـــا! کم کم چشمام گرم شد و نفهمیدم چی شد...... با صدای ساسان چشمامو باز کردم اولین چیزی که دیدم چشمای اشکیش بود. --رها بیدار شدی؟ --ساسان... گریه نزاشت ادامه بدم و دستامو گرفتم مقابل صورتم. با تصور اینکه کامران بلایی سر ساسان بیاره گریم شدت گرفت. چندبار صدام زد و دید جواب نمیدم با صدای بلندی گفت --د آخه لعنــتی حرف بزن! مامان اومد تو اتاق --چرا داد میزنی ساسان؟ اومد سمت من و دستامو از رو صورتم برداشت با گریه گفت --الهی قربونت برم بیدار شدی! خوبی مامان؟ --ب..بله. بغلم کرد و سرمو بوسید. --دیگه اینجوری نشو رها! مامان زهره دق میکنه. دستامو دور کمرش حلقه و از ته دلم گریه کردم. ساسان کلافه از اتاق رفت بیرون و مامان گفت --بچم از وقتی فهمید تو اینجوری شدی دل تو دلش نیست بیدارشی. با گریه نالیدم --مــامــان! --جون دل مامان؟ --ا...ا...اگه یه چیزی بهت بگم قول میدی به ساسان... ساسان اومد تو اتاق ناراحت گفت --چیو به من نگه رها؟ سرمو انداختم پایین و سکوت کردم. مامان متأسف سرشو تکون داد --من برم یه چیزی واست بیارم. و از اتاق ربت بیرون ساسان ملتمس گفت --رها چرا نمیخوای حرف بزنی؟ صداش خدشه دار شد --انقدر واست غریبم؟ --نه. --پس بگو ببینم امروز چیشد که تورو به هم ریخت. از یه طرف از عکس العمل ساسان و از طرف دیگه تهدید جونش میترسیدم. --اگه بهت بگم قول میدی کاری نکنی؟ --چیکار نکنم؟ یا گریه سرمو به طرفین تکون داد --ساسان منو ببخش! --واسه چی رها؟ مگه تو چیکار کردی؟ حرفای کامرامو موبه مو واسش گفتم و اون هر لحظه متعجب تر میشد. --رها جون من کامران گفت؟ --بخدا به جون خودم قسم. عصبانی گفت --غلط کرد که گفت..... "حلما"