eitaa logo
شهید‌محمود رضا بیضایی
952 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
24 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
"در حوالی پایین شهر" رد نگاهمو دنبال کرد و با ذوق گفت --وااای رها اینا که خیلی خوشگلن! از تصور انگشترا تو دست جفتمون لبخند به لبام نشست --بریم بخرمش. --آره حتماً. فروشنده چندتا مدل دیگه گذاشت رو میز ولی انگار همون اولی از همشون قشنگ تر بود... انگشترارو گذاشت تو یه جعبه ی مخصوص. پولشو حساب کردم و جعبه رو برداشتم. همینجور که داشتیم تو بازار راه میرفتیم تلفن شهرزاد زنگ خورد. جواب داد --سلام.جانم حامد؟ نگران گفت --باشه باشه الان میایم. موبایلشو گذاشت تو کیفش. --رها حامد میگه مامانم زنگ زده گفته امیرعلی افتاده رو زمین و هرکاری میکنه گریش بند نمیاد...... حامد و شهرزاد رفتن و من و ساسان موندیم. لبخند زد --بچه داشتنم خوبه هــا! چشمش خورد به من و از حرفش خجالت کشید. --میخوای بریم بازارچه؟ --من که رفتم. --موزه ی دفاع مقدس چی رفتید؟ کنجکاو گفتم --موزه ی دفاع مقدس؟ --پس نرفتید. اشکالی نداره باهم دیگه میریم..... یه سالن دیگه به اسم موزه ی دفاع مقدس یکم اونطرف تر بازارچه بود و رفتیم اونجا. اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد تانک بزرگی بود که وسط سالن درش حفاظ بود. با تعجب گفتم --این تانکه درسته؟ ساسان حرفمو تأیید کرد و شروع کرد درباه ی کاراییش توضیح بده. اونجا پر از سلاح و اسلحه هایی بود که تا به حال اسمی ازشون نشنیده بودم و ساسان مثل یه متخصص همرو واسم توضیح میداد. از نظر منی که واسه اولین بار میرفتم اونجا خیلی جالب بود. بیشتر خانما اونجا چادری بودن و بعضی هاشون خیلی بد بهم نگاه میکردن. پیش خودم دنبال دلیل بودم که ساسان صدام زد --رهـا! متفکر گفتم --بله؟ اومد حرفی بزنه اما گفت --چرا تو فکری؟ --نمیدونم چرا بعضی از این خانما با نگاه خاصی نگاهم میکنن. --چه نگاهی؟ --ببین یه نگاهیه که از نگاه مردم تو وقتایی که گدایی میکردم بدتره. نفسشو صدادار بیرون داد --تو توجهی نکن. --آخه واسم مهمه که بدونم. همینجور که به روبه رو خیره بود لبخند زد -- شاید از نظر اون آدما چون تو چادر نداری دختر بدی هستی! اما اونا نمیدونن که تو هنوز با چادر آشنا نیستی یا اگرم هستی شاید دلت نمیخواد بپوشی. برگشت سمتم و لبخند زد --مهم اینه که بهترین دختر روی کره ی زمینی. خجالت زده لبخند زدم. --ساسان! --بله --یادمه یه روزی میخواستم برم مسجد نماز بخونم ولی یه خانم با بدرفتاری بهم گفت چون چادر ندارم نمیتونم برم. تلخند زدم --چادر نداشتنم از سر بی بند و باری نبود. من... من پول خریدنشو نداشتم. اون موقع ها حتی لباسامونم لباس کهنه های بچه پولدارا بود. قطره اشکی که از چشمم پایین ریخت رو پاک کردم. --خیلی جاها بدون اینکه مقصر باشم قضاوت شدم. آروم گفت --رها! --بله؟ --گذشته ای که من و تو داشتیم قرار نیست هیچ وقت از ذهنمون پاک بشه! میدونی باید یادمون بمونه تا اگه یه روز یه دختر یا یه پسر فقیر و یا حتیٰ پولدار رو دیدیم پیش خودمون هزارتا فکر و خیال نکنیم. چون قاضی فقط خداست! حرفاش حالمو بهتر کرد و از فاز غم دراومدم........ توی راه برگشت کارت ساسانو از جیبم درآوردم --اینم کارتت مرسی. --بزار پیشت بمونه. --واسه چی؟ با احساسی ترکیبی از خجالت و ذوق گفت --چون از چند روز دیگه من و تو نداریم. گونه هام داغ شد و ترجیح دادم به خیابون نگاه کنم.... مامان از تو آشپزخونه اومد بیرون. --سلام. --سلام عزیزم. ساسان پشت سر من اومد و سلام کرد. --سلام ساسان جان. ساسان همینجور که میرفت سمت آشپزخونه گفت --مامان بعد از ظهر رفته بودی بانک؟ --آره چطور؟ --آخه از اونجایی که من اطلاع دارم بانک ها تا ساعت ۲بازن. مامان زد رو دستش --پس بگـو چرا بانک باز نبود. وااای چقدر فراموش کار شدم من. --اگه کارتون واجبه میخواید فردا برم انجام بدم؟ مامان نشست رو مبل. --رها بشین مامان. نشستم رو مبل. غمگین گفت --حال عمت خوب نیست. امروز شوهرش زنگ زد گفت حالش بد شده بردنش بیمارستان. بنده خداها دست و بارشون هم تنگه. منم دیدم یکم پس انداز دارم گفتم شماره حساب بفرستن واریز کنم. ساسان کنجکاو گفت --یعنی الان عمه بیمارستانه؟ --آره مامان بزار بابات اومد ببینم میشه چند روزی بریم شهرستان. ساسان متفکر نشست رو مبل --که اینطور. با صدای چرخش کلید نگاه هرسمون برگشت سمت در. بابا با لبخند چشمک زد --به قول قدیمی ها چشمتون به در خشک شده بودا. خندید و سلام کرد. همه جواب دادن و مامان گفت --بشین واست چایی بیارم. --بشین مامان من میارم. سینی چایی رو گذاشتم رو میز و نشستم. مامان گفت --رها مامان ما مجبوریم چند روز بریم شهرستان. به ساسان نگاه کرد --اما ساسان همراه ما نمیاد. تو میای؟ --نمیدونم آخه من تا به حال عمه رو ندیدم. بابا گفت --زهره بزار سر یه فرصتی که همه چی اوکیه بچه هارو ببریم شهرستان. --آره خب ولی بچه ها چی میشن؟ بابا گفت --خب میتونن واسه یه مدت کوتاه بهم محرم بشن.......