eitaa logo
شهید‌محمود رضا بیضایی
952 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
24 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
•••Helma•••: "در حوالی پایین شهر" --از اونجایی که فلسفه بافی باعث آب شدن ساسان از خجالت میشه میرم سر اصلا مطلب. لبخند زد --ساسان به تو علاقمندِ دخترم. اینبار من با خجالت سرمو انداختم پایین. مامان زهره معترض گفت --ای وااای کی شما دوتا انقدر خجالتی شدین؟ عمو حمید خندید -- خب معلومه خانم از وقتی عاشق همدیگه شدن! هر دوشون خندیدن و عمو حمید گفت --خب رها بابا جواب تو چیه؟ توام به ساسان علاقه مندی؟ گونه هام داغ شده بود و قلبم میخواست از سینم بزنه بیرون. با صدای ضعیفی گفتم --خب چیزه... یعنی... ساسان با تعجب بهم نگاه کرد و چشماش رنگ التماس گرفت. --یعنی بله منم.... عمو حمید حرفمو قطع کرد --خب پس دیگه اوکی شد. رو کرد سمت ساسان --بفرما اینم از رها! ساسان خندید --ممنون. مامان زهره با ذوق گفت --واااای چقدر بامزه! ازدواج خواهر و برادر. لبخند زد --پس فردا میریم آزمایشگاه واسه انجام کارای عقد. باورم نمیشد به این زودی تصمیم بگیرن. با تعجب گفتم --نه مامان من.. ساسان پرید وسط حرفم و دستشو تأکید وار تکون داد --آره مامان فردا حتماً زنگ بزن تا بریم. مامان زهره خندید --بمیرم بچم چقدر هوله. ساسان حق به جانب گفت --مامان جان جوون18ساله نیستما! سی سالمه خیر سرم. لحن حرف زدنش باعث شد هـِرتی بزنم زیر خنده. بقیه سوالی بهم خیره شدن. لبخند دوندون نمایی زدم --چیزه... یاد یه خاطره ی خنده دار افتاد. ساسان معنی دار نگاهم کرد. با زنگ موبایلش ببخشیدی گفت و رفت تو اتاق. مامان زهره دستشو گذاشت رو شونم --رها مامان اگه هنوز کامل فکر نکردی به من بگو من ساسانو راضی میکنم. لبخند زدم --نه خب فکر کنم فکر کردن کافی باشه. ساسان از اتاق اومد بیرون و با عجله خداحافظی کرد و رفت. خیلی کنجکاو بودم بدونم کجا رفت ولی نپرسیدم.......... واسه شام هیچکس اشتها نداشت و عمو حمید و مامان زهره زود خوابیدن. تو اتاقم نشسته بودم و فکر ساسان رهام نمیکرد. به ذوق اینکه لباسامو بیاره دم در اتاق و ببینمش بیدار مونده بودم. ساعت ۱۲ شب بود. خیلی گرسنم بود و نمیدونستم باید چیکار کنم. از اینکه بخوام برم از یخچال خوراکی بردارم خجالت میکشیدم. ۱۲ونیم دیگه نتونستم تحمل کنم و خیلی آروم از اتاقم رفتم بیرون و پاورچین پاورچین رفتم سمت آشپزخونه. از تو یخچال یه سیب برداشتم و داشتم سیب میخوردم که یدفعه سایه ی یه نفر ظاهر شد. در حین خوردن هیـــن کشیدم و سیب پرید تو گلوم. شروع کردم سرفه کردن و حس میکردم دارم خفه میشم. صدای ساسان اومد و با صدای آروم و متعجبی گفت --رهـــا خوبــی؟ نمیتونستم حرف بزنم و فقط سرفه میکردم. دستپاچه شده بود و نمیدونست چیکار کنه. تو تاریکی یه چیز برداشت و اومد سمت من. با دستش چندبار پشت سر هم تو کمرم ضربه زد تا حالم بهتر شد و شروع کردم نفس عمیق کشیدن. یدفعه لامپ آشپزخونه روشن شد و مامان زهره با تعجب گفت --ساسان مامان چرا دم کنی قابلمه رو کردی تو دستت؟ ساسان تو یه حرکت دم کنی رو از دستش درآورد و پشت سرش قایم کرد. با لکنت گفت --من چیزه..یعنی خب.... مامان زهره تازه فهمید منم هستم. --رها مامان چیزی شده؟ از خجالت داشتم آب میشدم --نه چیزه...مامان...راستش من گرسنم بود اومدم داشتم سیب میخوردم یدفعه ساسان اومد ترسیدم سیب پرید تو گلوم. لبخند زد --آخــی عزیزم این که خجالت نداره! تو دختر این خونه ای. یدفعه با شیطنت گفت --حــالا فهمیـــدم! چرا دم کنی تو دست ساسان بود. من و ساسان هردو خجالت کشیدیم و ساسان از آشپزخونه رفت بیرون. --بمیرم بچم خجالت کشید. لبخند زد --غذا از ظهر مونده گرم کنم بخوری؟ --نه ممنون سیر شدم. اینو گفتم و با سرعت رفتم تو اتاقم. در رو بستم و چسبیدم به پشت در. داشتم خودمو لعن و نفرین میکردم که صدای پیامک موبایلم اومد. موبایلمو برداشتم ساسان نوشته بود: --ببخشید رها! من مجبور شدم اینکارو بکنم چون ممکن بود خدایی نکرده اتفاقی واست بیفته. این این حجم باحیاییش بغض کردم و تو دلم هزار بار قربون صدقش رفتم. دوباره پیام اومد --اگه بیداری بگو برم لباساتو بیارم. نوشتم --بیدارم. چند دقیقه بعد ضربه ای به در اتاقم خورد. رفتم و نایلون لباسام رو برداشتم و خیلی سریع در اتاقو بستم......... "حلما"