•••Helma•••:
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_چهل_پنجم
--از اونجایی که فلسفه بافی باعث آب شدن ساسان از خجالت میشه میرم سر اصلا مطلب.
لبخند زد
--ساسان به تو علاقمندِ دخترم.
اینبار من با خجالت سرمو انداختم پایین.
مامان زهره معترض گفت
--ای وااای کی شما دوتا انقدر خجالتی شدین؟
عمو حمید خندید
-- خب معلومه خانم از وقتی عاشق همدیگه شدن!
هر دوشون خندیدن و عمو حمید گفت
--خب رها بابا جواب تو چیه؟ توام به ساسان علاقه مندی؟
گونه هام داغ شده بود و قلبم میخواست از سینم بزنه بیرون.
با صدای ضعیفی گفتم
--خب چیزه... یعنی...
ساسان با تعجب بهم نگاه کرد و چشماش رنگ التماس گرفت.
--یعنی بله منم....
عمو حمید حرفمو قطع کرد
--خب پس دیگه اوکی شد.
رو کرد سمت ساسان
--بفرما اینم از رها!
ساسان خندید
--ممنون.
مامان زهره با ذوق گفت
--واااای چقدر بامزه! ازدواج خواهر و برادر.
لبخند زد
--پس فردا میریم آزمایشگاه واسه انجام کارای عقد.
باورم نمیشد به این زودی تصمیم بگیرن.
با تعجب گفتم
--نه مامان من..
ساسان پرید وسط حرفم و دستشو تأکید وار تکون داد
--آره مامان فردا حتماً زنگ بزن تا بریم.
مامان زهره خندید
--بمیرم بچم چقدر هوله.
ساسان حق به جانب گفت
--مامان جان جوون18ساله نیستما!
سی سالمه خیر سرم.
لحن حرف زدنش باعث شد هـِرتی بزنم زیر خنده.
بقیه سوالی بهم خیره شدن.
لبخند دوندون نمایی زدم
--چیزه... یاد یه خاطره ی خنده دار افتاد.
ساسان معنی دار نگاهم کرد.
با زنگ موبایلش ببخشیدی گفت و رفت تو اتاق.
مامان زهره دستشو گذاشت رو شونم
--رها مامان اگه هنوز کامل فکر نکردی به من بگو من ساسانو راضی میکنم.
لبخند زدم
--نه خب فکر کنم فکر کردن کافی باشه.
ساسان از اتاق اومد بیرون و با عجله خداحافظی کرد و رفت.
خیلی کنجکاو بودم بدونم کجا رفت ولی نپرسیدم..........
واسه شام هیچکس اشتها نداشت و عمو حمید و مامان زهره زود خوابیدن.
تو اتاقم نشسته بودم و فکر ساسان رهام نمیکرد.
به ذوق اینکه لباسامو بیاره دم در اتاق و ببینمش بیدار مونده بودم.
ساعت ۱۲ شب بود.
خیلی گرسنم بود و نمیدونستم باید چیکار کنم.
از اینکه بخوام برم از یخچال خوراکی بردارم
خجالت میکشیدم.
۱۲ونیم دیگه نتونستم تحمل کنم و خیلی آروم از اتاقم رفتم بیرون و پاورچین پاورچین رفتم سمت آشپزخونه.
از تو یخچال یه سیب برداشتم و داشتم سیب میخوردم که یدفعه سایه ی یه نفر ظاهر شد.
در حین خوردن هیـــن کشیدم و سیب پرید تو گلوم.
شروع کردم سرفه کردن و حس میکردم دارم خفه میشم.
صدای ساسان اومد و با صدای آروم و متعجبی گفت
--رهـــا خوبــی؟
نمیتونستم حرف بزنم و فقط سرفه میکردم.
دستپاچه شده بود و نمیدونست چیکار کنه.
تو تاریکی یه چیز برداشت و اومد سمت من.
با دستش چندبار پشت سر هم تو کمرم ضربه زد تا حالم بهتر شد و شروع کردم نفس عمیق کشیدن.
یدفعه لامپ آشپزخونه روشن شد و مامان زهره با تعجب گفت
--ساسان مامان چرا دم کنی قابلمه رو کردی تو دستت؟
ساسان تو یه حرکت دم کنی رو از دستش درآورد و پشت سرش قایم کرد.
با لکنت گفت
--من چیزه..یعنی خب....
مامان زهره تازه فهمید منم هستم.
--رها مامان چیزی شده؟
از خجالت داشتم آب میشدم
--نه چیزه...مامان...راستش من گرسنم بود اومدم داشتم سیب میخوردم یدفعه ساسان اومد ترسیدم سیب پرید تو گلوم.
لبخند زد
--آخــی عزیزم این که خجالت نداره!
تو دختر این خونه ای.
یدفعه با شیطنت گفت
--حــالا فهمیـــدم! چرا دم کنی تو دست ساسان بود.
من و ساسان هردو خجالت کشیدیم و ساسان از آشپزخونه رفت بیرون.
--بمیرم بچم خجالت کشید.
لبخند زد
--غذا از ظهر مونده گرم کنم بخوری؟
--نه ممنون سیر شدم.
اینو گفتم و با سرعت رفتم تو اتاقم.
در رو بستم و چسبیدم به پشت در.
داشتم خودمو لعن و نفرین میکردم که صدای پیامک موبایلم اومد.
موبایلمو برداشتم
ساسان نوشته بود:
--ببخشید رها! من مجبور شدم اینکارو بکنم چون ممکن بود خدایی نکرده اتفاقی واست بیفته.
این این حجم باحیاییش بغض کردم و تو دلم
هزار بار قربون صدقش رفتم.
دوباره پیام اومد
--اگه بیداری بگو برم لباساتو بیارم.
نوشتم
--بیدارم.
چند دقیقه بعد ضربه ای به در اتاقم خورد.
رفتم و نایلون لباسام رو برداشتم و خیلی سریع در اتاقو بستم.........
"حلما"