رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_16
خیلی حس خوبی داره هویزه😭😍
آرامش خاصی داره☺️😍
از تونل سربند رد شدیم و رسیدیم مزار شهید علی حاتمی 😍😊
شهیدی که حاجت ازدواج میده😅🙄
من تا حالا چندبار اومدم اینجا ولی تاحالا از این شهید چیزی نخواستم😅
برای زائران توضیح دادم این مزار کیه و چطور شهید شده و بهشون گفتم حاجت ازدواج میدن این شهید
قیافه هاشون دیدن داشت🤣😂😂خودمم دفعه اول کم از اینا نداشتم 😂
من زیارت میکردم و زائرا هم هر کدوم به نحوی سرگرم بود
بعد از کلی زیارت و دعا ومناجات📿 باید سوار اتوبوس میشدیم که بریم یک منطقه ی دیگه... 😍🍃🌸
لیست رو که چک کردم دیدم آسیه نیست😱🤦♀
نمیخواستم بقیه رو نگران کنم برای همین یواشکی جیم شدم که برم پیداش کنم 😂😂
همینجور میگشتم که دیدم سر مزار شهید علی حاتمی نشسته😀🙈
نزدیک شدم که بشنوم چی میگه 😂🤫
دیدم داره دردودل میکنه
یجا گفت :اگه من به حاجتم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم🙃
یواش رفتم جلو و از پشت سر گرفتمش😈
چنان جیغی زد که خودم ترسیدم🤣🤣
_نترس بابا منم، ساکت آبرومونو بردی هییییس🤭🤫🤫😂
+خدانکشتت زینب زهرترک شدم😰😰
_خب حالا بگو حاجت چیه که میخوای بهمون شیرینی بدی😈😂🤣
+گوش وایستادی؟ 😐🤦♀
_بگو بحثو عوش نکن🤨من و توکه باهم این حرفا رو نداریم😅
+قول میدی به کسی نگی؟ 🙊
_آره خیالت راحت راحت😉
+حاجت ازدواج😍🙄🙈
_عاشق کسی شدی؟ 🤨
+نه نه عاشقی کیلو چنده🙄
_زود تند سریع بگو وگرنه من میدونم باتو🔪🔫
+عممم اره🙄🙄🙄🙄
_واااای آسیه مون عاشق شدههه😍😍😂
حالا کی هست این دامادمون؟ 😂
+چجوری بگم.....
_چطوریش مهم نیست بگو اینقدر حاشیه نرو😡🔪
+آقا علیرضا🙈
_خداااای من😱😂
پسر دایی من😂😂😂
چرا به من نگفتی😂
+که مثل الان بخندی؟😐
_آسیه میخوام راجب یه چیز جدی باهات حرف بزنم 😐
+باشه بگو😕
_آیا اجازه هست واسه علیرضامون بیایم خاستگاری؟😄😂
+چییییی😳😳😳😳
_آقا علیرضاگفت ازت بپرسم ببینم نظرت چیه که انگاری تو مشتاق تر از اونی🤪😂
+اِم اِم من چیزه 🙊
_میگم بهش که موافقی😂، برگردیم تهران میایم خاستگاری 😍
عروس گلمون😂🤣ایول یه عروسی دعوتیم
+همیشه ی خدا تو عجله داشتی و خودت همه چیو میبری و میدوزی🤦♀😂
_اگه زودتر بهم میگفتی خودم میآوردمش خواستگاریت 😂
الانم دیر نیست
باهم زیارت کردیم
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️