رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_18
برگشتم تهران.... 😐
دایی زنگ زد و با عمومرتضی حرف زد وقرارشد فرداشب بریم خونشون 😜😋
صبح که رفتیم خونه ی دایی برای اینکه آماده بشیم
منو محمدحسین فقط به چهره ی پر اضطراب علیرضا میخندیدیم🤣منم همش میگفتم بس کن داداش الان میبینه😂
علیرضا اومدپیش منو محمدحسین
_چیه؟ به چی هرهر میخندین🤨
+هیچی داداش چیزی نشده🤣😂
_آره معلومه کاملا😐
سیده شما بگین به چی میخندین 🤨
+من دروغ نمیگم، به شما میخندیم😂
_کجای من خنده داره😐
+هیچی، برو پسردایی آماده شو واسه امشب😝
_وای من خیلی استرس دارم دیگه باید چیکار کنم؟ 😰
+خب من میگم شما بگو انجام دادی یانه
_باشه 😥
+شیرینی؟ گل؟ آرایشگاه؟ لباس خریدی؟ دوش گرفتین؟ ماشینو بردین کارواش؟ برای من لواشک گرفتین😂؟
_آره همه رو انجام دادم🙂
فقط آها.... بفرمایید اینم لواشک شما
+افرین 😂
خب الان تنها کاری که مونده اینکه یکی منو ببره خونه ی آسیه خانم که زنگ زد گفت کارم داره
محمدحسین :آجی جان بفرما سوار ماشین شو میرسونمت چون خودمم کار دارم😉😜
توی راه به محمدحسین گفتم
_داداشی؟
+جانِ داداشی
_تو نمیخوای زن بگیری؟ 🤨
+به وقتش
_پیرشدی پس کی وقتشه🤨
+اولا من هنوز 25سالمم نشده🤨 دوما خدا رو چه دیدی حالا شاید بعد عروسی علیرضا منم دوماد شدم..😁😅
_راست میگی😍😍😍
+آره دروغم چیه 😁
داداش یه آهنگ پلی کرد
_داداش توکه فقط مداحی داشتی اینارو کی ریختی؟
+دیدم نزدیک عقدیم چندتا آهنگ ریختم😅
_افرین خوب کاری کردی
به فکر فرو رفتم تا رسیدیم خونه ی اسیه😜😜
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️