رمان زیبا و هیجانی🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_3
رسیدیم پایگاه رفتیم داخل و با این صحنه مواجه شدیم👈🏻🤨
بله فرمانده منتظر ما بوده 😂😬
رفیتم جلو چادرمو یکم مرتب کردم وگفتم:سلام حاج آقا 😰
آسیه هم طبق معمول ساکت عقبتر واستاده بود که فرمانده بهش گیر نده😤
حاج آقا گفت: علیکم السلام میشه بگین این چه وقت امدنه😠🤨
بعد از کمی مِن مِن کردن گفتم:ببخشید فرمانده😔ترافیک بود نرسیدیم دوباره تکرار نمیشه🙁
آسیه اون پشت به مظلوم شدن من میخندید🤪
منم توی دلم گفتم حسابتو بعدا میرسم 🔪
بعد فرمانده گفت:خیله خب برید توی اتاق بچه ها اومدن منم الان میام، فقط دفعهی اخرتون باشه وگرنه توبیخ میکنم☝️🏻💣
منم که از خدام بود گفتم :چشم چشم از این به بعد نیم ساعت زودتر میایم با اجازه.. 🚶♀🚶♀😁
همونجور داشتم برای آسیه خط ونشون میکشیدم رفتیم داخل اتاق 😒
از صحنه ای که میدیم شاخ در اوردم😳😧
امیرعلی وعلیرضا ومحسن اونجا بودن 😳
دیدم فاطمه هم اونورتر سر به زیر نشسته 😳
یواش سلام کردیم ورفتیم کنار فاطمه نشستیم 😐🤦♀
یواش جوری که اون آقایون نشنون بهش گفتم :اینا اینجا چیکار میکنن؟ 🤨مگه نگفتی رفتن ماموریت پس اینجا چیکار میکنن😐🤦♀
گفت:اولا سلام بعدم خودمم نمیدونم اومدم دیدم اینجا نشستن😂
منم زدم زیر خنده که یهو دیدم آقایون دارن نگاه میکنن👀
خودمو جمع کردم🙄😂
نزدیک بود از خجالت برم تو زمین🙈😅
+فاطمه
_جونم
+بزنم لهت کنم؟
_چرااا😟😂
+چرا موقعی که ما عجله داریم زنگ میزنی به آسیه؟ 🤨
_ببخشید🤪
+حسابتو دارم😑
همون موقع فرمانده آمد...
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی 🌸