رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_30
صبح پر انرژی بیدار شدم🤩، دویدم رفتم توی اتاق محمدحسین
_دادااااش بیدارررشوووو😂
+کوفته این چه وضع بیدار کردنه😩
_وقتی شوهر فاطمه بشی قدر منو میدونی🤪😆
پاشو خیر سرت میخوام برم جواب مثبت از عروس خانم بگیرم😌😌
+عه راست میگی یادم رفته بود😂
_خسته نباشی😑😑😆
بعد از اینکه آماده شدم دویدم توی حیاط وااای عجب هوای خوبی😋😋😋
حیاط که نه بهتره بگم باغ چون حیاط خونه ی ما یک باغ خیلی بزرگ و سرسبز بود 😍😍
داشتم توی علفا میدویدم که محمدحسین منو گرفت
_دختر جان چته؟ 😂دیوونه شدی؟🤣
+وای داداشی امروز چقدر حالم خوبه 😍🤪
_خداروشکر عزیز دلم
+داداشی
_جونم
+عاشقتم🤪🤪😂
_برو لوس نشو
+میکشم فقط حواست به زنت باشه و منو یادت بره هااا💣🔫
_شما تاج سری مگه میشه، اصلا !!
حالا بیا سوار ماشین شو که دیره ♥️
بعد از 20دقیقه رسیدیم خونه ی عمو جون 😍
_خدانگهدار داداشی 😁
+منتظر خبرای خوبت هستم 😉😜
زنگ زدم و صدای فاطمه از پشت آیفون اومد
_الو سلام بله بفرمایید؟
+دختر جان تلفن نیستااا😂🤣درو باز کن خسته ام 😕😂
درب با تیکی باز شد😁
_سلام سلام به عمو جونمم😍عمو احمد چرا نمیاین خونمون دلم براتون خیلی تنگ شده بود😢
+سلام به دختر گلم چطوری بابا جان
دخترم هزاربار بهت گفتم اینقدر تند تند حرف نزن خفه میشیاا😂🤣
_چمش عمو ژونم 😂
با جیغ به زن عمو سلام دادم که یهو دیدم آقاامیرعلی داره از تعجب میمیره😂😂😂
اینجوری👈🏻🤨🤨😳😳
منم رفتم تو زمین 😬😬😬😂
وای خدا من هر وقت مسخره بازی در میارم یکی منو میبینه حالا آقا امیرعلی که هیچی اقای موحد اومده بود پیشش😬😬😬😬😬😬😰🤯
آقای موحد که داشت شاخ در میارود😂
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️