رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_31
دیگه نمیشد اونجا موند با کله رفتم تو اتاق فاطمه 😂
_وای فاطمه آبروم رفت🤣
+بله دیدم چه دسته گلی به اب دادی😂🤣
_زهرمار نخند، وای آقا محسن اینجا چیکار میکنه🤯
+چمیدونم با امیرعلی کار داشت اومد دیگه😅
_فاطمه مامانت باهات حرف زد؟🤩
+بله🙄🤭
_بدون حرف اضافه بگو آره یا نه؟ 🤩
+آخه...
_بدون حرف اضافه😠
+آخه نمیشه زینب...
_کتک میخوای؟ فقط بگو آره یانه
+اره🤦♀
_وااااااااااااااااای😍😍😍😍
همزمان با جیغ من زن عمو دوید تو اتاق
_چی شده.😱چرا جیغ میزنی 😱
+وای خاک تو سرم ببخشید😂فاطمه جواب مثبت داد😍💃
_واسه این دختر ترشیده ی ما اینجوری جیغ زدی؟ 😐😂🤦♀
بعدم رفت بیرون که صدای امیر علی اومد که گفت
_جواب مثبت داد؟🤨
که زن عمو گفت آره 😁
تا تونستم عروسمون رو بوس کردم بعد سریع زنگ زدم به محمدحسین
_آقا داماد مباررررکه😍😂🤩
+خدایااااشکرتتتت😂😃😃😃
بعدم تلفنو قطع کردم و به فاطمه گفتم
_کی بیایم خاستگاری؟ 😄
+اینو دیگه باید از بابا احمد بپرسی😐
رفتم توی هال کنار عمو احمد نشستم
_عمو جون
+جانم
_عمم عمو کی بیایم....
+با مهدی صحبت میکنم احتمال زیاد سه روز دیگه😁
_باشه مرسی عمویی😍
اون روز خیلی کیف داد تازه یادم رفت بگم آقا محسن و امیرعلی واسه ناهار نموندن رفتن سپاه😐😂
تا عصر با فاطمه درس خوندم که البته دروغ میشه از داداشم واسش گفتم😂🤣
بعدش زنگ زدم محمدحسین اومد دنبالم و باهم رفتیم مسجد و بعدش اومدیم خونه😁🍃
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️