رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_33
آسیه:
_اقا😍
+جان دلم😁
_چقدر اینجا آرامش بخشه😌
+آره اینجا یه تیکه از بهشته برای همین آرامش بخشه
_علیرضا؟
+جان دل علیرضا
_خیلی دوستت دارم، همیشه کنارم باش
+یه سوال. مگه یه انسان میتونه بدون قلبشم زندگی کنه و نفس بکشه؟ 🙄
_نه نمیتونه🙈
+پس منم نمیتونم بدون تو زندگی کنم😍❤️
_راستی! بهت گفتم کی زنگ زد؟
+نه نگفتی 😁
_سیده بود گفت که واسه آقا محمدحسین میخوان برن خاستگاری😁
+به به مبارک باشه حالا این پسر عمه ی ما کیو انتخاب کرده؟
_فاطمه خانم دختر عمو احمد😍
+به به مبارکه، پس باید برگردیم😁پسرعمه جان داره داماد میشه😍😍
_بله😌😌❤️
خیلی خوش گذشت از لحظاتی که باهم نماز خوندیم تا وقتی که رفتیم شهربازی😁☺️
خدایا ازت میخوام همیشه سایه ی اقامون بالا سرم باشه 🌸
+خوشگل خانم داری چی میگی یواشکی؟ 😉
_هیچی 🙄🙄😂
+خانم
_جانم😜
+جانت بی بلا، بلندشو بریم برات یه چیز خوشمزه بخرم کیف کنی😜😂
_وای نه اونقدر واسه ام خوراکی خریدی ترکیدم دیگه نمیتونم بخورم😩😂
+باشه پس بریم سوغاتی بخریم که زشته دست خالی برگردیم🤦♂😉
+باشه بریم فقط برای من از اون لواشکا بگیر اونجا بخورم😅
_به روی جفت چشمام😉
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️