رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_39
زینب:
برگشتیم خونه هنوز تو شوک اون جشن بودم😂
پس داداشی نرفته ماموریت رفته بود برای جشن هماهنگ کنه 😉
یکی یکی کادو هارو باز کردم و نگاه کردم😄
مامان و بابا یک ساعت خیلی باحال گرفته بودن واقعا قشنگ بود😍یه ساعت مشکی
عمو مرتضی و زن عمو برام چادر گرفته بودن چادر سیاه واقعا نیاز داشتم چون این چادرمو وقت نکردم عوض کنم
عمو احمد و خانمشون برام ادکلن گرفته بودن خیلی بوی ملایمی داشت واقعا خوشبو بود😍
داداشی برام یه روسری سورمه ای شیک با شکوفه های سفید و طلایی، کفش اسپرت ویه کیف مشکلی باحال گرفته بود خیلی خیلی قشنگ بود😍❤️
آقای موحد هم یه دستبند گرفته بود
یه دستبند با مهره های سفید و طلایی که جذابیت باحالی داشت 😅😅
بعد از برانداز کردن کادو ها رفتم روی تختم وبعد از خوندن آیه الکرسی خوابیدم😴
فردا صبح خیلی کار دارم☹️
صدای اذان صبح ازمسجد بلند شد
خیلی حس خوبی بود
هوای خنک از پنجره به صورتم میخورد که باعث میشد روحیه بگیرم و پر انرژی بیدار شم😍😍😍😍
پتو رو زدم کنار و یکی دوتا پله ها پریدم پایین😂
گل های لبه پله ها خیلی باحال بود پام به یه گلدون گیر کرد و داشتم با صورت می فتادم زمین که با شدت از پشت کشیده شدم 😂
فکر کردم بابا جونه 😅
زدم زیر خنده 😂😂
رومو برگردوندم که دیدم محمدحسینه😂
_زینب😡
اگه کاریت میشد من چه خاکی تو سرم میریختم بعد تو داری میخندی؟😡
چند دفعه گفتم یواش بیا پایین😡الان اگه خدایی نکرده من نمیگرفتمت و اینهمه پله رو میوفتاد باید چیکار میکردم؟ 😡
هاان😡
+داداشی الان که خوبم چیزی نشده چرا عصبی شدی😢
_عصبی ام که اگه بلایی سرت میومد من باید چه خاکی تو سرم میریختم😡
+خاک که تو سر دشمن بعدم بخیر گذشت قول میدم از این به بعد یواش بیام پایین باشه؟ 😄
*محمدحسین
ولش کن چرا اول صحبی داد میزنی؟
+مادرمن اگه این دختر سر به هواتون چیزیش میشد من چیکار میکردم خب
*الانکه خوبه قول میده دوباره یواش بیاد پایین شما هم عصبی نشو پس فردا عروسیته😍☺️
مادرجان رفت و من محمدحسینو کشیدم تو اتاق 😄🚶♂🏃♀
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
۲۵ فروردین ۱۴۰۰