رمان زیبا وهیجانی🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_41
اول برم گلزار شهدا چون بعدا شب میشه و....
_سلام حاج اسماعیل
+سلام دخترم چطوری بابا چطوره آقا محمدحسین چطوره؟
_خوبن حاج آقا سلام دارن خدمتتون
+سلامت باشن، به ما سر نمیزنین بی معرفتا
_شرمنده درگیر دانشگاه و عروسی و اینا بودیم
+به به راستی به آقا محمدحسینم تبریک بگو خانمش کی بود؟
_فاطمه خانم دختر حاج احمد
+به به پس اشناست، جانم دخترم چیزی لازم داری؟
_حاجی لطفا دو کیلو شکلات بده بی زحمت میخوام ببرم گلزار شهدا
+قبول باشه دخترم برای منم دعا کن
از کدوم مدل بزارم؟
_محتاجیم ☺️
از اون مدل کاکائوییه😋
+شکلات دوست داری؟ 😂
_آره 🙄😋
+بیا دخترم اینا مال تو
_چقدر میشه؟
+اینا مهمون من ولی اون دو کیلو رو حساب میکنم 🙂
_آخه اینا زیاده نمیشه که مهمون شما
+چرا نشه؟ بخور نوش جونت
راستی بابا جان دانشگاهت چی شد؟
_20 شدم رشته ی داروسازی😍
+ماشاءالله ماشاءالله برم برای دخترم اسپند دود کنم 😄
_ممنون حاجی🙃
_❤️
حاج اسماعیل یکی از رفقای دوران دفاع مقدس بابا جونه
خیلی مرد خوبیه مثل باباجون دوستش دارم خیلی وقت بود ندیدمش خیلی پیر شده بود☹️🖤
ولی خب مثل همیشه مهربون بود 😍
بعد از نیم ساعت رسیدم گلزار شهدا
چند وقت نیومده بودم
از صبحه همش یاد همه میوفتم و میگم چند وقته نیومدم💔😂
کلا با درسا از زندگی عقب موندم 🤦♀
ولی جبران میکنم از بعد عروسی داداش مثل قبلا میشم همون دختر شر و شیطون
هر چند که همه میگن خانم دکتر شدی از این کارا نکن😂
ولی خب من یه روحیه شر و پر انرژی دارم که نمیتونم باهاش مقابله کنم یعنی نمیخوام که بکنم😂
دوست دارم شر باشم
دختر باید متین باشه ولی شر بودن و شیطون بودنم در کنارش😜
داشتم با خودم حرف میزدم که دیدم 15 دقیقه از وقتم رفت🤦♀😂
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️