رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_44
توی تاکسی بودم که تلفنم زنگ خورد
آقای موحد بود🤨
_سلام بله بفرمایید
+سلام خانم حسینی
میخواستم بگم که مادرجان گفتن شکلاتاتون رو یادتون رفت ببرین و همچنین کیف پولتون رو
_ای وای دست شماست🤦♀
شرمنده بخدا میتونید برسونین دستم؟
چون الان لازمش دارم وگرنه زحمت نمیدادم
+شما کجایین بیارم براتون؟
_من دارم میرم بسیج تا نیم ساعت دیگه اونجام
+باشه من مادرجان رو برسونم خونه میارم براتون، فقط اینکه شاید دیرتر برسم لطفا جایی نرین تا برسم
_باشه چشم ببخشید زحمت دادم
+زحمتی نیست وظیفه است یاعلی
_خدانگهدار
رسیدم بسیج کرایه رو حساب کردم با پولی که توی جیبم بود😁
_سلااااااااااام 😍
حاج آقا چطورین؟ بچه ها کجان؟
امری با من داشتین؟ بچه ها توی کدوم اتاقن؟ دارن چیکار میکنن؟ اون کارتون تموم شد؟
+سلام علیکم دخترم
سیده خانم، دختر گل اینقدر تند تند حرف نزن
بابا جان منکه واسه خودت میگم خفه میشیااا😂😂
خدا به حاج مهدی صبر بده🤦♀😂
بخدا بخوای بگی حااااااجی ميندازمت بیرون😂
_باشه باشه تسلیم 😂🙌🏻
خب بله بفرمایین با من کاری داشتین؟
+میخواستم این فرم رو پر کنی واسه راهیان نوره، امسال همه ازت راضی بودن میخوام این فرم دائمی رو پر کنی یعنی بشی مسئول همیشگی بجز وقتایی که نمیتونی بری😄
_حااااااجی راست میگین؟ 😍😍😍😍
+دختر جان اینجا بسیجه جیغ نزن
حالا زود رو پر کن اون فرمو بعدم برو اگه کاری نداری😁
فرم رو پر کردم که دیدم آقا محسن داره میخنده و با امیرعلی میاد داخل
سعی کردم خودمو بی توجه بگیرم
آخه چرا اینا همیشه میخندن🤦♀
(به همون دلیل که تو و آسیه و فاطمه همیشه میخندین😂)
کیف رو از آقا محسن گرفتم و گفتم شکلات هارو ببره پخش کنه
_کجا تشریف میبرین برسونم شمارو؟
+نه زحمت نمیدم میرم مسجد دنبال بابا
_من هم میخوام برم مسجد بفرمایید برسونمتون
+نه خودم میرم
بدبخت هرکار کرد نرفتم پیاده کوچ کردم و رسیدم مسجد
با بابایی رفتیم نمایشگاه ماشین
یه ماشین باحال انتخاب کردم و بابایی رفت واسه کارای دیگه اش
چون رفیق بابا بود همون موقع کارارو کردیم و ماشینو تحویل داد
یه ماشین دنا سفید باحال
سوار شدم و با باباجون رفتیم خونه البته من بعد از اینکه بابا و رسوندم رفتم به سوی تالار که کارای عروسی رو ردیف کنم
فقط یه لیوان آب از مامانی گرفتم😐
مامان گفت محمدحسین با فاطمه رفتن بیرون
خودشون میرن بیرون من باید برم کاراشونو بکنم🤨
رفتم تالار و همه کارارو درست کردم و سریع اومدم سمت خونه و دراز کشیدم روی تخت اخ که چقدر خسته شده بودم از صبح😩
بعد از نماز خوندن یه نیم ساعت خوابیدم تا ناهار آماده بشه 😄
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال ازاد‼️