eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
967 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃 توی تاکسی بودم که تلفنم زنگ خورد آقای موحد بود🤨 _سلام بله بفرمایید +سلام خانم حسینی میخواستم بگم که مادرجان گفتن شکلاتاتون رو یادتون رفت ببرین و همچنین کیف پولتون رو _ای وای دست شماست🤦‍♀ شرمنده بخدا میتونید برسونین دستم؟ چون الان لازمش دارم وگرنه زحمت نمی‌دادم +شما کجایین بیارم براتون؟ _من دارم میرم بسیج تا نیم ساعت دیگه اونجام +باشه من مادرجان رو برسونم خونه میارم براتون، فقط اینکه شاید دیرتر برسم لطفا جایی نرین تا برسم _باشه چشم ببخشید زحمت دادم +زحمتی نیست وظیفه است یاعلی _خدانگهدار رسیدم بسیج کرایه رو حساب کردم با پولی که توی جیبم بود😁 _سلااااااااااام 😍 حاج آقا چطورین؟ بچه ها کجان؟ امری با من داشتین؟ بچه ها توی کدوم اتاقن؟ دارن چیکار میکنن؟ اون کارتون تموم شد؟ +سلام علیکم دخترم سیده خانم، دختر گل اینقدر تند تند حرف نزن بابا جان منکه واسه خودت میگم خفه میشیااا😂😂 خدا به حاج مهدی صبر بده🤦‍♀😂 بخدا بخوای بگی حااااااجی ميندازمت بیرون😂 _باشه باشه تسلیم 😂🙌🏻 خب بله بفرمایین با من کاری داشتین؟ +میخواستم این فرم رو پر کنی واسه راهیان نوره، امسال همه ازت راضی بودن میخوام این فرم دائمی رو پر کنی یعنی بشی مسئول همیشگی بجز وقتایی که نمیتونی بری😄 _حااااااجی راست میگین؟ 😍😍😍😍 +دختر جان اینجا بسیجه جیغ نزن حالا زود رو پر کن اون فرمو بعدم برو اگه کاری نداری😁 فرم رو پر کردم که دیدم آقا محسن داره میخنده و با امیرعلی میاد داخل سعی کردم خودمو بی توجه بگیرم آخه چرا اینا همیشه میخندن🤦‍♀ (به همون دلیل که تو و آسیه و فاطمه همیشه میخندین😂) کیف رو از آقا محسن گرفتم و گفتم شکلات هارو ببره پخش کنه _کجا تشریف میبرین برسونم شمارو؟ +نه زحمت نمیدم میرم مسجد دنبال بابا _من هم میخوام برم مسجد بفرمایید برسونمتون +نه خودم میرم بدبخت هرکار کرد نرفتم پیاده کوچ کردم و رسیدم مسجد با بابایی رفتیم نمایشگاه ماشین یه ماشین باحال انتخاب کردم و بابایی رفت واسه کارای دیگه اش چون رفیق بابا بود همون موقع کارارو کردیم و ماشینو تحویل داد یه ماشین دنا سفید باحال سوار شدم و با باباجون رفتیم خونه البته من بعد از اینکه بابا و رسوندم رفتم به سوی تالار که کارای عروسی رو ردیف کنم فقط یه لیوان آب از مامانی گرفتم😐 مامان گفت محمدحسین با فاطمه رفتن بیرون خودشون میرن بیرون من باید برم کاراشونو بکنم🤨 رفتم تالار و همه کارارو درست کردم و سریع اومدم سمت خونه و دراز کشیدم روی تخت اخ که چقدر خسته شده بودم از صبح😩 بعد از نماز خوندن یه نیم ساعت خوابیدم تا ناهار آماده بشه 😄 ادامه دارد... 😍 🌸به قلم سیده بیضایی🌸 ‼️کپی با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال ازاد‼️