رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_58
زینب:
حالش جدی جدی بد بود
_الو سلام آبجی چطوری
+سلام به بهترین خواهر دنیا، خوبم شکر تو چطوری
_منم خوبم، آسیه میگم که فاطمه چرا گوشیش خاموشه
+شارژ نداشت، داشت با من حرف میزدم شارژش تموم شد الان زده به شارژ میخوای زنگ بزن بهش
راستی! کارای خارجتون چی شد؟
_ممنون، فعلا که نصف کارارو تقریبا کردیم آن شالله تا تقریبا یک ماه دیگه میریم
خیلی سخته تو نیای 😭
+فداروشکر به خوبی و خوشی ایشالا
ناراحت نباش مگه دنبال یکی نمیگشتی که تو ایران کارارو جلو ببره؟ خب من دیگه...
_فدای تو
آبجی جان اگه کاری نداری من برم؟
+نه جانم کاری ندارم برو به سلامت
بعد از اینکه با فاطمه هم حرف زدم رفتم تو حیاط
بی بی رفته بود مسجد تا یکی دو ساعت دیگه هم نمیاد بعدشم که گفت میره خونه شمسی خانم که عقد پسرشو تبریک بگه
حیاط با اینکه با اون برگای خشک جذاب میشد ولی من میخواستم اونجا هارو تمیز کنم با اینکه بی بی خیلی شایسته است و مرتبه
بعد از تمیز کردن حیاط و خونه رفتم شام درست غذا درست کنم
در حال آشپزی بودم که زنگ خونه خورد
_ایش وسط آشپزی کیه 😒
چادر رنگی سفیدمو پوشیدم و با دمپایی های صورتی که بی بی برام گرفته بود رفتم دم در
_کیه؟
صدایی نیومد فکر کردم از این آدمای علاف و بیکاره که زنگ میزنن برای همین حرصم صد برابر شد 😤😤
درو باز کردم ببینم کیه که با دیدن آدم جلو در جیغ بلندی زدم😰😱
معلوم بود آقا محسنم ترسیده با جیغ من
_زینب خانم منم چرا جیغ میزنین😧
یا ابوالفضل خوبین؟
اون قدر ترسیده بودم که نمیتونستم حرف بزنم
دیگه کفری شدم 😡
+آقا محسن چرا وقتی میگم کیه جواب نمیدین😡چرا اینقدر نزدیک به در ایستاده بودین😡چرا میگین خوبم؟من من اجنه ام که میگین یا ابوالفضل؟ 🤨😡اصلا این چه وضعشه😤دیگه حرفی ندارم بزنم
دیدم با اینکه ترسیده داره میخنده 🙁
فکر که کردم فهمیدم چه سوتی بزرگی دادم😂😂🤦♀
وای خدای من این حرفا چی بود زدم؟ 🤣
خودمم داشت میمردم از خنده خودمو در حد مرگ کنترل کردم که نخندم ولی ضایع بود که دارم میترکم از خنده
آقا محسن بعد از یه خنده حسابی گفت
_من شرمنده ام که باعث شدم اینجوری بترسین😂
ببخشید 😂😂
{این تیکه رو با خنده گفت انگار اصلا نمیتونست کنترل کنه}
+خواهش میکنم، بی بی خونه نیست امری دارید بگین بهش میگم؟
_نه فقط اینکه این کیسه برنجو یادم رفت بیارم تو ماشین جامونده بود
+آها باشه بدین به من به بی بی میگم
_سنگینه فکر نکنم بتونین ببرین
+میتونم 😒
کیسه رو گذاشت رو زمین منم با غرور خاصی رفتم برش دارم😌
اما. هرچی زور زدم نشد و از دستم افتاد
سریع اومد سمتم
_خوبین کاریتون نشد؟
+نه😩
داشت خندشو کنترل میکرد و کیسه رو برداشت و یالله گفت و وارد خونه شد
من برای اینکه معذب نباشه توی حیاط موندم
دیدم خیلی طول کشید رفتم توی خونه که دیدم رفته سر قابلمه غذا😳😳😂
_ببخشید😳
با شنیدن صدام غذا تو گلوش گیر کرد و به سرفه کردن افتاد
+واقعا ببخشید ببخشید واقعا واقعا واقعا شرمنده ام
آخه من بیشتر اوغات پیش بی بی غذا میخوردم عادتم شده بود🤦♂
خیلی خوش مزه است آخه غذاهاشون🤦♂
مخصوصا این یکی
میخواستم بگم من پختم ولی بیخیال شدم
+موردی نداره درک میکنم غذاهای بی بی خیلی خوش مزه است
با سرعت از خونه رفت بیرون سریع گفتم
+ آقا محسن
_بله 🤦♂
+صبر کنید براتون غذا بیارم
_نه نه من میرم عجله دارم
+گفتم صبر کنید😐
بدون اینکه منتظر بشم چیزی بگه رفتم توی خونه و یه ظرف برداشتم و غذا کشیدم
قورمه سبزیام خداروشکر زیاد بود وگرنه امروز باید گشنه میبودیم🤦♀🤦♀😂
چادرمو درست کرد و ظرف غذا رو دادم بهشون
بعد از تشکر رفت...
منم به دلیل دیر اومدن بی بی مشغول خوردن شدم راست میگفت خیلی خوش مزه شده😍😋😋
ایول کوبانو جانو 😇😃🤣
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال آزاد‼️