رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_62
زینب :
خدااااایاااا باورم نمیشه😍😭
بالاخره بعد از 8 ماه تلاش تونستیم بدستش بیاریم 😍🤓
یه فرمول که با استفاده درست ازش میشه دنیا رو آباد کرد 😄و با استفاده غلطش هم میشه دنیا رو به راحتی نابود کرد 😕
این فرمول اگه دست کسی بیوفته میتونه دنیا رو نابود کنه جوری که دیگه درست نشه
پس این خیلی فرمول مهمیه به ما خیلی قبلا گفته بودن که چیزی راجب کارایی های این فرمول نگیم
من و فاطمه و آسیه انگار رو ابرا بودیم از بس خوش حال بودیم
چه شب هایی که حتی برای خواب نرفتیم خونه🥀
الان دیگه میتونم یک دل سیر بخوابم 😍
〰〰〰🍃
🌸یک ماه بعد 🌸
کارمون توی آزمایشگاه تموم شد آسیه و فاطمه با ماشین علیرضا رفتن اما من موندم که یکم کار داشتم
بعد از یک ساعت کار منم تمام شد
جای پارک نبود مجبور شدم ماشینم رو دو کوچه پایین تر پارک کنم
کوچه های خلوتی بود چون بخاطر مهم بودن کارمون مجبور شدم در یک منطقه خلوت آزمایشگاه داشته باشیم
داشتم پیاده میرفتم سمت ماشینم که یک تاکسی سرعتش رو کم کرد
یه مرد جوون بود تقریبا
_خانم تاکسی نمیخواید؟
تاکسی؟ این محله؟ اصلا امکان نداره
+نه ممنون
به راهم ادامه دادم اون ماشینه همونجا وایستاده بود خیلی مشکوک بود
توی فکر بودم که یکی از پشت سر گفت
_خانم دکتر ببخشید
همونکه صورتمو برگردوندم یه چیزی بشدت خورد توی سرم و همه جا سیاه شد دیگه چیزی نفهمیدم.... 🥀🖤
〰〰❤️
محمدحسین :
یا صاحب الزمان 😰
فاطمه یعنی چی نمیدونی کجاست😥
_محمدحسین دویست هزار بار برات توضیح دادم زینب کار داشت نیومد گفت خودش بعدا میاد
الانم ازش خبری نیست
_ الو امیرعلی 😓
+سلام حاج ممد حسین جونم چی شده
_داداش خواهش میکنم کمکم کن 😥
+چیشده😱
_داداش سیده نیست از صبحه گوشیشو جواب نمیده از در آزمایشگاه که اومده بیرون دیگه خبری ازش نیست داداش دارم دق میکنم یه کاری کن
+یا خدا نکنه....
_ آره منم همینو گفتم شاید بخاطر اون فرمول لعنتی....
+زبونتو گاز بگیر، نفوذ بد نزن 😡
من با بچه ها حرف میزنم ببینم چه میشه کرد
_ممنونتم یاعلی
یا صاحب الزمان خواهرمو میسپارم دست خودت 😥
ساعت 10 قرار بود زینب بیاد الان ساعت 3بعد از ظهره
مامانم که از اون موقع فقط داره گریه میکنه و میگفت من بهش گفتم به دلم بد افتاده گفت چیزی نیست الکی نگرانی
فاطمه و آسیه هم با حال خراب مامانو دلداری میدادن
آرامش بابا برام خیلی عجیب بود
نشسته بود و با آرامش داشت با تسبیح ذکر میگفت
در حالی که یکی یدونه اش معلوم نیست کجاست و حالش چطوره
هممون حالمون بد بود
ساعت 6 عصر شده و هنوز خبری ازش نیست
هنوز خوبه برادرام اینجان وگرنه که قلبم از استرس ایست میکرد
امیرعلی، فرهاد، مصطفی، محسن، علیرضا
نمیدونم چرا محسن اینقدر حالش بده؟!
چه لزومی داره اینقدر حالش بد باشه🤨
محمدحسین ساکت شو بابا توی همین موقعیتم به همچین چیزا فکر میکنی؟
محسن و مصطفی و فرهاد رفتن به خیابونا و پزشکی قانونی و... سر بزنن
پزشک قانونی؟!
_محسن😡
+جانم داداش😰
_حق نداری بری پزشکی قانونی خواهر من چیزیش نشده که بخوایم اونجاها دنبالش بگیریم فهمیدی 😡
+اما داداش...
_همین که گفتم
+به روی چشمم یاعلی
محسن تنها رفت چون بعدش جایی کار داشت اما فرهاد و مصطفی باهم رفتن
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال ازاد‼️