رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_64
یکی دوید سمت این مرده انگار این رئیسشونه
گفت :جوووووون😍شارمین این همون دختره نیست 😉عجب آدمی هستیاا عجب کسیو رو انتخاب کردی
چییی😳
اینا همون دو نفری آن که اون روز مزاحم شده بودن 😳😳
چشمام از این بیشتر باز نمیشد
یعنی این از اون روزا منو زیر نظر داشته 😳
وقتی نگاه های منو دید صورتشو آورد نزدیک و گفت:
آره خوشکله من همونم 😆
دیگه داشت خیلی خیلی نزدیک به صورتم میشد داد زدم
_گمشو به من نزدیک نشوو😡😡
+فکر نمیکردم اینقدر وحشی باشی😏
رو به اون یکی کرد و گفت:
جنازه اش آروم تره 😏
و دوتایی زدن زیر خنده دیگه حالم داشت بهم میخورد
سرشو به سمتم کج کرد که در عرض یک ثانیه همه ی اون 15 نفر دورم بودن 😰
دیگه واقعا داشتم میترسیدم
اومد نزدیکم و گفت :
همچین بکنم باهات که بفهمی دوباره با من درست حرف بزنی
بعد خیلی بدتر از سیلی قبلی زد و افتادم رو زمین
وقتی افتادم رو زمین فهمیدم یکی دستامو باز کرده و فهمیدم بخاطر چیه
بخاطر اینکه اگه به صندلی وصل باشم راحت نمیتونن بزنمم
صندلی پرت کرد اونور و یه اشاره کرد و خودش رفت عقب تر روی یه صندلی نشست و با یک لبخند خبیثانه نگام میکرد تا خواستم تکون برخوردم اولین ضربه رو به پهلوم زدن
افتاده بودم زیر لگدای 7 تا مرد 😭😰
صدای داد و فریادم بلند شد
و در بین صدای جیغ های من صدای خنده های اون شارمین وحشی میومد
+ نمیخوام زنده بمونه
بعد از تقریبا 10 دقیقا کتک خوردن در حد مرگ گفت بسه
چرا الان گفتی نامرد😭
از شدت رد حتی نمیتونستم جابه جا بشم
احتمالا دستم شکسته بود
تمام بدنم کبود بود 😭
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که چشمامو باز نگه دارم و یکم نفس بکشم
اومد روبه روم نشست و خم شد و گفت
+این کمترین کتکاییه که قراره بخوری پس اگه میخوای دیگه کتک نخوری اون فرمول لعنتی رو بهم بگو 😡
با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم
+نمیگم
خندید و بلند شد
یکم رفت و یهو برگشت و سفترین ضربه رو به شکمم زد 😭😭
دیگه گریم دست خوردم نبود
به داخل جمع شدم و شروع کردم به گریه کردن 😭😭😫
گفت
+روی عشقت حساسی مگه نه؟ 👿
عشقم؟!
کیو میگه😧
+محسن جون 😈😏
یاخدا نه آقا محسن 😭
_توروخدا التماست میکنم به اون کاری نداشته باش تورو جون هرکی دوست داری
+توام اونو دوست داری بنظرت معشوقشو توی این وضع ببینه چیکار میکنه؟
مخصوصا یه آقای غیرتی که جلوش بگم عشقم؟ 😏
_تورو خداااا توروخدااا😭
من داد میزدم. و. گریه میکردم و حتی نمیتونستم دستمو تکون بدم
ولی اونا رفتن😭🥀
تقریبا یکی دوساعت گذشت که صدای مردونه ای اومد
_هووی با من چیکار دارین😠
وقتی اومد نزدیک و منو دید فهمیدم دیگه نمیتونه نفس بکشه
بعد از یک دقيقه داد زد
_نامردا اااا چیکار کردین 🤬😡
من مثل یک دختر بچه ی کوچولو که باباشو وسط چندتا گرگ دیده گفتم
+آقا محسن 😭😭😭آق محسن کمکم کن😭😭دارم میمیرم 😭😭
انگار با دیدنم حالش هزاران برابر بدتر شده بود
به زور بردنش و به یک ستون جلوی من بستنش منم همچنان روی زمین افتاده بودم
شارمین نامرد اومد وسطمون و گفت
+عجب پسری احسنت😂😏
روبه من مرد و گفت
+عشقم میبینیش چه پسر خوبیه
بعد باز رو کرد سمت محسن و گفت
+عشق منو میبینی چه خوشکله من بهش میگم جوجو خوشکله 😂😏اسم قشنگیه مگه نه؟ 😈
صدای نعره ی محسن اومد که داد زد
_خفه شووو 🤬😡خفه شو اسم ناموس منو نیار به زبون کثیفت😡
+عه توام که مثل عشقم بی ادب و وحشی ای🤩😏😏
نمیدونم چیشد که شارمین داد زد
+این وحشی فقط به درد خودت میخوره که عین تو وحشی باشه 😡
خوشحال شدم که ول کن من شده بود😍
رفت سمت محسن و با خشم گفت
+به اون عشق وحشیت بگو همین الان فرمول رو به من بده
محسن نگام کرد و سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم
اقامحسن میدونست من بی دلیل چیزی نمیگم و حتما موضوع مهمیه که بخاطرش اینجوری کتک خوردم
گفت
_تو اگه هردومونو بکشی اون فرمولو بهت نمیدیم 😏😡
+خب انگار هیچ کدومتون حرف آدمی حالیتون نمیشه 😠😤
یه چاقو تقریبا بزرگ درآورد و اومد نزدیکم و. گفت
+اول معشوقو بکشم یا
رفت طرف محسن و ادامه داد
+یا عاشقو؟
یکی داد زد
آقا شارمین عاشق تحمل دیدن مردن معشوقشو نداره 👿وقتی معشوقشو بکشی خودش میمیره 😂
و صدای خنده هاشون بلند شد
+افرین حرف درستو گفتی پس معشوقه رو میکشیم
اومد طرف من و نشست پشت سرم
من فقط اشک میریختم
سرشو آورد نزدیک و. گفت
+نمیخوای بگی؟
_نه 😠
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی 🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال ازاد‼️