رمان زیبا وهیجانی🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_70
بعد از سه ساعت عمل تموم شد...
دکترش اومد بیرون و گفت:آقای حسینی خیلی خوشحالم، عمل با موفقيت انجام شد
فقط باید یکم صبر کنیم ایشون به هوش بیان و ببینیم چی میشه 🙂
+وااااقعا خوشحالم، مدیونتونم 😍😇
تقریبا ساعت های 18بود که پرستار گفت الان میتونید برید پیشش
صبح به هوش اومده بود ولی اجازه نداشتیم بریم پیشش😉
_سلام آبجی جونم خوبی فدات شم؟
+سلام آره خوبم
_دستت؟!
+میتونم تکونش بدم😍البته بخاطر عمل درد میکنه خیییلی کم میتونم تکون بدم
_خداروشکر، دیدی گفتم خوب میشی😋
دکترش اومد
_به به حالتون خوبه زینب خانم؟
+خوبم دکتر ممنون
_یکم دستتو تکون بده...
بعد از معاینه دکتر گفت:خیلی خوبه، دستتون کاملا خوب شده مثل روز اول، فقط بخاطر عمل یکم درد میگیره که مهم نیست زودی برطرف میشه
خیییلی بیشتر از چیزی که فکرشم میکردم خوشحال شدم 🤩😍
🌸یک هفته بعد 🌸
رسیدیم تهران...
الان زینب راحت میتونه دستشو تکون بده
بابا جون خیلی خوشحال بود که دخترش خوب شده
وقتی رسیدیم زینب بازم مثل سابق رفت تو خونه و بازم من داد زدم یواش😐😂
〰یک ماه بعد 〰
محسن
امروز قراره با حاج مهدی قضیه خاستگاری رو در میون بزارم...
_سلام حاجی 🙂😥
+به به سلام آقا محسن خوبی؟ بابا خوبه؟
_خداروشکر سلام دارن خدمتتون
+چی شده پسرم که منو گفتی بیام اینجا؟
_عممم چیزه
+چیه؟ 😐
_منو به غلامی برا دخترتون قبول میکنید؟ 😰😓🤭
وقتی داشتم اینو میگفتم نفسم داشت کنده میشد 🤥
+پسرم من باید با زینب جان حرف بزنم نظرشو بپرسم، به بابات جوابمو میگم
میدونی که زینب یکی یک دونه ی منه و راه سختی رو انتخاب کردی....
_بله میدونم حاجی... 🙂
ولی شما هر چیزی بگین هر شرطی بزارین من با جون و دل قبول میکنم
+باید فکر کنم، خدانگهدار
_خداحافظ
بلند شد رفت😥
این یعنی چی؟ یعنی جوابش منفیه؟
زنگ زدم به حاج آقا هاشمی و همخچیو گفتم گفت باید صبر کنی با دخترش حرف بزنه و صلاح کنه....
استرس بدی داشتم...
بابا هم منتظر تماس حاجی بود
مامانمم خوشحال که قراره بریم خاستگاری 😁
وای میترسم از واکنش محمدحسین 😕😰
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده و ایدی کانال آزاد‼️