رمان زیبا وهیجانی 🍃 فدای بانوی دمشق🍃
#پارت_8
شیشه ی ماشین اومد پایین داخل ماشین رو تونستم ببینم چهارتا مرد بودن شنیدم که راننده داره میگه:خانمای خوشگل جایی میرین بیاین برسونیم تون😂😀
گفتم:بفرمایید آقای محترم مزاحم نشید🍃
انگار گوشش بدهکار نبود دوباره گفت:بیاین بالا 😉
میخواست از ماشین پیاده بشه که یک صدای مردانه از پشت سرم آمد😳
+ کاری داشتین؟ 🤨
صداش اشنابود صدای نفسشو میشنیدم😨
دیدم همون صدای مردانه گفت:خواهرم برین سوار ماشین بشید تامن ببینم این آقای محترم چیکار دارن 🤨🔪
برگشتم.
آقا امیرعلی بود
هووووف خیالم راحت شد😊
سوئیچ رو داد بهم و گفت:فاطمه با دوستات برید توی ماشین تا من بیام🚘
ما سریع رفتیم تو ماشین
داشتم نگاه میکردم ببینم آقا امیرعلی چیکار میکنه 👀👀
اول آروم داشتن حرف میزدن که یهو مرده یه سیلی زد به آقا امیرعلی😱
واااای خدای من درگیر شدن😭😰
میخواستم از ماشین پیاده بشم که آسیه سریع دستمو گرفت و گفت:زینب تورو خدا بشین آقا امیرعلی بفهمه پیاده شدی کفری میشه ☹️🙏🏻
+اسیههه نمیبینی چقدر زیادن😭
اگه بلایی سرآقا امیرعلی بیارن چه خاکی تو سرمون بریزیم😢😥
یهو درب راننده باز شد
خیلی ترسیدم اگه.... 😰😰
دیدم آقا امیرعلیه که سرفه میکرد😥
بیرون رو نگاه کردم اونا در رفته بودن نامردااا👊🏻
نگاه کردم دیدم از لبش خون میاد دستمال کاغذی رو گرفتم سمتش
_بفرمایید
+ممنون
_اگه شما نمیبودین..
+نمیخوام راجب این موضوع صحبت کنم
دلیل این کاراشو میفهمیدم چون بابا اینا نبودن ومارو سپرده بودن دست این آقایون
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی 🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️