رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق🍃
#پارت_9
گفت:خب شما جایی میخواستی برین؟ 😅
فاطمه گفت:داداش مطمئنی ضربه ای به سرت نخورده؟ 😂
_نه🤦♀✨
فاطمه خندید
من و آسیه در تمام مدت اینجوری بودیم😐😐😐
صد رحمت به خواهر برادری منو محمدحسین😂🤦♀
رسیدیم بازار 😀🤩
گفتم:فاطمه مگه قراره تو راهیان نور چیکار کنیم که اومدیم خرید🧐🧐
+بیا بریم خودم اونقدر وسایل برات گیر بیارم که کف کنی😄
پاساژ یکم شلوغ بود🍂
برای همین نمیشد راحت هرچی بخوایم رو پیدا کنیم
آقا امیرعلی گفت:من میرم قسمت مردانه شماهم برین کاری داشتین تماس بگیرین
فعلا خدانگهدار✨
ماهم رفتیم قسمت زنانه 🌹
لباس قشنگی چشممو نگرفته بود و خوشم نمیومد اصلا این روزا همه لباسا جلف شده لباس خوبی پیدا نمیشه😕😕
اونقدر راه رفتیم تااینکه چشمم به یک مانتوعبایی خوشگل افتاد 😍😍😋
رفتیم داخل مغازه و بعد از کلی تعریف وبرنداز کردن مانتو رو خریدیم و رفتیم توی یک روسری فروشی 😇
یک روسری سورمه ای با گل های زیر یاس گرفتم که به رنگ مانتوم بود😌😍
هرچی لازم بود خریدیم و میخواستیم بریم که فاطمه گفت :گوشیمو توی ماشین جا گذاشتم زینب گوشی داری به امیرعلی زنگ بزنیم؟ 😕🙁
_آره دارم
+باشه پس زنگ بزن
_خب شمارشو بده تا زنگ بزنم 😐🤦♀
_الو سلام
+سلام بفرمایید
شما؟
_ خانم حسینی هستم فاطمه گوشیشو جا گذاشته بود من زنگ زدم میخواستم بگم لطف کنید بیاید درب ورودی ما کارمون تمام شده🤦♀🌺
+آها بله ببخشید به جا نیاوردم. چشم تا 5دقیقه ی دیگه پایینم🏃♀
من رفتم برای خودم یک گیره روسری هم گرفتم تا وقتی که آقا امیرعلی بیان 💁♀
سوار ماشین که شدیم گفتم:آقا امیرعلی میشه لطف کنید برید خونه ی ما امشب آسیه خانم وفاطمه میخوان بیان پیش من، میخوایم ساک هارو آماده کنیم🙂🤦♀
+باشه چشم
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی 🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️