eitaa logo
شهید‌محمود رضا بیضایی
979 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
7.6هزار ویدیو
23 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
"فرشته ای برای نجات" همونطور که قاشقش رو داخل بشقاب میزاشت،نیم نگاهی به من انداخت --حامد جان چرا غذاتو نمیخوری؟ اگه خوشت نیومده خب یه چیز دیگه سفارش بده! اصلا حواسم به بابام نبود. --چی گفتین بابا؟ چیو سفارش بدم؟؟! با اینکه فهمیده بودم از رفتارم کلافه شده ولی سعی میکرد آرامش خودش رو حفظ کنه. --میگم غذات یخ کرد! چرا نمیخوری؟ --آهان غذارو میگین، نمیدونم. راستش اشتها ندارم. اونقدر با غذام بازی کردم که بابام غذاشو تموم کرد، روبه من با لحن آرومی پرسید --حامد بابا، میشه بگی مشکل چیه؟ حتماً یه مشکلی پیش اومده که تو خواستی تنها باهام حرف بزنی! همینطور که داشت این حرفارو میزد انگار یاد یه چیزی افتاد --راستی حامد،رفتی دنبال خونواده اون دختر؟ سرمو پایین انداختم و با تاسف گفتم نه. --چرا بابا؟ مگه نگفتی که زیاد مهلت تصمیم گیری نداری؟ --آخه بابا من از کجا خونوادش رو پیدا کنم؟ اگه خونواده داشت که تا الان باید خودشون رو میرسوندن. --خب تو اصلا پیگیر قضیه شدی؟ اول برو بگرد بعد بیا بگو از کجا پیدا کنم. حالا بگو ببینم چی میخوای بگی. --راستش بابا میخواستم راجب همین موضوع حرف بزنیم. امشب دوباره از بیمارستان زنگ زدن! با شرم سرمو پایین انداختم. --اگه اون لحظه لال شده بودم و کلمه همسر رو نمیگفتم الان حال و روزم بهتر بود‌. --ببین حامد،شاید اون لحظه خدا میخواسته امتحانت کنه!ببینه چقدر حواست جمع اطرافته. با اینکه ته دلم نور امیدی روشن بود ولی بازم افکار مزاحم فکرم رو رها نمیکرد. --حالا میگی چیکار کنیم بابا؟ اخم کرده بود و سرشو انداخته بود پایین. با جدیت به چشمام زل زد. --اول میریم بیمارستان. شاید با دیدن شرایط از نزدیک راحت تر بتونیم تصمیم بگیریم. --یعنی اینکه الان بریم بیمارستان؟ --الان که نه مگه اتفاقی غیر از این افتاده؟ --نه راستش تا فردا بهم مهلت دادن. --خب پاشو. از حرفی که بابا زده بود گیج شده بودم، یعنی الان میخواست بره بیمارستان؟ --بابا یعنی الان بریم؟ --اره دیگه مگه نمیگی تا فردا مهلت داری؟ منم فردا کلی کار دارم وقت نمیکنم. پول غذارو بابا حساب کرد و از رستوران خارج شدیم. آدرس بیمارستان رو دیگه بلد بودم. از بابا خواستم تا پشت سر من حرکت کنه. به بیمارستان رسیدیم..... روبه روی میز پذیرش،همش خدا خدا میکردم که پرستار اسم همسرتون روحداقل جلوی بابام نیاره....! بدبختی اینجا بود که شیفت همون پرستار بود.! --سلام خانم. خسته نباشید. --سلام آقای رادمنش! با طعنه ادامه داد --میخواستین الان هم نیاید آقا! مثل اینکه اصلا خانمتون واستون مهم نیست؟ با شنیدن این کلمه اونم جلوی بابام، دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو توخودش ببلعه! همونطور که سرم رو پایین انداخته بودم و داشتم تو آتیش خجالت دست و پا میزدم. --بله متاسفانه وقت نشد‌. بابا که انگار متوجه خجالت من شده بود، با صدای آرومی --حامد جان تو برو بشین من کارارو انجام میدم. با اینکه هنوزم خجالت میکشیدم ولی با چشمایی شرمگین، سرمو بالا آوردم و تو چشمای بابام زل زدم. دستشو آروم رو شونم گذاشت وبا لبخندی مردونه نگاهم کرد. تو اون لحظه خدارو واسه داشتن همچین پدری شکر کردم! آروم و بی صدا،روی صندلی نشسته بودم ولی هی حواسم پرت فکر اون دختر میشد. تو ذهنم چهرشو میکشیدم ولی از نگاه به چهرش حتی توی ذهنم هم خجالت میکشیدم. تصمیم گرفته بودم که از پرستار اجازه دیدن اونو بگیرم، ولی اون دختر هیچ نسبتی بامن نداشت! چند دقیقه بعد بابا اومد کنارم نشست و با لبخند --حل شد حامد جان! با اینکه باورم نمیشد با ناباروری و تعجب --جدی بابا؟ یعنی شما قبول کردی؟ --آره بابا جون! چرا قبول نکنم؟ گفته بودم که پول واسه کمک به خیریه گذاشته بودم، اما انگار قسمت همین دختره! راستی حامد ، دیگه لازم نیست دنبال خونوادش باشی، از حرفایی که پرستار زد انگار که اون دختر خونواده نداره، و در عین حال هیچ فامیلی هم نداره! --یعنی الان تنها کسی که از این قضیه خبرداره ماییم؟ --ظاهراً که اینطوره! خب حامد پاشو تا بریم. بهم لبخند زد --انگار خدا خیلی هواتو داره ها پسررر! سرمو پایین انداختم! بغضی که تو گلوم بود رو با زور لبخند پایین دادم! توی دلم هزار بار خدارو شکر کردم و تصمیم گرفتم فردا گلستان شهدا نذری بدم! از بیمارستان خارج شدیم و هر کس سوار ماشین خودش شد. توی راه، حس عجیبی بهم دست داده بود، حسی که از قبول کردن موضوع از طرف بابا خوشحال بود! احساس میکردم اون حسی که داشتم جدید و تکرار نشده بود.!؟ ماشینارو داخل حیاط بردیم،همونجور که داشتم به در هال نزدیک میشدم بابا زد رو شونم و ازم خواست بایستم....... "حلما" ❥↬•@Shbeyzaei_313 🚫کپی ممنوع
"فرشته ای برای نجات" --ببین حامد، راجب موضوع امشب چیزی به مادرت نگو، یه موقع فکر بدی نکنه، بزار به موقع خودم میگم بهش. --باشه چشم. در خونه رو باز کردم و از بابا خواستم اول بره داخل. ر همونجور که با چشماش دنبال مامانم میگشت سلام بلند و بالایی کرد. تو این چند سال اولین دفعه ای بود که به رفتار بابام نسبت به مامانم دقت میکردم. دوس داشتم زندگی آینده من هم همین آرامش رو داشته باشه!....... با صدای مامانم سرمو بلند کردم و بهش سلام کردم. --سلام حامد، برو لباساتو عوض کن ، بیا شام. با اینکه حوصله غذا خوردن رو نداشتم ولی نمیخواستم مامانم ناراحت بشه. همونطور که دستمو رو چشمم میزاشتم. --چشم مامان جان! به اتاقم رفتم و لباسام رو عوض کردم و سر میز نشستم. بوی باقالی پلوی مامان دماغمو قلقلک میداد و باعث شده بود اشتهام باز بشه. یه بشقاب باقالی پلو و یه تیکه بزرگ ماهی که مامان مخصوص من گذاشته بود رو خوردم. از مامان تشکر کردم و واسه خواب به اتاقم رفتم. گوشیمو برداشتم و روی تخت دراز کشیدم. وقتی صفحشو روشن کردم، چنتا پیام از ساسان داشتم. --سلام حامد! نمیای؟ راستی اگه خواستی بیای اسپری فلفلی هات یادت نره.......... حوصله بقیه پیامارو نداشتم. همین که سرمو روی بالشت گذاشتم خوابم برد و دیگه هیچی نفهمیدم... با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. با چشمای نیمه باز و بسته، گوشیمو برداشتم. با صدایی که رگه های خواب توش موج میزد جواب دادم --به به آقااا حااامد! --سلام ساسان، کارتو بگو میخوام بخوابم. --اول یه نگا به ساعت بنداز! بعد بگیر بخواب! پسر ساعت ۱۲ ظهره! --ببین ساسان من خوابم میاد کارتو بگو..؟ --باشه حالا عصبانی نشو! میخواستم دیشبو برات تعریف کنم... -حرفشو قطع کردم --ببین ساسان من کاری به اینکه دیشب چی شد و تو چیکار کردی و چنتا دخترو اجیر کردی و.... ندارم، الانم خوابم میاد. بعد از ظهر هم محل قرار رو بهت میگم. بعد خداحافظی با ساسان ،به ساعت نگاه کردم، راس میگفت، ۱۲ ظهر بود. روتختیم رو مرتب کردم و رفتم داخل آشپزخونه تا صبحونه بخورم. بر عکس همیشه مامانم خونه بود؟! --سلاااام!مهتااااب خانم. با لبخند مهربونش جواب سلامم رو داد و ازم خواست بشینم تا صبحونمو آماده کنه. بعد خوردن صبحونم، از مامان تشکر کردم و به اتاقم رفتم. نزدیک اذان ظهر بود و من خوشحال از اینکه میتونم برم مسجد! لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون. --مامان خانم من دارم میرم مسجد. با یه لحن تعجبی و با صدای بلندی --مسسسسجد؟؟؟ حق به جانب ایستادم --اره مادر من! مسجد! مگه جرمه؟ انگار از شک در اومده بود. همزمان باهم اشک میریخت و میخندید. --قربونت برم الهی مادر! خیلی خدا دوست داره! واقعا خوشحالم که شدی حامد خودم♡ برو به سلامت عزیزم. با اینکه از رفتار مامانم متعجب و کمی گیج بودم سعی کردم لبخند بزنم و ازش خداحافظی کردم. اولش خواستم پیاده برم اما بعدش تصمیم گرفتم، بعد مسجد برم جایی که قرار بود ساسانو ببینم......! ماشینو روبه روی مسجد پارک کردم و از ماشین پیاده شدم، وقتی وارد مسجد شدم، مثل دفعه قبل، البته با یکم تغییر. اونم اینکه زیاد نبودن کسایی که با نگاه بدی نگام کنن. اما انگار بعضیا هنوز خیال خام در سر داشتن.؟ حس متفاوتی داشتم، مثل دفعه قبل حرفایی که میشنیدم ناراحت نمیشدم. توی صف نشسته بودم و به موذنی که داشت اذان میگفت خیره شده بودم. یه لحظه نگاهم به کنار دستم افتاد، همون پیرمرد اون شب. با لبخند نگاهم میکرد. لبخندش به دلم نشست و باعث شد تا منم لبخند بزنم. دستمو به نشانه احترام دراز کردم. آروم و گرم دستمو فشرد و بهم سلام کرد. --سلام پسرم. خوبی؟ --سلام حاجی.خداروشکر، شما خوبید؟ --هییی! میگذرونیم، ولی به لطف اون بالا سریه همه چی خوبه. با اینکه به لطف بابام بیشتر مردم محلمون رو میشناختم ولی چهره اون پیرمرد برام آشنا نبود. همین که اومدم سوالی که تو ذهنم بود رو ازش بپرسم، وقت اقامه نماز شد.... بعد از اتمام نماز عصر دستمو به طرف پیرمرد دراز کردم و اونم همین کارو کرد. بعد از دست دادن باهاش سوالم رو پرسیدم. --راستش حاجی من بیشتر مردم این محله رو میشناسم، اما شمارو تا به حال این اطراف ندیدم. ساکن اینجا هستین؟ با این حرفم سرشو انداخت پایین. --هیییی چی بگم. راستش جوون، من از شهرستان اومدم اینجا. واسه دوا و درمون، حاج خانم. با ناراحتی ادامه داد --دکترا گفتن که باید یه مدت بستری باشه. ولی خب پولی که پس انداز کرده بودم، فقط خرج بیمارستان حاج خانم میشه. --انشاالله که خدا شفاشون بده! --انشاالله پسرم! انشالله! بعد از اتمام دعای سلامتی امام زمان( عج)از پیرمرد خداحافظی کردم و راه افتادم...... "حلما" 🚫کپی ممنوع ❥↬•@Shbeyzaei_313
♥️🦋 نام: عمادمغنیه محل‌تولد: صور تاریخ‌شهادت: ۱۲فوریه،سال۲۰۰۸💔 آدرس‌مزار: لبنان🧡 لقب: حاج‌رضوان😊 وضعیت‌تاهل: متاهل🌱 _______ نگاهی‌گذرا‌به‌زندگی‌شهید:✨👇🏻 عماد مغنیه معروف به حاج رضوان، ۷ دسامبر ۱۹۶۲م در شهر صور واقع در جنوب لبنان به دنیا آمد.پدرش فايز مغنیه است و برادرانش جهاد و فؤاد بودند که به شهادت رسیدند. وی به «مرد سایه» شهرت داشته و به عنوان مغز متفکر حزب الله لبنان شناخته شده بود. خانواده مغنیه پس از مدتی از صور به ضاحیه جنوبی بیروت نقل مکان کردند و در این منطقه بود که وی، تحصیلات ابتدایی و دبیرستان خود را گذراند و پس از آن در جوانی، وارد دانشگاه آمریکایی بیروت (AUB) شد. عماد مغنیه سه فرزند به نام‌های جهاد، فاطمه و مصطفی داشت. جهاد، در ۱۸ ژانویه ۲۰۱۵م(۲۸ دی ۱۳۹۳ش) در هجوم بالگردهای اسرائیلی به خودروی حامل وی در بلندی‌های جولان سوریه به شهادت رسید. عماد مغنیه ۱۲ فوریه ۲۰۰۸م(۲۳ بهمن ۱۳۸۶ش)در پی انفجار در خودروی بمب‌‌گذاری‌ شده در دمشق، به شهادت رسید.
*﷽* سلام دوستان آغاز میکنیم چله توسل به شهدا 🌀 * هیجدهمین روز چله* ❤️ شهید عماد مغنیه❤️ 🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :* ۱ _ فاتحه ۲ _ آیت الکرسی ۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام ۴ _ ۱۴ صلوات ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید ❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤ 💠🔹💠🔹💠🔹💠
........: ✨﷽✨ 🌺☘️🌺 💠امام رضا (علیه السلام): 《 از ما نیست کسی که با مسلمانی دغل کاری کند، یا به او زیان برساند، یا به او نیرنگ زند .》 🌹یاضامن آهو🌹 🦋*أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ* ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯    ✨ *أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج* ✨ ☘کپی باذکرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[‌گفته‌بودم‌بعد‌از‌این‌باید‌فراموشش‌کنم دیدمش‌وَ ز‌یاد‌بردم‌گفته‌های‌خویش‌را..] [🥀⛅️🌿] ⓙⓞⓘⓝ↡ 🦋|↬❥ https://eitaa.com/adabiyatm
معنای دو سال را کی خوب میفهمد🧐 سربازهــــــ👨‍✈️ــــا معنای یک سال را کی خوب میفهمد🧐 پشت کنکـــ👩‍🎓ــورے ها معنای ۹ ماه را کی خوب میفهمد🧐 مــــ🤱ـادر ها معنای یک ماه را کی خوب میفهمد🧐 روزه داران مــــــ📆ــــاه مبارک رمضان معنای یک دقیقه را کی خوب میفهمد🧐 انهایی که از پــ🛩ـــرواز جا مانده اند معنای یک لحظه را کی خوب میفهمد🧐 انهایی که دستشان از دنیـ🌎ــــا کوتـاست اما... معنای۱۱۸۱سال تنهایے را فقط آن امامی میداند که منتظࢪ است شیعیانش خود را برای آمدنش آماده کنند... 🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸 در این کانال مطالب به خصوص نوشته و درخواست های شما به اشتراک گذاشته میشه🤗 عضو بشو هم وطن،پشیمونت نمیکنم✋🏻 https://eitaa.com/adabiyatm
میلاد_حضرت_عبدالعظیم_حسنی 🌸جان به قربان تو ای سیّد پاکیزه سرشت 🌸شهر ری از تو بهشت است، بهشت است،بهشت.... ✨میلاد باسعادت حضرت عبدالعظیم حسنی،فخر ملک ری،بر مولایمان امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شیعیان و محبان اهل بیت علیهم السلام مبارک باد.✨   ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓ ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
تا‌وقتۍکه‌اوضاع‌به‌کام‌توست نقطه‌ضعف‌هـاۍتوپوشیده‌است..🌱 🆔 @Shbeyzaei_313 ┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
علیرضا پناهیان1_1047858484.mp3
زمان: حجم: 1.84M
خدا دوست دارھ اینجوری عبادت کنی :)🧡' 🆔 @Shbeyzaei_313 ┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄