#چادرانه🌱
ڪمدهارازیرورومیڪنم
لباسهاۍبھارۍ،بارانۍها،خانگۍها،مجلسۍها
خستهمیشومازاینهمهرنگومدل
نگاهمبہتوگرهمیخورد،آراممیشوم
سادهبودنتیڪ دنیامۍارزد
چادرِمشڪیِآرامِمن♥️!"
🍃⃟⃢💛•|•@Shbeyzaei_313
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂
حدیث_روز 🌤
✨ امام حسن عسکری(ع):رزق وروزی ضمانت شده تورااز عمل واجب باز ندارد.✨
♡•@Shbeyzaei_313
سلام
کانال آوردیم براتون چه کانالی 😂
دنبال یه کانال میگردی که توش جوک کلیپ خنده دار بزاره
خوب جایی اومدی
کلیپ و جوک خفن خنده😂
بزن رو پیوستن👇
@KKHKKHH
سلام
کانال آوردیم چه کانالی
اگر دوست داری با حضرت زهرا سلام الله علیها آشنا بشید فقط کافیه بزنی رو پیوستن
دوست داران حضرت زهرا سلام الله علیها
@mwhkfd
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_سیزدهم
به ساعت نگا کردم،۵ بعد از ظهر بود.
یه نگاه به اتاقم انداختم.
دیوارای اتاقم پر بود از عکسای ماشین و موتور هایی که بهشون علاقمند بودم. وسایل اتاقم به کمد و تخت و میز کامپیوتر و دراور خلاصه میشد..!
تصمیم گرفتم چیدمان اتاقم رو عوض کنم.
نزدیک ۵ سال پیش بود که یه روز با مامان نزدیک عید چیدمان اتاقم رو عوض کردم و تا الان همینجور مونده بود.
اول از همه کمدم و خالی کردم و لباسایی که بهشون نیاز نداشتم رو داخل نایلون ریختم و بقیه رو به چوب لباسی های فلزی آویزون کردم و مرتب سرجاشون گذاشتم.
نایلون لباس اضافه هارو هم گوشه اتاق گذاشتم.
به طرف میز کامپیوترم رفتم و اول سیمای به هم ریخته رو مرتب کردم و یه گوشه رو میز جمعشون کردم.
تصمیم گرفتم جای میز کامپیوتر رو با تختم عوض کنم.
اما قبلش باید کشو های میز کامپیوتر رو خالی میکردم.
با خالی کردن کشوها دلیل پر بودنشون رو فهمیدم .
یه سری CD های بازی که مال دوران نوجوونیم بود و یه سری فیلم جنگی و اکشن که الان دیگه اصلا بهشون علاقه نداشتم داخل کشو ها بود.
همونطور که وسایل رو بررسی میکردم نگام به CD هایی که ساسان چهار سال پیش بهم داده بود افتاد.
اون روز فکر میکردم بهترین و جذاب ترین فیلمای عمرم رو تماشا میکنم،ولی الان حتی از نگاه کردن به عکسای روی جعبه CD خجالت میکشیدم.
با حرص همشون رو جمع کردم انداختم سطل زباله.
بقیه CD هارو هم گذاشتم سر جاش که بعداً بدم بچه های فامیل.
بعد از مرتب کردن کشو ها، سراغ تختم رفتم و با اینکه خیلی سنگین بود کشو کشون اونو وسط اتاق بردم.
به لطف مامان زیر تختم تمیز بود و نمیخواستم جارو بکشم.
وقتی جای تخت رو با میز کامپیوتر عوض کردم نوبت تخت بود،ک تصمیم گرفتم گوشه اتاقم بزارم،جای کمد و دراور هم به نظرم خوب بود.
با جارو برقی اتاقم رو جارو زدم و روی میز کامپیوتر و کمدم رو هم با دستمال گرد گیری کردم......
به ساعت نگاه کردم، ۷ عصر بود.
گوشیمو برداشتم و همونجور که رو تختم دراز کشیدم شماره مامانم رو گرفتم.
--سلام حامد جون!کجایی مامان ؟ میدونی چقدر بهت زنگ زدم؟
--سلام مامان. شرمنده گوشیم رو سایلنت بوده نتونستم جواب بدم.خونم.تو کجایی؟
--خب خداروشکر،دلم هزار راه رفت!
منم دارم میام خونه.
از مامان خداحافظی کردم و همونطورکه گوشی تو دستم بود خوابم برد.
با حس اینکه یه نفر بالای سرمه چشمامو باز کردم.
--عه حامد جون بیدار شدی؟داشتم روت پتو مینداختم.
روی تخت نشستم.
--سلام مامان خانم.
یه وقت نگی من یه پسر دارما؟
با اینکه میخواستم اذیتش کنم ولی اون جداً بهش بر خورده بود.
--عمت بود این همه به آقاااا زنگ زد؟
اصلا تو مگه به موبایلت نگاه هم میکنی؟
خندیدم و دستشو بوسیدم.
--شوخی کردم مامان جون. حالا چرا به دل میگیری؟
با اینکه به زور داشت خندشو کنترل میکرد یه دفعه یاد غذاش افتاد و خیلی سریع از اتاقم رفت بیرون.
به ساعت گوشیم نگاه کردم.
نزدیک اذان بود.دلم میخواست برم مسجد.
سریع وضو گرفتم و لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون،همونطور که داشتم با عجله در هال رو باز میکردم
مامانم از تو آشپزخونه صدام زد.
--کجا حامد؟ نکنه..........
حرفشو خورد و چیزی نگفت.
از فکری که در موردم کرده بود دلخور شدم.
ولی کاری نمیتونستم بکنم.
از قدیمم گفتن هرکی خربزه بخوره باید پای لرزش بشینه....!
مسجد یه کوچه بالاتر از کوچه ی ما بود و من سعی کردم همون مسیر کوتاه رو هم با عجله برم.
وارد مسجد که شدم مکبّر تازه میخواست اذان بگه و همه داشتن صف میبستن.
باهاشون همراه شدم و خودمو بین صف دوم جا دادم.
تو محله ای که زندگی میکردیم بیشتر مردم همو میشناختن، بخاطر همین بعضیا با تعجب ، و بقیه هم با نگاه بدی به من خیره شده بودن!
من راه خودم رو انتخاب کرده بودم.
ولی حس میکردم تحمل اون همه نگاه سنگین رو ندارم.
سرمو پایین انداختم و مشغول ذکر گفتن شدم.
همونطور که سرم پایین بودصدای
پچ پچ کسی که پشت سرم بود رو میشنیدم.
--عجب زمونه ای شده! پسره چند سال هر غلطی خواسته کرده، حالا نشسته تو صف نماز؟؟
--ول کن حاجی ما که همه چیزو نمیدونیم!جوونیه دیگه......
هر چقدر خواستم فکرمو به جای دیگه مشغول بکنم نمیشد،تو دلم به خدا امید داشتم و ازش خواستم تا بهم تحمل بده.
درست بود که چهار سال تموم هر کاری دلم خواسته بود کرده بودم، ولی خب هر کسی ممکنه یه روزی سرش به سنگ بخوره!؟
خدا که اینهمه بزرگه به بنده هاش اجازه توبه داده!اونوقت آدماش.....!
تو فکر بودم که دستی روی شونم نشست.یه پیرمرد بود که داشت با لبخند نگام میکرد.
--پاشو جوون الان حاج آقا میره رکوع.
با اینکه انتظار چنین رفتاری رو نداشتم با بغض لبخند زدم
--چشم.......!
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_چهاردهم
اونشب توی مسجد،با اینکه حرفای بعضی آدما آزارم میداد ولی آرامش خاصی داشتم.
حس میکردم واسه اولین بار توی مسجد پا گذاشتم...!
نماز جماعت که تموم شد،از مسجد خارج شدم و به طرف خونه رفتم.
در حیاطو باز کردم و وقتی میخواستم وارد خونه بشم،چند جفت کفش زنونه بیرون در بود و این یعنی مهمون داشتیم.
در هال رو باز کردم و همراه با یاالله سر به زیر وارد خونه شدم.
همونطور که حدس میزدم خاله و رستا و یسنا خونمون بودن،باهاشون سلام و احوالپرسی کردم.
انگار اونا هم از رفتارم متعجب بودن!
همینطور که روی مبل نشسته بودم، سنگینی نگاه رستارو حس میکردم ولی دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم.
پیش خودم فکر میکردم که جمع زنونس و وجود من اذیتشون میکنه.
--شرمنده خاله جون من یکم کار دارم باید برم اتاقم،شما از خودتون پذیرایی کنید.
--باشه خاله جون.برو مزاحمت نباشیم؟
--نه خاله این چه حرفیه مراحمید.
با یه ببخشید رو به همشون بلند شدم و رفتم تو اتاقم.
وقتی درو بستم تازه متوجه عرقی که از خجالت رو پیشونیم بود شدم.
دلیل خجالتم رو نمیدونستم ولی اینکه با رستا چشم تو چشم نشده بودم منو خوشحال میکرد!
به گوشیم نگا کردم،۳ تماس بی پاسخ از ساسان.
اولش نمیخواستم بهش زنگ بزنم ولی بالاخره هرچی بود رفیق بود خیر سرم!
خواستم همون موقع بهش زنگ بزنم،اما منصرف شدم.
لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم.
همونطور که دستامو زیر سرم گذاشته بودم و به سقف خیره شده بودم،فکر اون دختر اومد سراغم،و سوال هایی که مدام تو سرم تکرار میشد!
چرا اون وقت شب اونم اون دختر بیرون بود؟
چرا تا الان کسی از خونوادش سراغشو نگرفته بود؟
چرا اون شب گفتم همسرشم!؟
کلافه از فکرایی که توی سرم بود بلند شدمو روی تخت نشستم.
سرمو بین دستام گرفته بودم و با کلافگیم سر و کله میزدم که گوشیم زنگ خورد.
--سلام. آقای رادمنش؟
--سلام بله بفرمایید.
--از بیمارستان تماس میگیرم.
راستش شما باید تکلیف همسرتون رو روشن کنید.
اون روز هم بهتون گفتم،تاالان دیگه باید فکراتون رو کرده باشید.
تا فردا بیاید بیمارستان! تاکید میکنم تا فردا!
گوشیو که قطع کردم.
کلافه تر از قبل شده بودم.نمیدونستم باید چیکار کنم،اگه بابا هزینه هارو هم قبول میکرد ولی بعدش هیچی.........
از فکرم عصبانی شدم.
باید با بابا حرف میزدم،چون اون میخواست هزینه کنه نه من!
الان که خاله اینا اینجا بودن،واسه شام هم میمونن،بابا هم هنوز نیومده، پس با بابا میرم بیرون و حرف میزنم.
از این فکرم خوشحال شدم و لباسم رو عوض کردم و با برداشتن سوییچ و موبایلم از اتاقم بیرون رفتم.
روبه مامانم ایستادم و همونجور که نگاهم بین گلای فرش میچرخید
--مامان راستش من میرم پیش بابا.
شام هم با بابا بیرون میخورم.
--وا حامد؟ چیزی شده؟ کجا بری بیرون؟ من شام درست کردم، آروم تر ادامه داد،خالت اینا اینجان زشته!
خالم حرف مامانم رو قطع کرد
--خب مهتاب جان بزار بره،ماکه غریبه نیستیم.
--برو خاله جون مواظب خودت باش.
مامانم که دیگه قانع شده بود قبول کرد با اجازه ای گفتم از خونه خارج شدم.
توی راه با بابا هماهنگ کردم که اونم قبول کرد.
ازش خواستم برم دنبالش ولی قبول نکرد و گفت خودش میاد.
ماشینو پارک کردم و وارد رستوران شدم.
آدرسو واسه بابام ارسال کرد.
همونطور که فکرم درگیر حرفایی که میخواستم به بابا بگم بود، گوشیم زنگ خورد.
--الو ساس....
--سلام و کوفت! سلام درد ، معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
--ببین ساسان من کار دارم، حرفتو بزن.
کلافه و عصبی ادامه داد
--آخه پشت تلفن نمیتونم بگم.فردا میای یه جا قرار بزاریم؟
--باشه، آدرسو واسم بفرس.
خواستم قطع کنم
--راستی امشبو که هستی؟
منظورش رو متوجه شدم، منظورش از امشب این بود که از ۱۲ شب تا صبح تو خیابونا ول بگردیم و ملت رو مسخره خودمون کنیم.....
--حامد!حامدددد!اگه مردی بگو تا قبرتو بکنم.
--نه ساسان.
با گیجی پرسید
--نه یعنی چی؟ میگم میای امشب یا نه؟
--نه ساسان امشب نمیام. فکر نکنم......
ادامه حرفمو خوردم.
--باشه نیا! ولی قرار فردا یادته نره ها!
اینو گفت و بدون خداحافظی قطع کرد.
فکر اون دخترکم بود، ساسانم شد قوز بالا قوز!
غرق در فکر بودم که یه دفعه بابام نشست جلوم.
از اینکه من تعجب کرده بودم خندش گرفت.
--هااان چی شده؟ نکنه عاشقی چیزی شدی اینجوری میری تو فکر؟
از این حرفش خندم گرفت و سلام کردم.
جدی و با لبخند جوابم رو داد.
--خب حامد جان، اول غذا یا حرف؟
با اینکه میدونستم خستس ، ترجیح دادم اول غذا بخوریم تا لااقل یکم از خستگیش برطرف بشه.
--اول غذا.
غذارو سفارش دادیم که خیلی هم سریع آماده شد.موقع غذا خوردن همش به تو فکر بودم که حتی بابا هم این رو متوجه شده بود............
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_پانزدهم
همونطور که قاشقش رو داخل بشقاب میزاشت،نیم نگاهی به من انداخت
--حامد جان چرا غذاتو نمیخوری؟ اگه خوشت نیومده خب یه چیز دیگه سفارش بده!
اصلا حواسم به بابام نبود.
--چی گفتین بابا؟ چیو سفارش بدم؟؟!
با اینکه فهمیده بودم از رفتارم کلافه شده ولی سعی میکرد آرامش خودش رو حفظ کنه.
--میگم غذات یخ کرد! چرا نمیخوری؟
--آهان غذارو میگین، نمیدونم.
راستش اشتها ندارم.
اونقدر با غذام بازی کردم که بابام غذاشو تموم کرد، روبه من با لحن آرومی پرسید
--حامد بابا، میشه بگی مشکل چیه؟ حتماً یه مشکلی پیش اومده که تو خواستی تنها باهام حرف بزنی!
همینطور که داشت این حرفارو میزد انگار یاد یه چیزی افتاد
--راستی حامد،رفتی دنبال خونواده اون دختر؟
سرمو پایین انداختم و با تاسف گفتم نه.
--چرا بابا؟ مگه نگفتی که زیاد مهلت تصمیم گیری نداری؟
--آخه بابا من از کجا خونوادش رو پیدا کنم؟ اگه خونواده داشت که تا الان باید خودشون رو میرسوندن.
--خب تو اصلا پیگیر قضیه شدی؟ اول برو بگرد بعد بیا بگو از کجا پیدا کنم.
حالا بگو ببینم چی میخوای بگی.
--راستش بابا میخواستم راجب همین موضوع حرف بزنیم.
امشب دوباره از بیمارستان زنگ زدن!
با شرم سرمو پایین انداختم.
--اگه اون لحظه لال شده بودم و کلمه همسر رو نمیگفتم الان حال و روزم بهتر بود.
--ببین حامد،شاید اون لحظه خدا میخواسته امتحانت کنه!ببینه چقدر حواست جمع اطرافته.
با اینکه ته دلم نور امیدی روشن بود ولی بازم افکار مزاحم فکرم رو رها نمیکرد.
--حالا میگی چیکار کنیم بابا؟
اخم کرده بود و سرشو انداخته بود پایین.
با جدیت به چشمام زل زد.
--اول میریم بیمارستان.
شاید با دیدن شرایط از نزدیک راحت تر بتونیم تصمیم بگیریم.
--یعنی اینکه الان بریم بیمارستان؟
--الان که نه مگه اتفاقی غیر از این افتاده؟
--نه راستش تا فردا بهم مهلت دادن.
--خب پاشو.
از حرفی که بابا زده بود گیج شده بودم، یعنی الان میخواست بره بیمارستان؟
--بابا یعنی الان بریم؟
--اره دیگه مگه نمیگی تا فردا مهلت داری؟ منم فردا کلی کار دارم وقت نمیکنم.
پول غذارو بابا حساب کرد و از رستوران خارج شدیم.
آدرس بیمارستان رو دیگه بلد بودم.
از بابا خواستم تا پشت سر من حرکت کنه.
به بیمارستان رسیدیم.....
روبه روی میز پذیرش،همش خدا خدا میکردم که پرستار اسم همسرتون روحداقل جلوی بابام نیاره....!
بدبختی اینجا بود که شیفت همون پرستار بود.!
--سلام خانم. خسته نباشید.
--سلام آقای رادمنش!
با طعنه ادامه داد
--میخواستین الان هم نیاید آقا! مثل اینکه اصلا خانمتون واستون مهم نیست؟
با شنیدن این کلمه اونم جلوی بابام، دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو توخودش ببلعه!
همونطور که سرم رو پایین انداخته بودم و داشتم تو آتیش خجالت دست و پا میزدم.
--بله متاسفانه وقت نشد.
بابا که انگار متوجه خجالت من شده بود،
با صدای آرومی
--حامد جان تو برو بشین من کارارو انجام میدم.
با اینکه هنوزم خجالت میکشیدم ولی با چشمایی شرمگین، سرمو بالا آوردم و تو چشمای بابام زل زدم.
دستشو آروم رو شونم گذاشت وبا لبخندی مردونه نگاهم کرد.
تو اون لحظه خدارو واسه داشتن همچین پدری شکر کردم!
آروم و بی صدا،روی صندلی نشسته بودم ولی هی حواسم پرت فکر اون دختر میشد.
تو ذهنم چهرشو میکشیدم ولی از نگاه به چهرش حتی توی ذهنم هم خجالت میکشیدم.
تصمیم گرفته بودم که از پرستار اجازه دیدن اونو بگیرم، ولی اون دختر هیچ نسبتی بامن نداشت!
چند دقیقه بعد بابا اومد کنارم نشست و با لبخند
--حل شد حامد جان!
با اینکه باورم نمیشد با ناباروری و تعجب --جدی بابا؟ یعنی شما قبول کردی؟
--آره بابا جون! چرا قبول نکنم؟ گفته بودم که پول واسه کمک به خیریه گذاشته بودم، اما انگار قسمت همین دختره!
راستی حامد ، دیگه لازم نیست دنبال خونوادش باشی، از حرفایی که پرستار زد انگار که اون دختر خونواده نداره، و در عین حال هیچ فامیلی هم نداره!
--یعنی الان تنها کسی که از این قضیه خبرداره ماییم؟
--ظاهراً که اینطوره! خب حامد پاشو تا بریم.
بهم لبخند زد
--انگار خدا خیلی هواتو داره ها پسررر!
سرمو پایین انداختم! بغضی که تو گلوم بود رو با زور لبخند پایین دادم!
توی دلم هزار بار خدارو شکر کردم و تصمیم گرفتم فردا گلستان شهدا نذری بدم!
از بیمارستان خارج شدیم و هر کس سوار ماشین خودش شد.
توی راه، حس عجیبی بهم دست داده بود، حسی که از قبول کردن موضوع از طرف بابا خوشحال بود!
احساس میکردم اون حسی که داشتم جدید و تکرار نشده بود.!؟
ماشینارو داخل حیاط بردیم،همونجور که داشتم به در هال نزدیک میشدم بابا زد رو شونم و ازم خواست بایستم.......
"حلما"
❥↬•@Shbeyzaei_313
🚫کپی ممنوع
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_شانزدهم
--ببین حامد، راجب موضوع امشب چیزی به مادرت نگو، یه موقع فکر بدی نکنه، بزار به موقع خودم میگم بهش.
--باشه چشم.
در خونه رو باز کردم و از بابا خواستم اول بره داخل.
ر همونجور که با چشماش دنبال مامانم میگشت سلام بلند و بالایی کرد.
تو این چند سال اولین دفعه ای بود که به رفتار بابام نسبت به مامانم دقت میکردم.
دوس داشتم زندگی آینده من هم همین آرامش رو داشته باشه!.......
با صدای مامانم سرمو بلند کردم و بهش سلام کردم.
--سلام حامد، برو لباساتو عوض کن ، بیا شام.
با اینکه حوصله غذا خوردن رو نداشتم ولی نمیخواستم مامانم ناراحت بشه.
همونطور که دستمو رو چشمم میزاشتم.
--چشم مامان جان!
به اتاقم رفتم و لباسام رو عوض کردم و سر میز نشستم.
بوی باقالی پلوی مامان دماغمو قلقلک میداد و باعث شده بود اشتهام باز بشه.
یه بشقاب باقالی پلو و یه تیکه بزرگ ماهی که مامان مخصوص من گذاشته بود رو خوردم.
از مامان تشکر کردم و واسه خواب به اتاقم رفتم.
گوشیمو برداشتم و روی تخت دراز کشیدم. وقتی صفحشو روشن کردم، چنتا پیام از ساسان داشتم.
--سلام حامد! نمیای؟
راستی اگه خواستی بیای اسپری فلفلی هات یادت نره..........
حوصله بقیه پیامارو نداشتم.
همین که سرمو روی بالشت گذاشتم خوابم برد و دیگه هیچی نفهمیدم...
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.
با چشمای نیمه باز و بسته، گوشیمو برداشتم.
با صدایی که رگه های خواب توش موج میزد جواب دادم
--به به آقااا حااامد!
--سلام ساسان، کارتو بگو میخوام بخوابم.
--اول یه نگا به ساعت بنداز! بعد بگیر بخواب! پسر ساعت ۱۲ ظهره!
--ببین ساسان من خوابم میاد کارتو بگو..؟
--باشه حالا عصبانی نشو! میخواستم دیشبو برات تعریف کنم...
-حرفشو قطع کردم
--ببین ساسان من کاری به اینکه دیشب چی شد و تو چیکار کردی و چنتا دخترو اجیر کردی و.... ندارم، الانم خوابم میاد.
بعد از ظهر هم محل قرار رو بهت میگم.
بعد خداحافظی با ساسان ،به ساعت نگاه کردم، راس میگفت، ۱۲ ظهر بود.
روتختیم رو مرتب کردم و رفتم داخل آشپزخونه تا صبحونه بخورم.
بر عکس همیشه مامانم خونه بود؟!
--سلاااام!مهتااااب خانم.
با لبخند مهربونش جواب سلامم رو داد و ازم خواست بشینم تا صبحونمو آماده کنه.
بعد خوردن صبحونم، از مامان تشکر کردم و به اتاقم رفتم.
نزدیک اذان ظهر بود و من خوشحال از اینکه میتونم برم مسجد!
لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون.
--مامان خانم من دارم میرم مسجد.
با یه لحن تعجبی و با صدای بلندی
--مسسسسجد؟؟؟
حق به جانب ایستادم
--اره مادر من! مسجد! مگه جرمه؟
انگار از شک در اومده بود.
همزمان باهم اشک میریخت و میخندید.
--قربونت برم الهی مادر! خیلی خدا دوست داره! واقعا خوشحالم که شدی حامد خودم♡ برو به سلامت عزیزم.
با اینکه از رفتار مامانم متعجب و کمی گیج بودم سعی کردم لبخند بزنم و ازش خداحافظی کردم.
اولش خواستم پیاده برم اما بعدش تصمیم گرفتم، بعد مسجد برم جایی که قرار بود ساسانو ببینم......!
ماشینو روبه روی مسجد پارک کردم و از ماشین پیاده شدم، وقتی وارد مسجد شدم، مثل دفعه قبل، البته با یکم تغییر. اونم اینکه زیاد نبودن کسایی که با نگاه بدی نگام کنن.
اما انگار بعضیا هنوز خیال خام در سر داشتن.؟
حس متفاوتی داشتم، مثل دفعه قبل حرفایی که میشنیدم ناراحت نمیشدم.
توی صف نشسته بودم و به موذنی که داشت اذان میگفت خیره شده بودم.
یه لحظه نگاهم به کنار دستم افتاد، همون پیرمرد اون شب.
با لبخند نگاهم میکرد.
لبخندش به دلم نشست و باعث شد تا منم لبخند بزنم.
دستمو به نشانه احترام دراز کردم.
آروم و گرم دستمو فشرد و بهم سلام کرد.
--سلام پسرم. خوبی؟
--سلام حاجی.خداروشکر، شما خوبید؟
--هییی! میگذرونیم، ولی به لطف اون بالا سریه همه چی خوبه.
با اینکه به لطف بابام بیشتر مردم محلمون رو میشناختم ولی چهره اون پیرمرد برام آشنا نبود.
همین که اومدم سوالی که تو ذهنم بود رو ازش بپرسم، وقت اقامه نماز شد....
بعد از اتمام نماز عصر دستمو به طرف پیرمرد دراز کردم و اونم همین کارو کرد.
بعد از دست دادن باهاش سوالم رو پرسیدم.
--راستش حاجی من بیشتر مردم این محله رو میشناسم، اما شمارو تا به حال این اطراف ندیدم.
ساکن اینجا هستین؟
با این حرفم سرشو انداخت پایین.
--هیییی چی بگم.
راستش جوون، من از شهرستان اومدم اینجا.
واسه دوا و درمون، حاج خانم.
با ناراحتی ادامه داد
--دکترا گفتن که باید یه مدت بستری باشه.
ولی خب پولی که پس انداز کرده بودم، فقط خرج بیمارستان حاج خانم میشه.
--انشاالله که خدا شفاشون بده!
--انشاالله پسرم! انشالله!
بعد از اتمام دعای سلامتی امام زمان( عج)از پیرمرد خداحافظی کردم و راه افتادم......
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
#معرفی_شهید♥️🦋
نام: عمادمغنیه
محلتولد: صور
تاریخشهادت: ۱۲فوریه،سال۲۰۰۸💔
آدرسمزار: لبنان🧡
لقب: حاجرضوان😊
وضعیتتاهل: متاهل🌱
_______
نگاهیگذرابهزندگیشهید:✨👇🏻
عماد مغنیه معروف به حاج رضوان، ۷ دسامبر ۱۹۶۲م در شهر صور واقع در جنوب لبنان به دنیا آمد.پدرش فايز مغنیه است و برادرانش جهاد و فؤاد بودند که به شهادت رسیدند. وی به «مرد سایه» شهرت داشته و به عنوان مغز متفکر حزب الله لبنان شناخته شده بود.
خانواده مغنیه پس از مدتی از صور به ضاحیه جنوبی بیروت نقل مکان کردند و در این منطقه بود که وی، تحصیلات ابتدایی و دبیرستان خود را گذراند و پس از آن در جوانی، وارد دانشگاه آمریکایی بیروت (AUB) شد.
عماد مغنیه سه فرزند به نامهای جهاد، فاطمه و مصطفی داشت. جهاد، در ۱۸ ژانویه ۲۰۱۵م(۲۸ دی ۱۳۹۳ش) در هجوم بالگردهای اسرائیلی به خودروی حامل وی در بلندیهای جولان سوریه به شهادت رسید.
عماد مغنیه ۱۲ فوریه ۲۰۰۸م(۲۳ بهمن ۱۳۸۶ش)در پی انفجار در خودروی بمبگذاری شده در دمشق، به شهادت رسید.
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
🌀 * هیجدهمین روز چله*
❤️ شهید عماد مغنیه❤️
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :*
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠
........:
✨﷽✨
🌺☘️🌺
💠امام رضا (علیه السلام):
《 از ما نیست کسی که با مسلمانی دغل کاری کند، یا به او زیان برساند، یا به او نیرنگ زند .》
🌹یاضامن آهو🌹
🦋*أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ*
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
✨ *أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج* ✨
☘کپی باذکرصلوات
[گفتهبودمبعدازاینبایدفراموششکنم
دیدمشوَ زیادبردمگفتههایخویشرا..]
[🥀⛅️🌿]
ⓙⓞⓘⓝ↡
🦋|↬❥ https://eitaa.com/adabiyatm
معنای دو سال را کی خوب میفهمد🧐
سربازهــــــ👨✈️ــــا
معنای یک سال را کی خوب میفهمد🧐
پشت کنکـــ👩🎓ــورے ها
معنای ۹ ماه را کی خوب میفهمد🧐
مــــ🤱ـادر ها
معنای یک ماه را کی خوب میفهمد🧐
روزه داران مــــــ📆ــــاه مبارک رمضان
معنای یک دقیقه را کی خوب میفهمد🧐
انهایی که از پــ🛩ـــرواز جا مانده اند
معنای یک لحظه را کی خوب میفهمد🧐
انهایی که دستشان از دنیـ🌎ــــا کوتـاست
اما...
معنای۱۱۸۱سال تنهایے را فقط آن امامی میداند که منتظࢪ است شیعیانش خود را برای آمدنش آماده کنند...
🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸
در این کانال مطالب
#ادبی #اخلاقی #مذهبی #انگیزشی به خصوص نوشته و درخواست های شما به اشتراک گذاشته میشه🤗
عضو بشو هم وطن،پشیمونت نمیکنم✋🏻
https://eitaa.com/adabiyatm
میلاد_حضرت_عبدالعظیم_حسنی
🌸جان به قربان تو ای سیّد پاکیزه سرشت
🌸شهر ری از تو بهشت است، بهشت است،بهشت....
✨میلاد باسعادت حضرت عبدالعظیم حسنی،فخر ملک ری،بر مولایمان امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شیعیان و محبان اهل بیت علیهم السلام مبارک باد.✨
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
تاوقتۍکهاوضاعبهکامتوست
نقطهضعفهـاۍتوپوشیدهاست..🌱
🆔 @Shbeyzaei_313
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
1_1047858484.mp3
1.84M
خدا دوست دارھ اینجوری
عبادت کنی :)🧡'
🆔 @Shbeyzaei_313
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
مزربیناینحرفتانـاامیـدیڪمتر
یهتارهموهستـش . !
حالاناامیدیڪارشیطانهست
یعنیاینڪهشماهمونوسطراهبشینی
بگیمننمیرسم
هرچیمیرمجلوخبرۍازآسایشنیسـت!
اولیخطرناكترهبرایاونیڪه
ایمانشڪمیقویباشـه
چونبـهقولمعروف :
مومنعاجزمیشهاماناامیدنمیشـه
بهمومنبودنتامیـدنداشتهباش!
میدونیڪیآخرشبرندهمیشه؟!
ڪسیڪهخودشروهیچبدونه
دربرابرخـداش✋🏻🌱
🆔 @Shbeyzaei_313
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیدا شدن پیکر نخستین بانوی شهیده مفقود الاثر فاطمه اسدی در کردستان
🆔 @Shbeyzaei_313
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
برآردستدعـایـے؛کـہدستمهرخدا
حجابغیبازآنروۍماهبردارد!(:
🆔 @Shbeyzaei_313
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂
حدیث_روز 🌤
✨ امام جواد(ع):آن که گناهی راتحسین👌وتایید کند در گناه آن شریک است.✨
♡•@Shbeyzaei_313
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا جادَّةَ الله...
🌱سلام بر تو ای راه روشن خدا.
ای که هر چه غیر توست بیراهه است.
سلام بر تو و بر روزگاری که همه خلق در مسیر تو، شیرینی بندگی را خواهند چشید.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامامزمان‹عج›
🌸◍⃟ بھ عشق مولا :)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313