"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ شصت و دوم
--پس یعنی ماموریت من ازدواج با شهرزاده؟
--متاسفانه، و شاید بعدش خوشبختانه
خندید و ادامه داد
-- بله.
--یاسر خدا بگم چیکارت نکنه!
--من که میدونم تو دلت چه خبره!
--چه خبره؟
--اگه از لرزش و ذوق و تپش و... بگذریم،خبری نیست.
خندیدم
--تو تو دل منی؟
--نه ولی تو چشمات هستم.
--تو هیچ جوره قانع نمیشی.
بریم؟
--بریم.
از قهوه خونه اومدیم بیرون.
یاسر ماشین نیاورده بود و با ماشین من اومد.
توی راه سکوت کرده بودم و با اخم غلیظی رانندگی میکردم.
برگشتم طرف یاسر
--یاسر؟
--هوم؟
--نمیشه به جای من یکی دیگه این ماموریت رو داشته باشه؟
--چی بگم رفیق. دستور سرهنگه.
--آخه من به پدر مادرم چی بگم؟
--آقای رادمنش که حله.
--یعنی چی حله؟
--امروز سرهنگ خودش باهاش صحبت میکنه.
--خب مامانم؟
--اونم حله!
--تو از کجا انقدر مطمئنی؟
--چون که وقتی پدرت بدونه، مادرت رو هم قانع میکنه.
-- من چی؟
--توام که هیچی دیگه.
چند روز دیگه عروسیته.
--یاسر اصلاً حوصله شوخی ندارم.
-- خب مگه خودت راضی نیستی؟
--باید راضی باشم؟
--چی بگم.
--هیییی خدای من!
--بخدا خودمم راضی نیستم واسه این کار! اما چه کنیم که دستوره؟
سکوت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد.
--یاسر؟
سوالی نگاهم کرد
--آدرسی که دادی واسه جمعه چیه؟
--بهت گفتم که!
کلافه گفتم.
--یعنی الان نمیتونی بگی؟
قاطع گفت
--نه!
دوباره به خیابون خیره شدم.
یاسر دم پیرایشگاهش پیاده کردم و خودم رفتم خونه.
ماشینو بردم تو حیاط و رفتم تو.
--سلام.
--سلام مامان خوبی؟
لبخند مصنوعی زدم
--بله ممنون. شما کی اومدین؟
--نیم ساعت پیش رستا منو آورد.
--به این زودی آش پختین؟
با آب و تا گفت
--آش که بهانه بود. بیا بشین میگم واست.
نشستم رو صندلی
--حامد مامان! یه سوال ازت میپرسم درست و حسابی جوابمو بده.
--جانم؟
--چرا دو ساله که دختر خالتو به پات نشوندی؟
دستمو به طرف سینم نشونه گرفتم و متعجب گفتم
--مننننن؟
--خب حالا صداتو بیار پایین بچه خوابه!
کلافه دستمو بردم تو موهام.
آرومتر پرسیدم
--آخه مامان جان، من کی در مورد رستا به شما حرف زدم؟
دستشو جلو دهنش مشت کرد و ابروهاش رو بالا داد
--اییی واااا! حامد جان دیگه به من دروغ نگو!
خودم دیدم چند باری که رستا حالش بد میشد یا بچه بودید میخورد زمین مثل مرغ پر و بال کنده بودی!
--مامان اون موقع بچه بودم! همبازیم بود! من تا به حال راجع به رستا فکری نکردم!
--فکر کردی یا نکردی من نمیدونم.
من چند بار با خالت حرف زدم و هی مشکل پیش اومده.
نشده که رسمیش کنم.
بعدشم مگه دختر خالت چه عیبی داره؟
--مامان جااان من کی گفتم رستا عیب و ایراد داره؟ من فقط گفتم....
حرفمو قطع کرد
--همین که گفتم!
--مامان جان بخدا الان ذهنم خیلی درگیره!
بزارید بعد در موردش صحبت میکنیم.!
--یه هفته فرصت داری.
بدون هیچ حرفی از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم تو اتاقم.
آرمان خواب بود.
بدون هیچ سر و صدایی لباسامو عوض کردم و رو زمین دراز کشیدم.
حس میکردم هر آن ممکنه مغزم متلاشی بشه.
باید یه تصمیم عاقلانه و قاطع میگرفتم.
به شهرزاد فکر کردم، که هنوز کامل نمیشناختمش.
نمیدونستم چیزایی که تا الان ازش میدونم اصلاً حقیقت داره یانه!
از طرفی نمیدونستم چجوری میتونم راجب موضوعی که یاسر گفت باهاش حرف بزنم!
این وسط کلمه علاقه و دوست داشتن، گنگ و نامفهوم بود.
فکر کردن به رستا از همون اول محو شد و اصلاً به چشم نمیومد.
چون من علاقه ای به رستا نداشتم و نخواهم داشت.......
همین که چشمام گرم شد، اذان شد و دیگه اجازه خوابیدن به خودم ندادم.
وضو گرفتم و نمازمو خوندم و دعا کردم و ملتمس از خدا خواستم که کمکم کنه!...
صدای بابا از هال میومد که داشت سراغ من رو از مامان میگرفت.
--حااامد جان؟...........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ شصت و سوم
رفتم تو هال و سلام کردم
--سلام بابا.
--به به! سلام آقا حامد.
نشست رو مبل و دستشو دراز کرد طرف مبل
--بشین بابا.
نشستم رو مبل و سرمو انداختم پایین.
--مهتاب خانم؟
--بله علی آقا؟
بیا بشین اینجا چند دقیقه.
مامانمم نشست رو مبل و با اخم به من نگاه کرد.
بابا خندید
--میبینم که مادر و پسر از دست هم دلخورین!
مامانم آه کشید
--چی بگم علی! این پسرت هیچ جوره حرف تو کتش نمیره!
--چیشده مگه؟
--مگه خودت دوسال پیش راجع به رستا با من حرف نزدی؟
بابا اخم کرد و جدی شد.
--من دوسال پیش گفتم! الانم میگم، حامد و رستا به هم نمیخورن.
--چی فرقی داشت؟ اصلاً مگه دختر خواهر من چه عیبی داره؟
--من کی گفتم رستا عیب و ایرادی داره؟ رستا مثل دختر منه.
--خب پس حرفی نمیمونه.
--بزار ببینم. شما اصلاً با حامد حرف زدی؟ شاید حامد نخواد بارستا ازدواج کنه.
--خب خودش کیس مورد نظرشو انتخاب کنه به من بگه! اون موقع من حرف شمارو قبول میکنم.
بابام به من نگاه کرد و چشمشو تایید وار باز و بسته کرد
--آقا حامد دلش جای دیگه ای گیره.
با شنیدن این حرف، خجالت زده سرمو انداختم پایین و علاقه ای که اصلاً وجودش معنا دار نبود رو تو ذهنم سرکوب کردم.
--آره حامد؟
مبهوت سرمو آوردم بالا
--چی میگی مامان؟
ذوق زده حرفشو تکرار کرد
--میگم بابات راست میگه؟
لبخند تلخی زدم
--بله.
--واااای الهی قربونت برم مامان! کی هست این عروس خوشگل من؟
بابام به جای من حرف زد
--مهتاب جان اجازه بده من میگم واست. بچه آب شد از خجالت.
با گفتن ببخشید از رو مبل بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم.
بغض عجیبی توی گلوم بود و حس میکردم داره خفم میکنه.
دوست داشتم بابام حقیقت و به مامانم بگه اما خیال باطل بود.
رفتم تو هال و نشستم رو مبل.
--حامد؟
--جانم مامان؟
باذوق گفت
--بزار بعد از هفت، خودم میرم باهاش حرف میزنم.
--مختاری مامان جان.
با اجازتون من برم اتاقم خستم.
--شام چی؟
--نمیخورم مامان. میل ندارم.
--باشه مامان جان، فقط آرمانو بیدار کن، خیلی وقته خوابیده.
--چشم.
رفتم تو اتاق و دیدم آرمان نشسته رو تخت و دوتا دستشو زده زیر چونش و داره فکر میکنه.
با صدای در سرشو بلند کرد و لبخند زد
--سلام داداشی.
--سلام داداش گلم. خوبی؟
--بله.
نشستم رو تخت و موهاشو به هم ریختم.
--چطوری تو؟
--خوبم.
--برو شام بخور.
--تو نمیای؟
--نه من نمیخورم.....
آرمان که رفت رو تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
ذهنم خسته بود و دیگه قدرت تفکر رو از دست داده بود.
چشمام گرم شد و خوابیدم....
با سر و صدایی که از هال میومد، چشمامو باز کردم و رو تختم نیم خیز شدم.
موبایلمو برداشتم،ساعت ۹ صبح بود.
بلند شدم و بعد از انجام کار های شخصیم رفتم تو هال.
خاله با دیدن من به طرفم اومد و صورتمو بوسید
--سلام حامد جان خوبی خاله؟
--سلام خاله جان. ممنون شما خوبی؟
--خداروشکر.
--سلام حامد.
اخم کردم و سرمو انداختم پایین
--سلام رستا خانم.
--بی زحمت این پرده رو آویزون کنید بالا.
--چشم.
رفتم تو آشپزخونه.
--سلام مامان.
--سلام.
حامد مامان بیا صبححونتو بخور و بعد این پرده رو آویزون کن.
--باشه چشم.
بعدشم برو لیست خرید نوشتم بخر.
--چشم.
صبححونمو خوردم و با کمک مامان گوشه پرده هال رو آویزون کردم.
لباسامو عوض کردم و لیست خرید رو برداشتم و خواستم از در برم بیرون که با صدای رستا همونجا ایستادم
--حامد.
--بله؟
--منم ببر فروشگاه یه سری خرید دارم انجام بدم.
مردد از اینکه قبول کنم یانه.
مامانم از اتاق اومد بیرون
--باشه خاله جان برو عزیزم.
ماشینو از حیاط بردم بیرون و نشستم تو ماشین.
رستا در جلو رو باز کرد و نشست.
از این کارش خوشم نیومد.
یه آینه از تو کیفش درآورد و شالشو کشید عقب تر.
--اووووف دیگه خسته شدم واقعا! همش شال بپوش روسری بپوش چیه بابا!
عصبانیتمو روی فرمون ماشین خالی کردم و پامو رو پدال گاز محکم فشار دادم.
هین بلندی کشید و ساکت شد.
با سرعتی که رانندگی میکردم، ده دقیقه ای رسیدم فروشگاه وماشینو پارک کردم.
از ماشین پیاده شدیم و رستا خواست سبد خرید برداره
--میتونیم از یه سبد خرید هم استفاده کنیم.
--باشه.
میخواستم ترشی بردارم دیدم خانمی دستش به قفسه ترشی ها نمیرسید و ناراحت ایستاده بود.
--میتونم کمکتون کنم؟
برگشت طرف من و با دیدنش تعجب کردم.......
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ شصت و چهارم
--سلام خانم وصال.
دستش رفت طرف چادرشو و محکم ترش کرد
--سلام آقای رادمنش.
--میتونم کمکتون کنم؟
--بله لطف کنید یه شیشه ترشی خیار بهم بدین.
شیشه رو برداشتم و گذاشتم تو سبدش.
--خیلی ممنون لطف کردین.
--نه این چه حرفیه...
همون موقع رستا اومد و نگاه خبیصانه ای به من کرد.
--چشمم روشن آقا حامد.
--خواهرتونن؟
رستا پوزخند زد
--به تو ربطی داره؟
خشک و جدی گفتم
--رستا خانم بس کنید.
--چیو بس کنم؟ فقط اخم و تخمات واسه من و خواهرمه؟
متعجب از این حجم بی حیایی بهش تشر زدم
--احترام خودتون رو نگه دارید لطفاً!
--مثلا اگه نخوام نگه دارم؟
شهرزاد حرفشو قطع کرد
--ببخشید اگه سوء تفاهمی پیش اومده، باید بگم که آقای رادمنش دوست برادر منه.
رستا خندید
--آخییی عزیزم اولش همه همینو میگن!
شهرزاد ناراحت شد و زیر لب ببخشیدی گفت و خواست بره که رستا دستشو گرفت
--کجا خانمی؟ من تا نفهمم تو کی هستی و از کجا حامد رو میشناسی.....
تن صدامو یکم بالا بردم و حرفشو قطع کردم
--فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه!
ررررربط داره!!!؟؟؟
از ترس زبونش بند اومده بود و دیگه هیچی نگفت.
--ممنون آقای رادمنش.
اینو گفت و سریع از کنار ما رد شد.
نفسمو صدادار دادم بیرون و کلافه تو موهام دست کشیدم.
سبد خرید رو برداشتم و به کارم ادامه دادم.
رستا کنار من اما با فاصله راه میومد و لام تا کام حرف نمیزد.
خریدارو انجام دادم و رفتم صندوق حساب کردم....
خریدارو گذاشتم داخل صندوق عقب ماشین.
به پشت سرم نگاه کردم و دیدم دوتا پسر چند قدم دور تر از ماشین جلوی رستا ایستادن و راهشو سد کردن.
عصبانی تر شدم و لا اله الا اللهی زیر لب گفتم و رفتم پیش رستا.
رستا تا منو دید ایستاد پشت سرم
--فرمایش؟
یکیشون که بهش میومد ۱۹_۱۸ ساله باشه پوزخند زد
--تو چیکاره این ملوسکی؟
با شنیدن این حرف فکشو گرفتم و غریدم
--چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو تا حالیت کنم!
از ترس زبونش بند اومده بود و هیچی نمیگفت.
نگاه غضبناکی کردم و هولش دادم.
دوستش دوید زیر کتفشو گرفت و باهم فرار کردن.
--بریم.
--مرسی حامد.
--نیازی به تشکر نداشت.
به جای تشکر.....
میخواستم بگم به جای تشکر شالتو یکم جلوتر بکش تا این موردا واست پیش نیاد.
سوالی نگاهم کرد
--به جای تشکر چی حامد؟
--هیچی بریم......
اومدیم خونه و ماشینو بردم تو حیاط.
مامانم به استقبالمون اومد.
--سلام مامان جان.
--سلام خاله.
--سلام. انقدر دیر؟
--شرمنده مامان دیر شد.
خریدارو بردم تو آشپزخونه و رفتم تو اتاقم.
موبایلمو روشن کردم.
10تماس بی پاسخ از یاسر!
نگران شدم و باهاش تماس گرفتم.
بوق اول نخورده بود طلبکار جواب داد
--کجایی تو؟
--سلام خونم یاسر موبایلم سایلنت بوده نشنیدم.
--آب دستته بزار زمین بیا مرکز.
--چی شده؟
فریاد زد
--نپرررس فقط بیا!
--الو؟ الو؟
تماس قطع شده بود.
موبایلو و سوییچ ماشینمو برداشتم و دویدم....
توی حیاط مامانم با دیدن من تعجب کرد
--کجا با این عجله؟
--مامان یه کار فوری پیش اومده باید برم.....
با سرعت بالا رانندگی میکردم و خیلی سریع رسیدم.
ماشیمو پارک کردم.
پله هارو یکی دوتا بالا رفتم و یه راست رفتم تو اتاق یاسر.
در زدم و رفتم تو اتاق.....
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ شصت و پنجم
--سلام.
بی حوصله جواب داد
--حامد میدونی من چند بار باهات تماس گرفتم؟
--گفتم که رفته بودم......
حرفمو قطع کرد
--باشه بشین وقت نداریم.
--چیشده یاسر؟
-- ماجرا مال همین چند ساعت پیشه.
شهرزاد داشته از فروشگاه میومده، که یه دفعه یه ماشین میپیچه جلوش و راننده مجبورش میکنه که سوار شه. شهرزادو و باخودش میبره.
مامور مخفیایی که واسه شهرزاد گذاشته بودیم ردشون رو زدن و بقیه بچه ها هم اعزام شدن.
موقعیتشون هر لحظه داره کنترل میشه.
!خدایا باورم نمیشد!
ترس و نگرانی بود که ولم نمیکرد.
دستپاچه بلند شدم
--یعنی قراره چی بشه؟
--ظاهراً راننده خیلی به پسر سرلک یا همون جمشید عقرب شباهت داشته.
تو عمرم کثیف تر و پست تر از اون مرد ندیده بودم.
--چیییی؟ پسر جمشید؟ آرش؟!
یاسر خواست جواب من رو بده که موبایلش زنگ خورد
--الو سلام.
--بله. حتماً. بله اینجاس.چشم. خداحافظ.....
موبایلشو قطع کرد و لباسشو برداشت
--بریم حامد.
--کجا؟ کی بود؟
--سرهنگ بود.
از اون اتاق زنگ زد.میخواست بدونه تو اومدی یانه. من و تو باهم اعزام شدیم.
یه کُلت گرفت جلوم.
--کار کردن باهاش رو که بلدی.
هرجا نیاز شد استفاه کن.
سفارش سرهنگه! فقط بخاطر اینکه منطقه خیلی از شهر دوره و هر اتفاقی ممکنه بیفته.
کلتو گرفتم و تو لباسم جاسازیش کردم......
سوار ماشین شخصی شدیم و با آدرسی که از جی پی اس بدستمون رسیده بود مسیر رو رفتیم.
نگرانیم بیشتر و همش تو فکر شهرزاد بودم.
با شناختی که من از آرش داشتم نه شرع حالیش بود و نه عرف!
ذهنم انقدر مشغول بود که نفهمیدم که رسیدیم.
--حامد!
با صدای یاسر بهش نگاه کردم
--به خودت مسلط باش رفیق.
--سعیمو میکنم.
ماشین وسط یه بیابون پارک شده بود.
یاسر دستشو به طرف یه مسیری دراز کرد
--اون مسیریه که ماشین آرش میاد و ما باید غافلگیرشون کنیم.
یادت نره چی گفتم حامد!
--باشه.
همزمان چند تا ماشین دیگه هم رسیدن و کنار هم به ترتیب ماشیناشون رو پاک کردن.
همه دور هم ایستادن و سرهنگ اقدامات شروع ماموریت رو موبه مو توضیح داد.
--ببینید بچها، دقیق ۵ دقیقه دیگه ماشین باید برسه! چون مجبور به انتخاب این راه شده.
دستشو دراز کرد طرف من
--و شما آقای رادمنش!
ماموریت تو از همه مهم تره! چون همونطور که از قبل تعیین شده تو باید از اون دختر اطلاعات بگیری.
خجالت زده گفتم
--بله در جریان هستم....
درست ۵ دقیقه بعد، ماشینی که منتظرش بودیم اومد.
با سرعت خیلی بالایی به طرف ما میومد و با دیدن ماشین هایی که روبه روی مسیرش بود مجبور به توقف شد و ماشینو نگه داشت.
نیروها همه مسلح و حالت دفاعی گرفته بودن.
سرهنگ تهدید وار گفت
--آقای آرش سرلک! بیشتر از این خودت رو معطل نکن! چون راه فراری واست نمونده!
از ماشین پیاده شد و شهرزاد رو هم همراه با خودش پیاده کرد.
نگاه شهرزاد واسه لحظه ای بالا اومد و خیره به نگاهم شد.
قطره اشکی از گوشه چشمش سرخورد و چشم ازم برداشت.
دست آرش بالا اومد و اسلحش روگذاشت رو سر شهرزاد.......
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〈 هواٰۍجھـاٰنبۍتوخسخسمۍٖکـند❤️
تورابہجاننفسهاٰۍبۍکسانزودتربرگرد♥️!' 〉
#معرفیشهید
شهید مدافعحرم: حامد جوانی
تاریخ تولد: ۲۸ آبان ۱۳۶۹
محل تولد: تبریز
تاریخ مجروحیت: ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
محل مجروحیت: لاذقیه،سوریه
تاریخ شهادت: ۳ تیر ۱۳۹۴
محل شهادت: بیمارستان بقیهالله تهران
محل مزار شهید: گلزارشهدای وادی رحمت تبریز
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
سهم شما ۵ صلوات💚
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
🌀 * بیست و هشتمین روز توسل*
❤️ شهید حامد جوانی ❤️
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠
خوشـٰاآنـٰانڪهجآنـٰانمےشنـٰاسند
طـࢪیقعشقوایمـٰانمےشنـٰاسند
بسےگفتیموگفتندازشھیدٰان
شھیدٰانࢪاشھیدٰانمےشنـٰاسند
#شهیدانه
شهید وار زندگی کن...🤗😍
#استوری📲
خداااااا نفهمیدیم....
خداااااا نفهمیدیم....
خـــدا نـفـھمیــدیم....
خـــدا نـفــھمیــدیم....
#خداااانفهمیدیم😭🥀💔
غریـبه..
چون که راحـت گناه کردیـم..!😈📱🚶🏿♂
غریـبه..
به نامـحرم نگاه کردیـم..! 😈👀🚶🏿♂
غریـبه..
نامه فقط سیاه کردیم..!📜🚶🏿♂
✨﷽✨
🦋یادآورے🦋
اعمالقبلازخواب
حضرترسولاکرمفرمودند
هرشبپیشازخواب:
¹:قرآنراختمکنید.
³بارسورهتوحید
²:پیامبرانراشفیعخودگردانید.
¹بار:اَللّٰہُمَصَلِعَلےٰمُحَمَّدوَآلِمِحَمَّدوَ عَجِلفَرَجَہُم،اَللّٰہُمَصَلِعَلےٰجَمیعِ الانبیاءوَالمُرسَلین••͜
³:مومنینراازخودراضےکنید.
¹بار:اَللّٰهُمَاَغفِرلِلمؤمِنَینَ
وَالمؤمِنات.
⁴:یکحجویکعمرهبہجاآورید.
¹بار:سُبحاناللہِوَالحَمدُللّٰہِوَلااِلہٰالا اللہواللہاکبر.
⁵:اقامہهزارركعتنماز
³بار:یَفْعَلُاللہُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،
وَیَحْكُمُمایُریدُبِعِزَّتِہِ.
ثوابخواندنایہشهادتقبلازخواب
درمجمعالبیاناز
حضرتمحمد﴿ص﴾
آوردهاندکہهرکسآیہشهادت.
⇇سورهآلعمرانآیہ¹⁸
شَهِدَاللَّهُأَنَّهُلَاإِلَهَإِلَّاهُو
وَالْمَلَائِكَةُوَأُولُوالْعِلْمِقَائِمًابِالْقِسْطِ لَاإِلَهَإِلَّاهُوَالْعَزِيزُالْحَكِيمُ.
رادرهنگامخوابیدنبخواند.
خداےتعالےبراےاو
هفتادهزارملکخلقمےکندکہتا
روزقیامتبرایاواستغفارکنند.🎈
دعاےهنگامخوابیدن⇩🌱
باسْمِکَاللَّهُمَّأَمُوتُوَاَحْیَا
بارالها!بانامتومیمیرموزندهخواهم شد..
وضوقبلخواب
یادتوننرهرفقا🖐🏻🍀
چہخوبستقبݪازخواب😴
زمزمہڪنیم:↓
【اللّهُمَّاجْعَلْعَواقِبَامُورِناخَیْراً】
خدایا...♡
آخروعاقبتڪارهاےمارا
ختمبہخیرڪن ...
التماسدعاےفرج••{💛}•
╔❀✨•••❀•••✨❀╚❀
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
[🌞🌼]
بِسمِاللهِاَلرَحمنِاَلرَحیم...:)
♥️✨بهنامخداوندبخشندهمهربان♥️✨
✨••| اولینپستروز،عرضارادتبه"اُمالمَصائِبخانم زینبکبری(س)"
السَّلامُعَلَیْکِیاسَیِّدَتییازَیْنَبُ،یابِنْتَرَسُولِ اللهِ،یابِنْتَفَاطِمَةَالزَّهرَاء.
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^
🌸◍⃟ هࢪصبحسلامےبہشھیدان:)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامامزمان‹عج›
🌸◍⃟ بھ عشق مولا :)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂
حدیث_روز 🌤
✨پیامبررحمت(ص):هرکه می خواهد قوی ترین مردم باشد به خداتوکل کند.✨
♡•@Shbeyzaei_313