شهید وار زندگی کن...🤗😍
#استوری📲
خداااااا نفهمیدیم....
خداااااا نفهمیدیم....
خـــدا نـفـھمیــدیم....
خـــدا نـفــھمیــدیم....
#خداااانفهمیدیم😭🥀💔
غریـبه..
چون که راحـت گناه کردیـم..!😈📱🚶🏿♂
غریـبه..
به نامـحرم نگاه کردیـم..! 😈👀🚶🏿♂
غریـبه..
نامه فقط سیاه کردیم..!📜🚶🏿♂
✨﷽✨
🦋یادآورے🦋
اعمالقبلازخواب
حضرترسولاکرمفرمودند
هرشبپیشازخواب:
¹:قرآنراختمکنید.
³بارسورهتوحید
²:پیامبرانراشفیعخودگردانید.
¹بار:اَللّٰہُمَصَلِعَلےٰمُحَمَّدوَآلِمِحَمَّدوَ عَجِلفَرَجَہُم،اَللّٰہُمَصَلِعَلےٰجَمیعِ الانبیاءوَالمُرسَلین••͜
³:مومنینراازخودراضےکنید.
¹بار:اَللّٰهُمَاَغفِرلِلمؤمِنَینَ
وَالمؤمِنات.
⁴:یکحجویکعمرهبہجاآورید.
¹بار:سُبحاناللہِوَالحَمدُللّٰہِوَلااِلہٰالا اللہواللہاکبر.
⁵:اقامہهزارركعتنماز
³بار:یَفْعَلُاللہُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،
وَیَحْكُمُمایُریدُبِعِزَّتِہِ.
ثوابخواندنایہشهادتقبلازخواب
درمجمعالبیاناز
حضرتمحمد﴿ص﴾
آوردهاندکہهرکسآیہشهادت.
⇇سورهآلعمرانآیہ¹⁸
شَهِدَاللَّهُأَنَّهُلَاإِلَهَإِلَّاهُو
وَالْمَلَائِكَةُوَأُولُوالْعِلْمِقَائِمًابِالْقِسْطِ لَاإِلَهَإِلَّاهُوَالْعَزِيزُالْحَكِيمُ.
رادرهنگامخوابیدنبخواند.
خداےتعالےبراےاو
هفتادهزارملکخلقمےکندکہتا
روزقیامتبرایاواستغفارکنند.🎈
دعاےهنگامخوابیدن⇩🌱
باسْمِکَاللَّهُمَّأَمُوتُوَاَحْیَا
بارالها!بانامتومیمیرموزندهخواهم شد..
وضوقبلخواب
یادتوننرهرفقا🖐🏻🍀
چہخوبستقبݪازخواب😴
زمزمہڪنیم:↓
【اللّهُمَّاجْعَلْعَواقِبَامُورِناخَیْراً】
خدایا...♡
آخروعاقبتڪارهاےمارا
ختمبہخیرڪن ...
التماسدعاےفرج••{💛}•
╔❀✨•••❀•••✨❀╚❀
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
[🌞🌼]
بِسمِاللهِاَلرَحمنِاَلرَحیم...:)
♥️✨بهنامخداوندبخشندهمهربان♥️✨
✨••| اولینپستروز،عرضارادتبه"اُمالمَصائِبخانم زینبکبری(س)"
السَّلامُعَلَیْکِیاسَیِّدَتییازَیْنَبُ،یابِنْتَرَسُولِ اللهِ،یابِنْتَفَاطِمَةَالزَّهرَاء.
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^
🌸◍⃟ هࢪصبحسلامےبہشھیدان:)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامامزمان‹عج›
🌸◍⃟ بھ عشق مولا :)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂
حدیث_روز 🌤
✨پیامبررحمت(ص):هرکه می خواهد قوی ترین مردم باشد به خداتوکل کند.✨
♡•@Shbeyzaei_313
❣#پـــــیامبرمهربانے_ص :
نـیت خـوب ؛
صـــاحبش را به بـهشت مے برد ...
📚نـــــهج الفصاحه، حدیث ۳۱۶۳
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
شنبه نبوی
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ شصت و ششم
خون تو رگام یخ بست و خواستم برم جلو که یاسر دستمو گرفت و مانع رفتن شد.
آرش تهدید وار گفت
--ببین سرهنگ، خودت یا هر کدوم از اون بچه قرطیایی که دور خودت جمع کردی!
بخوان قدم از قدم بردارن، مغز این خانم خانما رو کادو پیچ تحویلت میدم.
دستشو به طرف من نشونه گرفت
--مخصوصاً تو!
دندونامو روی هم ساییدم و دلم میخواست هر ۷ تا تیر رو تو سرش خالی کنم.
همون موقع دوتا ماموری که مخفیانه از پشت سر آرش میومدن رسیدن.
یکیشون با لگد آرش رو هول داد و با صورت انداختش رو زمین.
آرش اسلحشو آورد بالا و اون یکی مامور با حرکت پا اسلحشو پرت کرد.
بهش دستبند زدن و بلندش کردن.
شهرزاد چادرش رو مرتب کرد و مچ دستشو ماساژ میداد.
یاسر زد پشت کمرم.
--برو الان وقتشه.
دویدم و روبه روش ایستادم.
نگران پرسیدم
--حالتون خوبه؟
--واقعاً ازتون ممنونم! اگه شما و دوستاتون نبودین!
چشماش اشکی شد
--معلوم نبود چه بلایی سرم میومد.
تو سوالم تردید داشتم
--چه رفتاری باهاتون کرد؟
تاسف وار سرش رو تکون داد
--گفت نباید از کامران یا پدرش حرفی به کسی بزنم.
چون اگه بزنم.....
سکوت کرد
--چی گفت؟
--ببخشید میشه نگم؟
نفس عمیقی کشیدم.
--باشه نگید.
با اومدن سرهنگ احترام نظامی گذاشتم.
--خانم وصال حالتون خوبه؟
--بله جناب سرهنگ. به لطف شما.
--خداروشکر. فقط شما باید واسه پاسخ به یه سری سوالات همراه ما بیاید.
--چشم.
سرهنگ به من اشاره کرد
--راهنمایشون کنید.
شهرزاد نشست صندلی عقب.
--حامد؟
--بله جناب سرهنگ؟
رفتم نزدیکش
--بشین عقب. ممکنه یه موقع اتفاقی بیفته میفهمی که چی میگم؟
--بله چشم.
رفتم و در عقب رو باز کردم و نشستم.....
همه ی ماشین ها با هم حرکت کردن و توی خط میرفتن.
به خیابون خیره شدم و سکوت عجیبی توی ماشین حکم فرما بود.
نگاهم برگشت طرف شهرزاد و دیدم همونجور که به خیابون خیره شده بود، نم نم اشک میریخت.
یه دستمال کاغذی از جیبم بیرون آوردم و گرفتم روبه روش.
--بفرمایید.
با تردید دستمالو گرفت و تشکر کرد.
رسیدیم مرکز و از ماشین پیاده شدم و
رفتم در طرف شهرزاد رو باز کردم.
--بفرمایید.......
شهرزاد رفت اتاق سرهنگ و منم رفتم پیش یاسر.
لبخند ژکوندی زد
--به به! شازده داماد!
--یاسر حوصله داریا!
--خب چی میگم مگه؟
نشستم رو صندلی
--نگرانم یاسر.
جدی شد و پرسید
--چرا؟
کلافه گفتم
--نمیدونم! حس میکنم شهرزاد یه چیزی رو مخفی میکنه!
خندید
--او او! شهرزاد! یه خانمی هم قبلش بگی بد نیستا!
بی توجه به حرفش ادامه دادم
--یاسر نکنه آرش شهرزاد رو تهدید کرده؟
--تهدید به چی؟
--نمیدونم.
از رو صندلی بلند شدم و خواستم برم بیرون.
--کجا؟
--برم از سرهنگ اجازه بگیرم برم خونه.
بعد از ظهر هفت مامان آرمانه.
--شهرزاد پس چی؟
سوالی نگاهش کردم.
--خب آقای باهوش شهرزاد رو باید برسونی بعد بری خونه.
رفتم اتاق سرهنگ و در زدم.
--بفرمایید.
در رو باز کردم و احترام نظامی گذاشتم........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت _شصت و هفتم
--سلام جناب سرهنگ.
--سلام حامد.
دستشو دراز کرد.
--بیا بشین.
خودشم اومد نشست و جدی بهم نگاه کرد.
--خب حامد چی شده؟
--راستش جناب سرهنگ من حس میکنم خانم وصال یه چیزایی رو پنهون میکرد.
--یعنی چی؟
--به طور مبهم حرف میزد و وسط حرفش هم ازم خواست که دیگه چیزی نگه.
--که اینطور.
--بله.
چند لحظه فکر کرد و به من خیره شد
--حامد یه سوال ازت بپرسم، صادقانه جواب میدی؟
--بله بفرمایید.
--از اونجایی که خودت هم مطلع هستی، ماموریتی که واست در نظر گرفته شده، بسته به نظر شخصیه توعه.
--بله متوجه هستم.
--ببین حامد، دو راه وجود داره.
اول اینکه تو میتونی، یه داستان سرهم کنی و به خانم وصال بگی که ازدواج تو باهاش صوریه و قرار نیست دائم باشه.
و باید این نکته رو در نظر بگیری که اون یه دخترِ و قطعاً روحیه لطیفی داره و زود عادت میکنه.
و اما راه دوم.
بعد از چند لحظه مکث ادامه داد
--راه دوم اینه که تو به طور دائم و شرعی با شهرزاد ازدواج کنی و تا ابد کنارش باشی.
بازم فکر کن. تصمیم مهمیه!
--جناب سرهنگ،میشه یه خواهش کنم دو سه روز به من مهلت فکر کردن بدین؟
--باشه مشکلی نداره.
--ممنون. کاری با من ندارین؟
--نه. فقط خانم وصال رو برسون دم خونش.
--چشم.
اومدم بیرون و همین که در رو بستم، نگاهم به نگاه شهرزاد گره خورد.
تپش قلبم بالا رفته بود و دستپاچه شده بودم.
اخم ریزی کردم و روبه روش ایستادم.
--کارتون تموم شد؟
--بله.
--بفرمایید برسونمتون.
--نه مزاحم نمیشم.
--مزاحم نیستین بفرمایید......
رو صندلی عقب نشست و از شیشه به خیابون خیره شده بود.
ابرا هر لحظه تنگ تر میشد و دل آسمون گرفته بود.
با شلاق رعد و برق، بهونه ای واسه گریه ابرا پیدا شد و بارون نم نم شروع به باریدن کرد.
پشت چراغ قرمز توقف کرده بودم و داشتم به دو راهی که سرهنگ گفته بود فکر میکردم و کلافه بودم.
با حس سرما از فکر دراومدم و از آینه به عقب نگاه کردم.
شهرزاد شیشه رو پایین داده بود و دستشو برده بود بیرون.
همون موقع یه پسر سرشو از شیشه داد بیرون و با لحن مسخره ای گفت
--خانمی سرما نخوری!
عصبانی شدم و با لحن اروم اما جدی گفتم
--میشه لطف کنید شیشه رو بدید بالا.
--چشم.
چراغ سبز شد و راه افتادم.......
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ شصت و هشتم
شهرزاد رو بردم خونش، و رفتم خونه.
ماشینو جلوی در پارک کردم.
دم در با چند تا از فامیلا و آشناهامون روبه رو شدم و باهاشون خوش و بش کردم و تعارفشون کردم برن تو خونه....
با باز کردن در هال، یا الله گفتم و رفتم تو.
یه راست رفتم تو آشپزخونه.
--سلام مامان.
--سلام حامد جان. انقدر دیر اومدی مامان؟
--شرمندم، با یاسر رفته بودم مرکز.
--آهان. خب برو لباساتو عوض کن ساسان تو اتاقته.
--ساسانم هست؟
--آره دیگه اومده پیش آرمان.
بمیرم از صبح تا حالا بغض کرده و نه گریه میکنه نه حرف میزنه.
آه کشیدم و ادامه دادم
--چی بگم مامان......
در اتاق رو باز کردم و رفتم تو.
--سلام.
ساسان ایستاد
--سلام حامد.
--خوبی ساسان؟
--اره بهترم.
نشستم پیش آرمان
--سلام داداشی!
چند ثانیه به سکوت بهم خیره شد و چونش شروع به لرزیدن کرد.
سرشو گرفتم تو بغلم
--گریه کن داداشم!
ساسان از اتاق رفت بیرون.
سرشو از بغلم آورد بیرون و سرشو انداخت پایین.
چونشو گرفتم و سرشو آوردم بالا.
تو چشمام زل زدم و چشماش پر اشک شد.
دوباره بغلش کردم.
--آخه من قربون اون اشکات برم!
با گریه گفت
--حامد!
--جانم؟
--میشه بگی یتیم یعنی چی؟
جدی نگاهش کردم.
--کی این حرفو زده؟
--آخه امروز رستا داشت با خواهرش حرف میزد.
بعد میگفت از کی تا حالا آقا حامد یتیم نواز شدن ما نفهمیدیم؟
بعد خواهرش گفت آره بابا حتی خاله هم مثل چشماش مواظب این پسره آرمانه.
سوالی بهم نگاه کرد
--یتیم یعنی چی؟
از دست رستا عصبانی شده بودم و دلم میخواست فکشو خرد کنم.
--آرمان مطمئنی گفت یتیم؟
--اره. خودم شنیدم.
--بشین میام الان.
از اتاق رفتم بیرون و با دیدن ساسان بهش گفتم
--برو پیش آرمان تنها نباشه.
با دیدن مامانم رفتم تو آشپزخونه.
--مامان؟
--جانم حامد؟
ایستادم گوشه ای که تو دید نباشم.
--مامان میشه به رستا بگی کاری به کارای من نداشته باشه؟
با حیرت گفت
--چیشده مگه؟
--آخه مامان به رستا چه ربطی داره که آرمان یتیمه و از کجا اومده؟
با تعجب گفت
--چی گفته مگه؟
--داشته به یسنا میگفته که آرمان یتیمه و حامد یتیم نوازی میکنه.
آرمان از من میپرسه یتیم چیه!
من چی جواب بدم؟
--تو مطمئنی؟
--از آرمان بپرسید.
--چی بگم مامان. حالا من غیر مستقیم به رستا میگم. توهم یکم باز کن این اخمارو!
از لحنش خندم گرفت.........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ شصت و نهم
رفتم تو اتاقم و دیدم ساسان داره نماز میخونه.
لبخند مهربونی زدم و کنارش نشستم.
به کمرش ضربه زدم
--قبول باشه رفیق.
خندید
--قبولِ...چی بودا؟
--قبولِ حق؟
--آهان آره قبول حق باشه.
خندیدم و بلند شدم وضو گرفتم و نمازمو خوندم...
--آرمان پاشو داداش.
--چیکار کنم؟
--پاشو برو لباسات رو از خاله مهتاب بگیر و بیا.
--باشه.
رفت بیرون و من و ساسان تنها شدیم.
به ته ریش روی صورتش خیره شدم
--چه بهت میاد.
--جدی؟
--آره.
بلند شد رفت سمت آینه و ژل رو برداشت تا موهاشو مدل بده که در باز شد و آرمان اومد تو.
با دیدن ساسان ذوق زده گفت
--میخوای به موهات ژل بزنی؟
ساسان با ذوق گفت
--میخوای واسه تو هم بزنم!
--آره خیلییی دوس دارم.
ساسان و حامد مشغول موهاشون بودن و منم لباسمو عوض کردم و عطر مخصوصم رو زدم.
ساسان دست از کار کشید
--حامد اینو از کی گرفتی؟
به عطر نگاه کردم و لبخند ژکوندی زدم.
--داستان داره.
بی هیچ حرفی به کارش ادامه داد...
همه ی مهمونا و فامیلا واسه ناهار دعوت شده بودن و بعد از صرف ناهار همه واسه مراسم آماده شدن......
همین که رسیدیم سر مزار، آرمان بغض کرد و دوید طرف قبر مامانش.
گریه میکرد و مامانش رو صدا میزد.
مامان منم طاقت نیاورد و شروع کرد گریه کردن.
اونجا غریبی و بی کسی رو به معنای واقعی حس کردم.
نشستم پیش آرمان و سرشو بغل کردم.
--آرمان داداشی!
مگه قول ندادی گریه نکنی؟!
--دلم واسه مامانم تنگ شده!
سرشو بوسیدم و بهش لبخند زدم
--میدونم عزیزم.
اما اگه گریه کنی مامانت ناراحت میشه.
موبایلم زنگ خورد و به ساسان اشاره کردم بیاد پیش آرمان.
چند قدم رفتم اون طرف تر و جواب دادم
--بفرمایید؟
صدای نفس نفس زدن میومد.
--الو؟
بریده بریده گفت
--ا....ا...لو...آقای...راد...منش!
--شمایید خانم وصال؟
گریش گرفت
--میشه کمکم کنید؟
نگران شدم
--چیشده؟
صدای فریاد یه مرد همراه شد با قطع شدن تماس.
شماره رو گرفتم و منتظر شدم
--مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
کلافه موبایلمو گذاشتم تو جیبم و دویدم طرف ماشین.
سوار ماشین شدم و با بیشترین سرعت ممکن شروع به رانندگی کردم.....
تو مسیر با ساسان تماس گرفتم.
--الو حامد کجایی تو؟
--ببین ساسان من یه مشکلی واسم پیش اومد. باید برم جایی و برگردم.
--کجاااا حامد؟
--الان نمیتونم توضیح بدم. فقط خواهشاً حواست به آرمان باشه!
--باشه حواسم هست.
--به مامانمم بگو یه کاری واسش پیش اومد باید میرفت.
--چی بگم آخه؟
کلافه گفتم
--یه چیزی بگو دیگه. فعلا خداحافظ
--نفله شی حامد! خداحافظ.
پامو روی پدال گاز فشار دادم و سرعتمو بیشتر کردم......
با سرعت پیچیدم تو کوچه و ماشینو جلوی خونه شهرزاد پارک کردم.
با دیدن مردی که داشت سر شهرزاد فریاد میزد و اسباب و اساسیشو میرخت وسط حیاط.
شهرزاد با دیدن من هرچی التماس بود ریخت تو چشماش و ملتمس نگاهم کرد.
خونم به جوش اومده بود و اخمامو کشیدم تو هم.
رفتم جلو
--چی شده آقا چرا فریاد میزنی؟
--پولمو میخوام! الان ۵ ماهه که اجاره نداده.
--خب این که داد و بیداد نداره آقای محترم!
هولم داد عقب و خواست میزو بکوبه زمین که میزو کشیدم.
تعادلش رو از دست داد و افتاد رو زمین......
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_هفتادم
صدای آه و نالش بلند شد
--خیر نبینی! آی کمرم! آآآآی!
زانو زدم روبه روش
--حقت نبود؟! خجالت نکشیدی روز روشن اومدی تو خونه ی یه دختر؟
میدونی میتونم از دستت شکایت کنم؟!
با یه حرکت بلند شد و با مشت کوبید تو صورت من.
اومدم جا خالی بدم که مشت بعدی روی صورتم فرود اومد.
حس میکردم سلولای صورتم در حال بند بند شدنه و قراره متلاشی بشه.
شهرزاد شروع کرد التماس کردن
--تورو خدا ولش کنید! آقای مهرابی! تو رو خدا!
شهرزاد اومده بود نزدیک و سعی میکرد با کشیدن پیرهنش اونو عقب بکشه.
یه دفعه بلند شد و شهرزاد رو هول داد باعث شد تعادلش رو از دست بده و محکم بخوره رو زمین.
ته دلم خالی شد و خون تو رگام یخ بست.
هر چی توان داشتم ریختم تو پاهام و بلند شدم.
اول با یه لگد انداختمش رو زمین و زانو هامو رو دستاش گذاشتم.
فکشو گرفتم تو مشتم و از لای دندونام غریدم.
--تو غلط میکنی دست رو یه دختر بلند میکنی!
نیم نگاهی به شهرزاد انداختم و دیدم به زحمت از رو زمین بلند شده و خیالم از بابت سالم بودنش راحت شد.
تو صورتش فریاد زدم
--کرایه ۵ ماه چقدره؟!
خنده مسخره ای کرد
--اگه گند کاریاتون تو خونه رو کنار بزارم.....
از وقاحتش حالم به هم خورد و نزاشتم حرفش رو ادامه بده
بیخ گلوشو گرفتم
--چی گفتیییی! یه بار دیگه بگو! تو غلط میکنی تهمت میزنی!
انقدر گلوشو فشار دادم تا چهرش سیاه شد و دستمو باز کردم.
نیم خیز شده بود و با دستش قفسه سینشو ماساژ میداد.
کارتمو درآوردم و انداختم جلوش.
--همین امروز مبلغ و شماره کارت بفرست واریز میکنم.
دستمو به طرف در گرفتم
--همین الان هم از اینجا برو بیرون.
رفت و در حیاط رو بست.
نشستم لب حوض و خون گوشه لبمو شستم و به صورتم آب زدم.
با فاصله خیلی زیادی از من نشست لب حوض و با شرمندگی گفت
--ببخشید به خاطر من این همه کتک خوردین.
--این حرف رو نزنید حقش بود کتک بخوره.
سرمو بالا گرفتم و بدون نگاه کردن بهش گفتم
--شما خوبید؟
--بله.
به وسایلی که دور و بر حیاط ریخته بود نگاه کردم و ایستادم.
--اگه اجازه بدین وسایل رو ببرم داخل.
فقط شما بگید جاشون کجاس.
--نه شما زحمت نکشید خودم میبرم.
--زحمتی نیست. وسایل هم سنگینه.
همه ی وسایل رو بردم و سرجاش گذاشتم.
با دیدن خونش دلم قنج رفت.
خونه نقلی که وسایلش قدیمی اما قشنگ بود و با وسواس چیده شده بود.
ایستادم و سرمو انداختم پایین.
--خب اگه امر دیگه ای نیست، من برم.
-- شرمنده امروز مزاحم شدم.
به ساسان زنگ زدم اما جواب نداد.
واینکه.....
مکث کرد و گفت
--من الان نمیتونم کرایه خونه رو بهتون برگردونم.
اگه میشه چند روز بهم فرصت بدین.
--نه اشکالی نداره.
بخاطر اینکه احساس ضعف نکنه گفتم
--هر موقع تونستین پول رو بهم برگردونید..........
توی راه فکرم درگیر شده بود.
چشمایی که ملتمس بهم خیره شده بود یه لحظه از حافظم نمیرفت.
احساس خاصی نسبت بهش داشتم که نمیدونستم اسمش چیه.....
ماشینو بردم تو حیاط و رفتم تو.
مامان و بابا و آرمان با صدای در به من خیره شدن.
سلام کردم.
مامانم هراسون اومد نزدیکم
--حامد معلوم هست تو کجایی؟! چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
اصلا کجا یهو غیبت زد؟
با خودم گفتم مرگ یه بار و شیون هم یه بار.
نشستم رو مبل و سرمو انداختم پایین........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
#معرفیشهید
شهید دفاعمقدس: مجید زینالدین
تاریخ تولد: ۷ شهریور ۱۳۴۳
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: ۲۹ آبان ۱۳۶۳
محل شهادت: جاده سردشت بانه
نحوه شهادت: برخورد با کمین ضدانقلاب
محل مزار شهید: گلزارشهدای علیبنجعفر(علیهالسلام)،قم
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
سهم شما ۵ صلوات⚘