هدایت شده از 💚 خادم الزهرام💚
🌼با سلام و صلوات به نیت سلامتی و فرج امام زمان(عج) هدیه به اموات
*پنجشنبه ها اموات چشم به راهند..*
*✍امام صادق علیه السلام*
*مرده بخاطر طلب رحمت و آمرزشی که برای او میشود ، شادمان میگردد ، همانگونه که زنده با هدیه خوشحال می گردد.*
*✍اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ*
*بسم الله الرحمن الرحیم
*ختم روز پنج شنبه شامل*
1️⃣ سوره حمد*
*3️⃣ سوره توحید*
*1️⃣سوره قدر*
1️⃣آیة الکرسی*
*1️⃣ زیارت اهل قبور*
*🖤این ختم را برای آخرت خود و تمام شهدای اسلام وامام شهدا وشهدای دفاع مقدس وشهدای مدافع حرم و امنیت و شهدای سلامت وشهید حاج قاسم سلیمانی عزیز واموت بد وارث و بی وارث وهمه ی پدران و مادران و اموات و رفتگان بخصوص درگذشتگان عزیزانی که دراین گروه هستند هدیه میکنیم.🖤*
( *سوره حمد* )
*بسم الله الرحمن الرحيم(1)*
*الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ (2) الرَّحْمـنِ الرَّحِيمِ (3) مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ (4) إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ (5) اهدِنَــــا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ (6) صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ (7)
( *سوره توحید* )
بسم الله الرحمن الرحيم
قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ (1) اللَّهُ الصَّمَدُ (2) لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ (3) وَلَمْ يَكُن لَّهُ كُفُواً أَحَدٌ (4)
( *سوره قدر* )
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
*إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ ﴿١﴾ وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ﴿٢﴾ لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ ﴿٣﴾ تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ ﴿٤﴾ سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ﴿٥﴾
🖤 آیت الکرسی🖤
بسم الله الرحمن الرحیم
*الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِمَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ إلا بِإذنِهِ یَعلَمَ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیع عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون.*
🖤زیارت اهل قبور:🖤
🖤*بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ*
*اَلسَّلامُ عَلی اَهْلِ لا إِلهَ إلاَّ اللهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مِنْ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ اِغْفِرْ لِمَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ وَحْشُرْنا فی زُمْرَهِ مَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ علیٌّ وَلِیٌّ الله*
هر كس اين زيارتنامه را بخواند،خداوند
ثواب پنجاه سال عبادت به او ميدهد و
گناهان پنجاه سال را از او و پدر و مادرش بيامرزد.
*اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم*
*اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج💕*
*التماس دعا🤲*
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
*
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ نود و یکم
--ببخشید دسته قابلمه خیلی داغ بود.
لبخند کم رنگی زدم
--خیلی عادیه و ممکنه واسه هر کسی این اتفاق بیفته.
ناراحتی منم واسه دستتون بود.
با شنیدن این حرف صورتش گل انداخت و از رو صندلی بلند شد.
پاش رفت رو ماکارونی ها و سُر خورد.
همین که خواست از عقب بیفته رو زمین بلند شدم و دستاشو تو دستام گرفتم.
با این کارم به قدری خجالت کشید که همین طور به زمین زل زده بود.
ایستاد و با صدای ضعیفی گفت
--ممنون.
--خواهش میکنم.
دستپاچه شده بود و خواست به بهانه ی دست شستن از آشپزخونه که بره بیرون که دم در دوباره سُر خورد و این بار سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه.
از این کارش لبام به خنده کش اومد و شروع کردم بیصدا خندیدن.
میزو جابه جا کردم و ماکارونی هارو به هر زحمتی بود از کف آشپزخونه جمع کردم و تی کشیدم.
تو قابلمه آب ریختم و گذاشتم تا به جوش اومد.
ماکارونی هارو آبکش کردم و بهشون روغن زدم.
با چاشنی تزیین کردم و میز رو چیدم.
رفتم دم راه پله و صدامو صاف کردم
--بیاید پایین شام آمادس.
چند لحظه صبر کردم اماصدایی نیومد
با خیال اینکه خوابه خواستم برگردم که صدای شکستن وجیغ شهرزاد بلند شد.
پله هارو به سرعت رفتم بالا و پشت در اتاق ایستادم و در زدم
--مشکلی پیش اومده؟
صدایی نیومد.
در رو باز کردم و باگفتن یاالله سرمو آوردم بالا
بوی عطر آشنا و لذت بخشی که جدیداً باهاش آشنا شده بودم تو فضا پیچیده بود.
تو چشمام خیره شد وگریش بیشتر شد.
هر چیزو میتونستم تحمل کنم اما اشکاش رو نه!!
رفتم نزدیکش و دوزانو زدم.
--چیزی شده؟
صورتشو با طرفین تکون داد.
جدی تر گفتم
--پس چرا دارید گریه میکنید؟
سرشو انداخت پایین
کلافه شدم و با دستم چونشو آوردم بالا
--ببخشید میدونم زیاده رویه اما خب شما آدمو مجبور میکنید!
--من..... من.....
دوباره گریش گرفت.
--شما چی؟!
به شیشه عطر رو میز توالت اشاره کرد
--اون تنها یادگاری بود که بهم داد!
--منظورتون اون شیشه عطره؟
--بله. یه هدیه بود که خیلیم واسم ارزش داشت.
امشب شیشه رو برداشتم اما یه دفعه از دستم افتاد و اینجوری شد.
شیشه عطر روبرداشتم و دیدم چندتا ترک عمیق خورده.
درست بود همون عطر.
--جسارتا میتونم بپرسم هدیه از کی بود؟
--یه بار همون حاج خانمی که همسایم بود بهم هدیه داد.
یادم به عطر خودم افتاد.
نفس عمیقی کشیدم و خونسرد گفتم
--من این عطر رو دارم.
مبهوت گفت
--شما از کجا خریدین؟
شیشه رو گذاشتم رو میز و لبخند عمیقی زدم
--نخریدم هدیس.
ناامید گفت
--اهان.
--امامیتونیم یه کار بکنیم.
--چی؟
--عطر من رو شما هم استفاده کنید تا یدونه واستون بخرم.
اخم ریزی کرد
--نه ممنون اون یه هدیس که انگار خیلی هم واستون مهمه.
--مهم هست اما.....
ادامه حرفمو خوردم و سرمو انداختم پایین.
--غذاتون یخ کرد.
اینو گفتم و با سرعت ازپله ها اومدم پایین.
سرمیز بدون کلمه ای حرف غذامون رو خوردیم و با هم میز رو جمع کردیم.
--من ظرفارو میشورم.
--اگه اجازه بدین خودم بشورم.
آخه واسه دستتون خوب نیست........
شهرزاد رو میز دستمال کشید و خواست بره که صداش زدم
--میشه چند دقیقه بمونید؟
برگشت و نشست رو صندلی.
نشستم رو صندلی و جدی گفتم
--نمیدونم سرهنگ بهتون گفته یا نه؟
اما تنها کسی که در حال حاضر میتونه در رابطه با موضوع جمشید عقرب وآتیشسوزی خونتون بهمون کمک کنه شمایید.
تو چشماش نگاه کردم
شما جمشید رومیشناسید؟
بعد از چند ثانیه سکوت که نشونه فکر کردن بود گفت
--نه. راستش از وقتی با موبایلم تماس گرفته اولین باره اسمش رو شنیدم.
نمی دونستم باید حرفش رو باور کنم یانه.
نفسمو صدادار بیرون دادم...........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ نود و دوم
با صدای زنگ مویابلم چشمامو باز کردم و همین که خواستم سرمو بلند کنم گردنم درد گرفت.
تازه یادم اومد دیشب رو میز نهار خوری خوابم رفته بود.
گوشیمو برداشتم ساعت ۷صبح بود.
به یاسر زنگ زدم
--الو سلام.
--سلام خوبی؟
--قربونت.
--ببین حامد یه سری اطلاعات مهم از سرلک پیدا کردیم اما الان نمیتونم بهت بگم.
امروز ساعت ۱۱باهم دیگه بیاین مرکز.
--باشه اما به شهرزاد چی بگم؟
--غیر مستقیم واسش توضیح بده........
بلند شدم و بعد از انجام کارای شخصیم صبححونه آماده کردم.
داشتم چایی میریختم که شهرزاد اومد تو آشپزخونه.
--سلام.
--سلام صبحتون بخیر.
بشینید تا چایی بیارم.
فنجون چایی رو گذاشتم جلوش و تازه نگاهم به دستش که باند پیچی بود افتاد.
کنجکاو پرسیدم
--چیزی شده؟
--نه فقط دیشب یکم درد داشت پماد زدم و روشو باند پیچ کردم.
--اهان.
زیرچشمی حواسم بهش بود.
حس کردم لقمه گرفتن واسش سخته.
لقمه کره و مربا درست کردم و گرفتم جلوش.
--فکر کنم با دستتون سخته لقمه بگیرید.
با خجالت لقمه رو گرفت و تشکر کرد.
چندتا لقمه دیگه هم براش گرفتم و اون با حجم سنگینی از خجالت لقمه هارو میخورد.....
بعد از اینکه میز رو جمع کردیم نشستم رو مبل و صداش زدم.
--چند دقیقه بمونید باید یه موضوعی رو باهاتون در میون بزارم.
نشست رو مبل تک نفره و کنجکاو به من خیره شد.
--ببینید من امروز باید برم مرکز و شما هم باید بامن بیاید.
مضطرب گفت
--من واسه چی؟اتفاقی افتاده؟
--راستش من خودمم نمیدونم واسه چی باید برم اونجا.
زیر لب گفت
--انشاالله که خیر باشه.
--نظرتون چیه الان بریم بیرون؟
--الان باید بریم مرکز؟
--نه اما خب میریم بیرون دور میزنیم.
بعد میریم مرکز......
یه پیرهن یشمی با شلوار کتون مشکی پوشیدم و موهامو ساده شونه زدم.
داشتم عطر میزدم که یاد شهرزاد افتادم
باخودم گفتم امروز باید این عطر رو واسش بخرم.
همزمان با خروج من از اتاق شهرزادم از پله ها اومد پایین و نگاهم روی رنگ روسریش خیره موند.
دقیق شبیه رنگ پیرهن من بود.
اونم متوجه این تشابه شد و با گفتن ببخشید دوید سمت پله ها.
حس ششم میگفت میخواد روسریش رو عوض کنه و از این بابت حالم گرفته شد.
صداش زدم
--خانم وصال؟
رو پله ایستاد و برگشت منو نگاه کرد
با انگشتم به ساعت مچیم اشاره کردم
--دیرمون میشه ها! به نظرم همین روسری هم بهتون میاد.
چشماش از تعجب گرد شد و صورتش گل انداخت و خجالت زده گفت
--چشم.
تو حیاط یکم از غذای جسی رو ریختم تو ظرفش و گذاشتم نزدیک لونش.
در باغ رو قفل کردم و سوار ماشین شدیم.
با دقت به اطراف نگاه کردم و سرعت ماشینو بردم بالا.
رفتیم شمال شهر و ماشینو روبه روی یه پاساژ پارک کردم.......
رفتیم طبقه ای که موبایل فروشی ها اونجا بود تو یه مغازه و مدل موبایل مورد نظرم رو گفتم.
موبایل سه رنگ بندی داشت.
آروم به شهرزاد گفتم
--به نظر شما کدوم رنگ بهتره؟
اولش یکم فکر کرد و بعدش به رنگ سفید اشاره کرد
--این قشنگ تره.
موبایلو خریدم و از پاساژ اومدیم بیرون.
ساعت ۹ و نیم بود.
باهم دیگه رفتیم کافی شاپ وروی یه میز دو نفره نشستیم و دوتامون شیک خوردیم.
موبایل رو از جعبش بیرون آوردم و سیم کارتشو فعال کردم.
گذاشتمش روبه روی شهرزاد
با لبخند ملیحی گفتم
--مبارکتون باشه.
چشماش گرد شد
--این مال منه؟
--قابلتون رو نداره!
از یه طرف ذوق کرده بود و از طرف دیگه خجالت کشیده بود.
--ممنون! اما واقعاً نیاز نبود.
--فکر کنم از امروز بیشتر بهش نیاز داشته باشید.
--ببخشید واقعاً. شدم سربار شما!
یه نمه اخم کردم
--بهتون گفتم این حرف رو نزنید! چون اصلاً اینطور نیست.......
ساعت یه ربع به یازده رسیدیم مرکز.
دم در اتاق یاسر ایستادم که شهرزاد با صدای آرومی گفت
--نمیشه من برم اتاق خودتون؟
همون موقع یه افسر خانم
به شهرزاد لبخند زد
--سلام. خانم وصال؟
--سلام. بله بفرمایید؟
--من مأمورم شمارو ببرم پیش خودم بفرمایید از این طرف.
شهرزاد با تردید به چشمام نگاه کرد
چشمامو با اطمینان بستم....
--بَــــــــه جناب دانشمند عزیز.
خندیدم
--سلام یاسر خوبی؟
--خوبم شکر.
نشستم رو صندلی دیدم کنجکاو زل زده به من
--چیشده یاسر؟
--پس خانم نصفه نیمتون کجاس؟
یکم بهم برخورد اما خندیدم
--رفت پیش سرکار احمدی.
--آهان.
دوتا چایی ریخت و گذاشت رو میز.........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ نود و سوم
--دیروز که بچه ها رفته بودن گشت، اتفاقی جمشیدو دیدن سرهنگ هم دستور داد تعقیبش کنن. ظاهراً از سفر برگشته بوده.
کنجکاو گفتم
--سفر؟ کجا؟
--تور ۱۰ روزه سفر به منزل.
--یاسر جدی دارم میگم.
--خب مگه من شوخی دارم؟ دقیق دوهفتس که ردیابا چیزی رو ردیابی نکردن.
دیروزم که رفت خونش.
--یعنی این ده روز خودشو پنهون کرده بوده؟
--دقیقاً! دیروزم واسه یه قرار داد با یه تاجر رفته بوده کافی شاپ که طرف تاجر نیومده.
اما نرفتن طرف به نفع ما شد.
--چرا؟
--چون جمشید فقط با طرف تلفنی حرف زده و هنوز از نزدیک اونو ندیده.
و خبر بهتر اینکه تاجر قرارداد رو دوهفته عقب انداخته.
--عجب.
--حامد تو باید امشب ساعت ۱۱ بری سرقرار.
یعنی ما تورو به جای اون طرف جا میزنیم.
تنها شخصی که از عهده ی اینکار بر میاد تویی.
--یعنی اگه من برم امشب میتونیم دستگیرش کنیم؟
--امیدوارم!
--یاسر؟
--هوم؟
--شهرزاد چی؟
--حامد میدونم یکم مشکله اما شهرزاد رو هم باید ببری.
--چـــــی؟ یاسر او دختر دستمون امانته!
--میدونم. اما قرارم نیست فقط شما دوتا تنها برید.
سرهنگ بچه هارو بسیج کرده مخفیانه میان دنبالتون.
سکوت کردم و به فکر فرو رفتم.
--حامد
--بله؟
--نگران نباش! خدابزرگه!
--راست میگی هرچی خدا بخواد........
رفتم اتاق سرهنگ.
احترام نظامی گذاشتم و سلام کردم.
--سلام بشین.
اومد نشست روبه روم رو صندلی
--یاسر همه چیز رو گفت؟
--بله.
--ببین حامد شجاعت تو به من ثابت شدس و بخاطر روحیه قوی که داری بهترین گزینه تو بودی.
و اما درباره ی اون دختر خیالت راحت. میدونم که نگرانشی!
سریع گفتم
--نه خب بالاخره امانته دست...
حرفمو قطع کرد و لبخند زد
--میفهمم چی میگی. منم میخوام خیالتو راحت کنم.
--به سرکار احمدی گفتم شهرزاد رو آماده کنه.
خودتم برو اتاق یاسر بالاخره قلق تو رو اون بیشتر داره تا بقیه.
خندیدم
--چشم......
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ نود و چهارم
رفتم اتاق یاسر و واسه نماز ظهر و نهار پیش یاسر بودم و باهم گپ زدیم.
ساعت ۶ بعد از اینکه نمازمون تموم شد با هم رفتیم اتاقی که قرار بود بچها منو تغییر چهره بدن.
اول از همه ریشامو سه تیغ کردن.
مدل موهامو تغییر دادن و کلی ژل و تافت بهشون زدن.
با لنز مشکی که چشمام یاد چشمای شهرزاد افتادم و حس کردم دلم براش تنگ شده و خودمم تعجب کرده بودم....
رفتم تو اتاق خودم و پیراهن مشکی و کت و شلوار دودی رو پوشیدم.
داشتم کرواتم رو میبستم که یاسر اومد تو اتاق.
نشست رو صندلی و نفسشو صدادار بیرون داد.
همینطور که دستم به کرواتم بود نشستم رو صندلی
--چیشده یاسر؟
لبخند غمگینی زد
--هیچی رفیق نگرانتم.خیلی مراقب باش.
خندیدم و به شوخی زدم رو پاش
--نگران نباش بادمجون بم آفت نداره.
خندید
--اون که آره اما میترسم بادمجون کروات دار آفت داشته باشه.
--ما چاکر تیکه پرونی شمام هستیم آقا یاسر.
خندش جمع شد و با جدیت گفت
--ببین حامد این جمشید بد مارمولکیه!
خیلی تیزه! مراقب باش یه موقع سوتی موتی ندی.
بعد از امضاء قرارداد بیا بیرون تا ما عملیات رو شروع کنیم..........
رفتم تو اتاق سرهنگ و همین که سرمو بلند کردم چشمام افتادبه یه جفت چشم آبی که به طوسی میزد.
موهای کلاگیسی که از شالش زده بود بیرون با اینکه واقعی نبود اما خوشم نیومد و یه نمه اخم اومد رو پیشونیم.
احترام نظامی گذاشتم
سرهنگ خندید
--نگا قیافشو! ماشاالله همه جوره خوشتیپی پسر!
با خجالت خندیدم
--شکسته نفسی نفرمایین.....
با توضیحاتی که سرهنگ داد فهمیدم که قرارداد جمشید واسه قاچاق ارزه و قراره اون تاجر در طی دوماه مقدار ارزی که جمشید میخواد رو قاچاقی بهش بده.
بعد از اتمام دوماه هم جمشید دوبرابر ارزی که واسش قاچاق کرده رو بهش برگردونه که قطعاً همچین کاری نمیکنه و خیلی راحت نفسشو میبره.
نقش شهرزاد تبلیغ کار قاچاق اون تاجر و توضیحات قاچاق ارزبود.
تو اتاقم نشسته بودم و داشتم به مأموریت امشبم فکر میکردم.
ضربه ی آرومی به در اتاق خورد
--بفرمایید.
در اتاق باز شد و شهرزاد اومد تو اتاق.
یه نگاه از سرتاپاش انداختم.
یه مانتو حریر طوسی رنگ با روسری مشکی پوشیده بود و دور گردنش گره زده بود.
چکمه های ساق بلند و شلوار مشکی.
در آخر نگاهم روی صورتش خیره موند.
شرمساریش رو میشد حتی تو چشم آبیشم دید.
مدل لباساش بی حجاب نبود اما به من حس خوبی نمیداد.
نگاهم رو موهای بیرون زده از روسریش خیره موند و اخم کردم و سرمو انداختم پایین.
تازه فهمیدم سرپا ایستاده
--ببخشید سرپا ایستادین! بفرمایید بشینید.
نشست رو صندلی و سر به زیر به ناخناش خیره شده بود.
حس کردم بغض کرده
خواستم صداش بزنم که بین خانم وصال و شهرزاد خانم گیر کردم.
ازدهنم درآومد و صداش زدم
--شهرزاد
با تعجب سرشو آورد بالا
آب دهنم رو قورت دادم و سریع گفتم
--خانم.
نگاهم به حلقه اشک توی چشماش خورد
نگران پرسیدم
--خوبید؟
خجالت زده سرشو انداخت پایین و آروم گفت
--بله.
--ببخشید اینجوری صداتون زدم من...
هول شده بودم
--چون فامیلم خیلی طولانیه و...
با دیدن اشکاش حرفمو خوردم
--دارید گریه میکنید؟
اشکاش رو پاک کرد و سکوت کرد همون موقع
چند ضربه به در اتاق خورد و رفتم دم در
سرباز احترام نظامی گذاشت
--جناب سرهنگ دستور دادن اینو بدم به شما.
تشکر کردم.
سینی غذارو گرفتم و در رو بستم..........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
@Helma_15
جهت ارسال نظرات درباره رمان فرشته نجات به آیدی بالاپیام بدید..
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت _نود و پنجم
محتویات سینی رو گذاشتم رو میز
--بفرمایید از دهن نیفته.
--ممنون.
حین غذا خوردن وقتی نگاهم به موهاش میفتاد عذاب وجدان میومد سراغم و نمیدونستم چیکار باید بکنم.......
بعد از شام ساعت ۹ونیم رفتیم تومحوطه و اعزام شدیم.
قرار بر این بود که من و شهرزاد زودتر بریم.
اولین بار بود مینشست صندلی جلو.
از خجالت در حال آب شدن بود و هیچی نمیگفت.
صبرم تموم شد و ماشینو یه گوشه پارک کردم.
برگشت و به من خیره شد.
دستمو زیر موهای مصنوعی بردم و فرستادمشون زیر روسری.
مدل روسریش رو مرتب کردم.
صدای قلبم تو وجودم طنین انداز شده بود و بدنم حسابی داغ بود.
چشممو از چشمای متعجب و گونه های صورتیش گرفتم و به فرمون ماشین خیره شدم.
--ببخشید اما اون مدل خیلی اذیتم میکرد.
با صدایی که از ته چاه میومد جواب داد
--راستش منم اون مدل....رو دوس نداشتم.
ماشینو روشن کردم و راه افتادم.......
رسیدیم به محل قرار.
با نگاه کلی فهمیدم که یه ویلا باغه.
شهرزاد مضطرب گفت
--محل قرار همینجاس؟
--اره.
موبایلم زنگ خورد
--برو حامد یاعلی.
موبایلم رو رو سایلنت گذاشتم و تو جیب مخفی کتم جاسازیش کردم.
--منم موبایلم رو بیصدا کنم؟
--بله.
شهرزاد هم موبایلش رو گذاشت رو سایلنت و تو جیب مخفی مانتوش گذاشت.
کلتم رو چک کردم و گذاشتم تو جاش.
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت در.
به شهرزاد نگاه کردم
--خانم ملکی؟
خجل خندید
--آقای خرسند.
دکمه آیفون رو فشار دادم.
در باز شد و صدا اومد
--بفرمایید آقای خرسند.
با احتیاط راه میرفتیم و با احساس نبودن امنیت ایستادم و دست شهرزاد رو محکم گرفتم تو دستم.
این کارم باعث شد تامطمئن تر کنارم راه بیاد.
دم در عمارت یه نفر بهمون خوش آمد گفت و مارو به داخل هدایت کرد.
دست شهرزاد رو محکم تر از قبل گرفتم و رفتم نشستیم رو یه مبل دونفره.
بعد از چند دقیقه سرلک اتو کشیده و خندان به طرفمون اومد.
--با سلام خدمت جناب آقای خرسند.
لبخند دندون نمایی زدم و به نشونه احترام ایستادیم.
دستشو به نشونه احترام فشردم
--سلام آقای سرلک. خوشحالم میبینمتون.
--ممنونم.
به شهرزاد لبخند زد و دستشو به طرفش دراز کرد
--سلام خانم.
شهرزاد خندید و به تکون دادن سر اکتفا کرد
--سلام آقای سرلک.
دلم تا اون موقع انقدر خنک نشده بود.
جمشید دستشو کنار کشید و تظاهر به بی اهمیت بودن کرد و لبخند زد.
--بفرمایید. بفرمایید خواهش میکنم.......
بعد از پذیرایی مفصل مارو به یه اتاق هدایت کرد.
اتاق نسبتاً برزگ بود و یه میز و صندلی چهار نفره داخلش بود.
--خب آقای خرسند بنده از قبل بهتون گفتم که درخواستم از شما چیه.
--بله در جریان هستم. اتفاقاً خانم ملکی واسه توضیحات بیشتر تشریف آوردن
لبخند زد
--بله حتماً.
شهرزاد شروع به توضیح کرد و هرچیزی رو که از قبل مرور کرده بود موبه مو توضیح داد.
سرلک تایید وار سرتشو تکون میداد و لبخند میزد.
با هر لبخندش به شهرزاد دلم میخواست یه ضربه بزنم تو دهنش.
توضیحات شهرزاد تموم شد.
برگه ی قرار داد رو امضاء کردم و بعد از یه گپ کوتاه عزم رفتن کردیم.
بلند شدم و دستمو به نشونه احترام دراز کردم
--اجازه میدین؟
ایستاد و دستمو گرفت
--ممنون لطف کردین.
از عمارت رفتیم بیرون و همین که چند قدم از عمارت دور شدیم ایستادم و به شهرزاد خیره شدم.
با اطمینان پلک زد.
به یاسر بی سیم زدم و بی سیمم رو سرجاش برگردوندم.
همون موقع چندتا از بچه ها از دیوار پریدن پایین............
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از 💖 آرام جـانـمـ 💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍❄️🤍
با تمام وجود دعا کن 🙏
و توکل کن🙏
کسی چه میداند؟
شاید امروز برای تو لحظه ی اجابت باشد🙏
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
🌀 * سی و چهارمین روز توسل*
❤️ شهید محمد ناظری❤️
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠
هدایت شده از «دمشق شهر عشق»
حجاب چیست؟!
🎀حجاب یعنی:
👈زرهی در برابر
چشم های مریض.
🌼حجاب یعنی:
👈تمام زیبایی زن
برای یک نفر
🌷حجاب یعنی:
👈من انتخاب میکنم
که تو چی ببینی
🌺حجاب یعنی:
👈نشان دادن
شخصیت خویش
🌻حجاب یعنی:
👈عزت،شوکت،پاکدامنی
افتخار،شجاعت،قدرت
🌸حجاب یعنی:
👈فخر،زینت،پاکی قلب
مرواردی درون صدف
🌴حجاب یعنی:
👈بندگی خداوند
خشنودی الله
👌حجاب یعنی سپری محکم
🔥در برابر چشم های نامحرم و آتش جهنم
مکتب حاج قاسم 🌱.
کپی از مطالب ازاده باذکرصلوات برمهدی عج🌱✨
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
خاطره ای از حمیدآقا 🍁
"آقا حمید همیشه میگفت من آخرش شهید میشم :)
یه روز به من گفتن بیا با هم عکس برای شهادت رو انتخاب کنیم انتخاب کردیم ....
بعد از اعلام خبر شهادت من رو منزل مشترک بردن و من کامپیوتر ایشون رو روشن کردم و بدون معطلی فایل عکس های شهادت رو برداشتم
هیچ کس باور نمیکرد که ما تا این اندازه آماده برای شهادت بودیم 🍂"
ششمین سالگردشهادت شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
🥀¦➺ #حاج_قاسم
-
"یاد ڪن ڪسانـے را
ڪه بدون ذرهای چشم داشت
قهرمانانه جنگیدند
روزها گمنام بودند
ونیمه شبها
ازشوق وصال مےگریستند
وسرانجام، نیمه شب
درآتش عشق به وصالِ
معبود خویش ره یافتنـد"🙃💔
#تلنگرانه
بدونتعارف. .
بعضۍوقتاۍِجورۍباآهنگحسمیگیریموبغض
میڪنیم . .!
ڪھ اگر اون بغضروبراۍخداڪردھبودیمجورۍ
بغلمونمۍڪردڪھتمــامغمهاۍدنیــارو
فراموشمیڪردیموآرووممۍشدیم ꧇)💛 . .!