eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
984 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
7.2هزار ویدیو
21 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مدافع حرم قدیر سرلک بخشی از وصیت نامه کاش وصیت شهدا که قاب اتاق های ما را اشغال کرده ، دلمونو اشغال میکرد . کاش صحبتهای ولی‌امر مسلمین که سرلوحه‌ی روزمرمون شده سرلوحه‌ی اعمالمون میشد . کاش دل حضرت زهرا با اعمال ما خون نمیشد . کاش مهدی فاطمه (سلام الله علیها) با اعمال ما ظهورش به تأخیر نمی‌افتاد . اللهم عجل لولیک الفرج برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عج و شادی ارواح طیبه شهدا صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
‹🖤🖇› ‌ - غَم‌ِ؏ِـشقِ‌تومَرآڪُشت؛وَلۍحَرفۍ‌نیست! ؏ُـمر،دَر؏ِـشقِ‌تُوخُوب‌اَست‌بِہ‌آخَربِرِسَد.💔シ! ‌- !
《🙂🌸》 🖐🏻 اگـریك‌مذهبۍ مبارزه‌بانفس‌نکند، ممکن‌است‌جنایت‌هایۍبکند که‌ازڪفارهم‌برنمۍآید..!🥀 _استادپناهیان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
من حسینی شده ی دست امام حسنم 💚 #دوشنبه_های_امام_حسنی💚
جهت عرض ارادت به محضر مقدس امام حسن و امام حسین علیها السلام آماده‌اید؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حی علی الصلاه بشتابید برای نماز آنجا که معراج المؤمنین است التماس دعا صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید مدافع حرم مهدی ثامنی راد چند خواهش دارم: ۱- نماز اول وقت بخوانید که گشایش از مشکلات است. ۲- صبر و تحمل ۳- به یاد امام زمان (عج) باشید برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عج و شادی ارواح طیبه شهدا صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
•¦ ذڪرروز دوشنـبہ ⊰یـاَ قاضے الحٰاجات! اے براورنده حـاجات... ¹⁰⁰مࢪتبھ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚🖇 از زبان مادر شهیده زینب کمایی .......زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را می شناختند.از زمآن گم شدن زینب تا رفتن به خانه ی امام جمعه،تازه فهمیدم همه دختر مرا میشناسند و فقط من خاک بر سر دخترم را آن طورڪه باید و شاید هنوز نشناخته بودم.اگر خجالت و حیایی در ڪار نبودجلوی آقای حسینی دو دستی توی سرم می کوبیدم. آقای حسینی ڪه انگار بیشتراز رئیس آگاهی و خانم ڪچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت؛با من خیلی حرف زد و به من گفت: (به نظرمن شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید؛احتمالا دست منافقین درماجرای گم شدن زینب وجود داره!شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید.!) حس میڪروم به جای اشڪ از چشم هایم خون سرازیر می شود.هرچه بیشنر برای پیدا ڪردن دختر عزیزم تلاش میڪردم و جلوتر می رفتم،ناامید تر میشدم.زینب هر لحظه بیشتر ازمن دور میشد. در سالهای اول جنگ بنزین کپنی بود و خیلی سختیر میآمد.امام جمعه کُپُن بنزین به آقای روستا دادتا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم. قبل از هرڪاری به خانه برگشتم،می دانستم ڪه مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند.آنها هم مثلِ من از شنیدن خبر های جدیدنگران تر از قبل شدند.مادرم ذڪر یاحسین(؏) و یازینب(س)و یاعلی(؏)از زبانش نمی افتاد. هرچه اصرار ڪرد ڪه ڪبری یه استڪان چای بخور یه تڪه نان دهنت بگذار،رنگت مثل گچ.سفید شده،من قبول نڪردم. حس میڪردم طنابی دور گردنم به سختی پیچیده شده است،حتی؛صدا و ناله هم به زور خارج می شد. شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شدو برای جست و جوی با ما آمد.نمیدانستم ڪجا باید بروم.روز دوم عید بود و همه جا تعطیل بود فقط به بیمارستان ها و ودرمانگاه ها و پزشڪ قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم.وقتی هوا روشن بود کمتر میترسیدم.انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم میکرد.اما؛به محض اینڪه هوا تاریڪ می شدافڪار زشت و ترسناڪ از همه طرف به من هجوم می آورد... شب دوم از راه رسید. و خانواده ی من همچنان در سڪوت و انتظار و ترس دست و پا میزدند.تازه میفهمیدم ڪه درد گم ڪردن عزیز چقدر سخت است.گمشده ی من معلوم نبود ڪه کجاست.نمیتوانستم که بنشینم یا بخوابم،به هر طرف نگاه میڪردم،سایه ی زینب را میدیدم.همیشه جانماز و چهدر نمازش در اتاق خواب رو به قبله پھن بود،در اتاقی ڪه فرش نداشت و سرد ترین اتاق خانه بود،هیچ کس در آن خانه نمیخوابید واز آنجا استفاده نمیڪرد.آنجا بهترین مڪان برای نماز های طولانیِ زینب بود. روی سجاده ی زینب افتادم،از همان خدایی ڪه زینب عاشقش بود با التماس و گریه خواستم ڪه زینب را تنہا نگذارد. مادرم ڪه حال مرا میدیدپشت سرم همه جا می آمد و می گفت: (ڪبری!!مرا سوزاندی ڪبری!!آرام بگیࢪ) آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد.از پشت پنجره به آسمان نگاه میڪردم،همه یزندگی ام از بچگی تا ازدواج تا به دنیا آمدن بچه هاو جنگ مثل یڪ فیلم از جلوی چشم هویم میگذشت.آن شب فهمیدم ڪه همیشه در زندگی ام رازی وجود داشته،رازی نگفته.... انگار همه چیز به هم مربوط می شد.زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیش رفته بود ڪه بایدآخرش به اینجا می رسید. آن شب حوصله ی حرف زدن با هیچ ڪس را نداشتم،دلم میخواست تنهای تنهاباشم،خودم و خدا.... باید دوباره زندگی ام را مرور میڪردم تاآن راز را پیدا ڪنم،رازی را ڪه میدانستم وجود دارد،امّا؛جرئت بیا نش را نداشتم.باید از خودم شروع میڪردم.... من ڪی هستم؟ از ڪجا آمده ام؟پدر و مادرم چه ڪسانی بوده اند؟زندگی ام چطور شروع شد وچطور گذشت؟ زینب ڪه نیمه ی گمشده ی وجودم بودچطوربه اینجا رسید؟ اگر به همه ی اینها جواب میدادم شاید می توانستم بفهمم ڪه دخترم ڪجاست وشاید قدرت پیدا میڪردم ڪه آن ترس را از خودم دور ڪنم و خودم را برای شرایطی بدتر وسخت تردر زندگی آماده ڪنم... ای خدای بزرگ، ای خدای محبوب زینب ڪه همیشه تو را عاشقانه صدا میزد و هیچ چیز را مثلِ تو دوست نداشت. من مادر زینبم!!!مرا ڪمڪ ڪن تا نترسم تا بایستم تا تحمل ڪنم.باید از گذشته ی خیلی خیلی دور شروع ڪنم. از روزی ڪه به دنیا آمدم..... ادامه دارد..... آنچه در فصل سوم خواهید خواند.... نگاهی به گذشته... آن زمان سن قانونی برای ازدواج ۱۵ سال بود،وما باید شش ماه منتظز میماندیم و بعد عقد میڪردیم.خدا وڪیلی من نه تا آن زمان جعفر را دیده بودم و نه میشناختمش... (عروسیه ها😁) ﴿🌤🌱﴾ ³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻