رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_43
_چخبرا؟ چه میکنی؟ نامرد شدی! به ما سر نمیزنی
+خبری نیست سلامتی
نامرد نیستم خاله اینجوری نگو دیگه😅
شرمنده بخدا خیلی درگیر بودم باورتون نمیشه چند ماهه نرفتم خونه ی عزیز جون😭
_ای جان، عیب نداره دخترم ان شاءالله جبران میکنی😉
+خاله شما که بدتر از منی😢
چرا خونمون نمیاین؟
_ من چند دفعه اومدم یا تو نبودی یا خواب بودی
+کی من😂😂؟
_بله دقیقا هفته پیش اومدم خواب بودی منم یواش اومدم یه بوس کردم رفتم چون نمیخواستم بیدار بشی
+عه کاش بیدار میکردین
_حالا ولش کن
خاله بااینکه تقریبا 50 60 سالش بود ولی من عاشق امروزی حرف زدنش بودم😂
یهو پریدم بغل خاله
_خاله ببخشید ولی دلم براتون خیلی تنگ شده بود
فکر کنم خیلی سفت فشار میدادم 😂🙄
+من فدات بشم عروس گلم😍
_خاله میدونین چی هوس کردم؟ 🙄
+چی خاله جان بگو به محسن بگم برات بخره
_نه نه دلم از اون ماکارونی های خوشمزتون میخواد😋😋😋
هیچی مثل غذاهای شما نمیشه😅
+ای جانم عروس گلم دلش ماکارونی خواسته 😁
اتفاقا محسنم همیشه مثل خرس ماکارونی میخوره 😂
نتونستم به این تشبیه نخندم 😆
زدم زیر خنده البته صدای خندم بلند نبود چون تو بغل خاله بودم😂
+ای من فدای خنده هات بشم
_ خدانکنه خاله جون
+دخترم امروز که عدس پلو گذاشتم فردا واسه ناهار بیا خونمون که برات ماکارونی درست کنم
_نه نه اصلا نمیخوام زحمت بدم به هیچ وجه❌
+باید بیای همینی که گفتم تازه زودتر بیا باهم بریم مسجد من به دوستام نشونت بدم😁
_چی😳
+هیچی فقط فردا ساعت 10 بیا خونمون
_ از مامان جون اجازه بگیرم اگه اجازه صادر شد چشم میام
+اجازه مادرت با من نمیخواد چیزی بگی فقط واستا من زنگ بزنم
+محسن جان مادر گوشیتو بده زنگ بزنم به مادر زینب جان
*بفرمایید
+دخترم منکه بلد نیستم باهاش کار کنم بیا خودت زنگ بزن بده به من
_چشم
ببخشید آقای موحد سیو دارین شماره خونه رو؟
*بله سیو هست
رفتم توی مخاطبینش
دیدم شماره منم سیوه
نوشته بود خانم حسینی(مسئول بسیج)
شماره خونمون رو سیو کرده بود خونه عمو مهدی
زنگ زدم و گوشیو دادم دست خاله جون
بعد از حرف زدن خاله گفت اجازتو گرفتم فردا پاشو بیا
منم قبول کردم و بعد از خداحافظی رفتم سوار تاکسی شدم که برم بسیج کارمو انجام بدم
سوار تاکسی شدم و رفتم سمت بسیج...
ادامه ادارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال‼️
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_44
توی تاکسی بودم که تلفنم زنگ خورد
آقای موحد بود🤨
_سلام بله بفرمایید
+سلام خانم حسینی
میخواستم بگم که مادرجان گفتن شکلاتاتون رو یادتون رفت ببرین و همچنین کیف پولتون رو
_ای وای دست شماست🤦♀
شرمنده بخدا میتونید برسونین دستم؟
چون الان لازمش دارم وگرنه زحمت نمیدادم
+شما کجایین بیارم براتون؟
_من دارم میرم بسیج تا نیم ساعت دیگه اونجام
+باشه من مادرجان رو برسونم خونه میارم براتون، فقط اینکه شاید دیرتر برسم لطفا جایی نرین تا برسم
_باشه چشم ببخشید زحمت دادم
+زحمتی نیست وظیفه است یاعلی
_خدانگهدار
رسیدم بسیج کرایه رو حساب کردم با پولی که توی جیبم بود😁
_سلااااااااااام 😍
حاج آقا چطورین؟ بچه ها کجان؟
امری با من داشتین؟ بچه ها توی کدوم اتاقن؟ دارن چیکار میکنن؟ اون کارتون تموم شد؟
+سلام علیکم دخترم
سیده خانم، دختر گل اینقدر تند تند حرف نزن
بابا جان منکه واسه خودت میگم خفه میشیااا😂😂
خدا به حاج مهدی صبر بده🤦♀😂
بخدا بخوای بگی حااااااجی ميندازمت بیرون😂
_باشه باشه تسلیم 😂🙌🏻
خب بله بفرمایین با من کاری داشتین؟
+میخواستم این فرم رو پر کنی واسه راهیان نوره، امسال همه ازت راضی بودن میخوام این فرم دائمی رو پر کنی یعنی بشی مسئول همیشگی بجز وقتایی که نمیتونی بری😄
_حااااااجی راست میگین؟ 😍😍😍😍
+دختر جان اینجا بسیجه جیغ نزن
حالا زود رو پر کن اون فرمو بعدم برو اگه کاری نداری😁
فرم رو پر کردم که دیدم آقا محسن داره میخنده و با امیرعلی میاد داخل
سعی کردم خودمو بی توجه بگیرم
آخه چرا اینا همیشه میخندن🤦♀
(به همون دلیل که تو و آسیه و فاطمه همیشه میخندین😂)
کیف رو از آقا محسن گرفتم و گفتم شکلات هارو ببره پخش کنه
_کجا تشریف میبرین برسونم شمارو؟
+نه زحمت نمیدم میرم مسجد دنبال بابا
_من هم میخوام برم مسجد بفرمایید برسونمتون
+نه خودم میرم
بدبخت هرکار کرد نرفتم پیاده کوچ کردم و رسیدم مسجد
با بابایی رفتیم نمایشگاه ماشین
یه ماشین باحال انتخاب کردم و بابایی رفت واسه کارای دیگه اش
چون رفیق بابا بود همون موقع کارارو کردیم و ماشینو تحویل داد
یه ماشین دنا سفید باحال
سوار شدم و با باباجون رفتیم خونه البته من بعد از اینکه بابا و رسوندم رفتم به سوی تالار که کارای عروسی رو ردیف کنم
فقط یه لیوان آب از مامانی گرفتم😐
مامان گفت محمدحسین با فاطمه رفتن بیرون
خودشون میرن بیرون من باید برم کاراشونو بکنم🤨
رفتم تالار و همه کارارو درست کردم و سریع اومدم سمت خونه و دراز کشیدم روی تخت اخ که چقدر خسته شده بودم از صبح😩
بعد از نماز خوندن یه نیم ساعت خوابیدم تا ناهار آماده بشه 😄
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال ازاد‼️
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
1_64464929.mp3
6.61M
♡•۰·🕌·۰•♡
گریهاممیگیرهلحظہافطار...
حسیݩطاهرے
@mahmoodreza_beizayi✨🕊️
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
دعوت نامه خدا برای دیدارش.. 😌🌺
حی المعشوق عاشقان وقت نماز است به وقت عاشقی با خدا نمازتان سرد نشود التماس دعای ظهورمولا امام زمان