رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_52
اسیه :
چند روزی بود که حالم بد بود امروز خیلی بیشتر شده این حالت مزخرف
تصمیم گرفتم برم دکتر
نمیخواستم علیرضا نگران بشه برای همین به سیده زنگ زدم
_الو آبجی
+سلام به روی ماهت، جانم
_آبجی چند روزیه که حالم خوب نیست
+وای چرا زودتر بهم نگفتی حاضر شو میام دنبالت بریم دکتر
_باشه فقط به علیرضا چیزی نگی
__🌸
رفتیم دکتر و بعد معاینه گفت برین سونوگرافی
زینب رفت چند تا آبمیوه برام بگیره منم رفتم سونوگرافی
بعد از 5دقیقه خانم دکتر گفت
عزیزممم😍
متاهلی؟
_بله
+مبارررکه😍
شما بارداری 😍
_چی😳
واقعا؟
+بله تازه دو قلوست😉
_خدای من باورم نمیشه
+عزیزم با همراهت برو پیش دکتر بگو بارداری تا اگه نکنه ای بود بهتون بگه
راستی ماه دیگه بیا بفهمی دخترن یا پسر
_خیلی ممنونم
رفتم بیرون همون موقع زینب اومد
_چی شده چی گفت دکتر😱
+زینب من باردارم😍😭
_خدااااا شکرت مبارکه آسی جانم😍
+دوقلو🙄
_باورم نمیشههه خدایا هزاران باز شکرت😍
رفتیم پیش دکتر
:خانم شما باید خیلی مراقب باشید
نکته ای نیست فقط مراقب باشید
باهم سوار ماشین شدیم که زینب صدای موزیک رو زیاد کرد
خیلی خوش حال بودم
داشتم مادر میشدم وای عليرضا داره بابا میشه😍
_زینب چطور به علیرضا بگم بابا شده؟
+همین الان دوتایی میریم بهش بگو
رفتیم سمت سپاه
من توی حیاط نشستم و زینب رفت دنبال علیرضا
علیرضا بدو بدو اومد سمتم
_خانمم چی شده خوبی؟ سیده گفت بیمارستان بودی 😭😱
+علیرضا یه چی میگم فقط هول نشو باشه؟
_یا حضرت عباس خدایا خودت بخیر بگذرون
بگو عزیزم
+بابا شدی😍
_چ.. چی😳
م.. من ب... با.. با شد.. م؟ 😍
+آره بابا شدی😍
یکیشون به من بره یکی به تو
_چی😳😳😳😳مگه چندتاهستن؟
+دوتا😍
علیرضا همونجا سجده شکر بجا آورد و گفت :بریم شیرینی این خبر خوبو به شما دوتا مخصوص بدم😀
کبک علیرضا خروس میخوند
خیلی خوشحال بود همش خدارو شکر میکرد☺️😇
رفتیم برامون بستنی و آبمیوه گرفت😋
برگشتیم خونه خسته بودم و خوابیدم 😴
ادامه دارد.. 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده و ایدی کانال آزاد‼️
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_53
سیده:
هیی🖤
بخاطر بارداری اسیه، نمیتونیم آسیه رو باخودمون ببریم☹️
ای جان قراره خاله بشم😍
آسیه زنگ زد
_سلاااام مامان نی نیا😍😂
+سلام گلم 😅
آبجی میگم که خبر باردار شدنمو به مامان و بابا گفتم😍🙄
_وای 😂😍😍
واکنششون چی بود😂
+خییلی خوشحال شدن واسه امشبم مهمونی گرفتن به خاطر همین مناسبت😂😂
_به معلومه خیلی خوش قدمن 😍😂
راستی آسیه چند ماهه بودن امروز که پرسیدی؟
+2ماهه😍
زینب باورم نمیشه قراره مامان بشم😍
یعنی بچه ی منو علیرضا
پسری که یه روزی آرزوم بود بیاد خواستگاریم
الان قراره بچه دار بشیم😍
_من فدات بشم😍
خدا صدای دعاهاتو شنیده 😉
منم خیلی خوشحالم قراره خاله بشم🤩
آسی میخوای اسمشونو چی بزاری؟
+اتفاقا همین الان داشتم با علیرضا اسم انتخاب میکردم😂🙄
اگه دوتا دختر باشن میزاریم کوثر و رقیه
اگه پسر باشن علی و مهدی
اگه یکی پسر باشه یکی دختر میزاریم رقیه و مهدی
قشنگه؟ 😍
_خیلی قشنگه😍😍خیلی خیلی 😍
+زینب امشب علیرضا میخواد گوسفند گربونی کنه زودتر بیا که من تنهام
_چشم چشم 😍
+زینب قضیه آلمان رو چیکار کنیم؟
_من روش فکر کردم تصمیم سختی گرفتم ولی جز این راهی نداریم
من و فاطمه. میریم ولی تو نیا چون واسه بچه هات و خودت سخته
ایشالا ما از اونجا باهات در ارتباطیم😉
+باشه مشکلی نداره ایشالا بعدا که بچه هام بزرگتر بشن دوباره میریم😉
تلفن رو قطع کردم و دویدم پایین🏃♀
در حال دویدن بودم که صدای نعره ی محمدحسین اومد که داد زد
یواااااش میووووفتییییی
خنده ی بلند بالایی سر دادم و 5تا پله ی آخر پریدم🙄😂
نزدیک بود با ما برم تو زمین که خدا رحم کرد😂
ماااماااان بااااباااا
مامان و بابا از آشپزخانه اومدن بیرون
_چی شده؟ 😱
+مامان بابا یه خبر باحاللللل😍
همون موقع محمد حسین اومد پایین فاطمه هم اومد😳
تازگیا فاطمه خبر نمیده که میاد🤨
محمدحسین گفت:اون چه خبریه که عین کلاغ بالا پایین میپری🤨
همشون نگاهشون به من بود که با جیغ گفتم علیرضا باباشدههه😍آسیه باردارهه🤩
دو قلووووو😃
کل خونه رفت رو هوا
منم میخندیدم😂😆
فاطمه اومد گفت
وای نامرد برای چی به من نگفتین؟
_هنوز من باهاش رفتم سونوگرافی دیروز😛
به تو هم نگفتم 😛😛😛😛
فاطمه جوش آورد و حمله ور شد سمتم
خوش شانس بودم که در حیاط رو مامان باز گذاشته بود که هوای خونه عوض بشه 😂
8پله رو پریدم پایین که فاطمه جیغ زد😂
محمد حسین از شانس بدم تو حیاط بود داشت وضو میگرفت
داد زد
زینببببببببببببب
منم براش زبون در اوردم و به سمت ته باغ فرار کردم 🏃♀
متاسفانه همیشه فاطمه تو مسابقه دو مدرسه ازم میبرد و راحت میتونست بگیرتم😂
من جیغ میزدم که مامان و بابا میخندین و محمد حسینم با داد به فاطمه گفت
بگیرتش تا منم بیام دوتایی بریزیم سرش
این به معنای قتل من بود👀😬🤒
بالاخره فاطمه منو گرفت
همون موقع محمدحسینم خودشو با دو رسوند بهمون
من چسبیده با دیوار باغ بودم اون دوتا هم جلوم با این قیافه🤨🤨🤨🤨
فاطمه قلقلک میداد محمدحسینم همکاری میکرد
آخرم که منو ول کردن من از شدت خنده رو زمین دراز کشیدم و نمیتونستم بلند بشم🤣
توبه هم نمیکردم😂
جیغ زدم
تاااازه امشب عمو مرتضی مهمونی گرفته مارم دعوت کرده 😂😍
آسی گفت منو فاطمه زودتر بریم که میخوان گوسفند گربونی کنن😍😜
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی باذکر نام نویسنده و آیدی کانال آزاد‼️
⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
حی المعشوق عاشقان وقت نماز است به وقت عاشقی با خدا نمازتان سرد نشود التماس دعا فراوان ظهور امام زمان
دلتنگ یه حسرت 1.mp3
7.58M
@mahmoodreza_beizayi💐
روضه دم افطار میچسبه😭😭😭
حی المعشوق عاشقان وقت نماز است به وقت. با خدا نمازتان سرد نشود التماس دعا فراوان ظهور امام زمان
هدایت شده از ⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
-1012850941_-210007.mp3
643.9K
مولا جان،❤️
بار ها آمدی و نبودم
در تقلای این زندگی
نیاز مند تو اما بی تو بودم
بار ها آمدی ونیامدم😔
بر دلم بار ها نشستی و
بی تو بودن را گریستم
میدانم آمده ای...
بسیار نزدیک...
پشت پلک هایی که توان باز شدن به روی زیبایت را ندارد...
دعا کن من هم بیایم به پیشواز تو🦋
〽️اللهم عجل لولیک فرج
🌸『@mahmoodreza_beizayi』🌸