eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
967 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
........: ✨﷽✨ 🌺☘️🌺 💎امام رضا علیه السلام می فرمایند: مردی نزد سرور ما رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد بمن اخلاقی بیاموز که خیر دنیا و آخرت در آن جمع باشد حضرت فرمودند: دروغ نگو 🌹یاضامن آهو🌹 🦋*أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ* ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯     ✨ *أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج* ✨ ☘کپی باذکرصلوات
: شهیدمحمدحسین‌محمدخانی شہادت⇦ ¹³⁶⁴.⁴.⁹ محل‌شهادت‌ ⇦ حلب‌سوریه‌ تاریخ‌شهادت ⇦ ¹³⁹⁴.⁸.¹⁶ • • • محمدحسین از کودکی عاشق مداحی بود. همیشه چیزی به عنوان بلندگو دستش می‌گرفت و بالا و پایین می‌پرید و می‌خواند. کافی بود نوحه یا مداحی‌ای را از جایی بشنود، آن‌قدر آن را تکرار می‌کرد که همه‌اش را حفظ می‌شد. و همین عشق و علاقه، زمینه هیئتی شدنش در جوانی را فراهم کرد.شهید محمد خانی معنقد بود که بچه‌های هیئتی باید ولایت‌پذیری را یاد بگیرند. باید یک نفر که مسئولیت را بر عهده دارد، حرف آخر را بزند و این الگویی باشد برای تبعیت از ولایت. او با رفتارهای خود هم سعی می‌کرد افراد را طوری تربیت کند که ولایت‌پذیر باشد. محمدحسین چند ماهه بود که عمویش، «ولی‌الله محمدخانی» و سه ساله بود که دایی‌اش، «سردار ساعتیان» به شهادت رسیدند. به همین خاطر حال و هوای خانه محمدخانی از همان سال‌ها با جنگ و جهاد و شهادت آمیخته بود. محمدحسین جلوتر از همه نیروها بود، برای اینکه از وضعیت همرزمانش باخبر شود، همانطور به صورت نیم خیز، سرش را برمی گرداند که آنها را ببیند، در همین حال ترکشی به پشت سرش اصابت کرده و در اثر آن به شهادت می رسد...
*﷽* سلام دوستان آغاز میکنیم چله توسل به شهدا 🌀 * شانزدهمین روز چله* ❤️ شهید محمد حسین محمد خانی❤️ 🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :* ۱ _ فاتحه ۲ _ آیت الکرسی ۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام ۴ _ ۱۴ صلوات ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید ❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤ 💠🔹💠🔹💠🔹💠
- رَفتہ‌سَردارنَفَس‌تـٰازه‌ڪُندبَرگَردَد چۅن‌ظھورگُل‌نَرگِس،بِخُدانَزدیڪ‌اَست... - -
🔖 خانمها ... آقایون ... شوخی‌وبگووبـخندبانامحرم↻ روےروح‌شمااثرمنفےمی‌گذاره‌واین‌اثر بـه‌خونه‌هاتون‌منتقل‌میشه،ودررفتارتون‌با مَحرمِ خودتون‌نمودپیدامیڪنه ..🥀 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش
تلنگر👇👇 ' ‍⇦هواگࢪمہ،شالٺوعقݕ ٺࢪمیڪشۍ... ⇦هواگࢪمہ،من چادرموجلوٺرمیڪشم.... ⇦هواگࢪمہ،دڪݦہ ها؁مانٺوتوبازمیڪنۍ... ⇦هواگࢪمہ،امآمݩ چادرمومحڪم ٺࢪمیگیرم... ⇦هواگࢪمہ،هࢪروزیہ صندݪ میݐوشۍوپاهاتۅݪاڪےمیزنۍ... ⇦هواگࢪمہ،امامڹ هنوزجـــوࢪاب مشکےݐام میڪنم... ⇦هواگࢪمہ،توݜلوارٺنگِ تومیݐوشۍویہ وجـــب باݪامیزَنیش... ⇦هواگࢪمہ،امامن هنوزشݪواڔراسٺہ ؁ڔاحٺ مشڪیمۅمےݐوشم... ⇦هواگࢪمہ،موهاٺۅبھ دسٺ بادمیسْݐارے... ⇦هواگࢪمہ،ومن ࢪوسریمۅهنوزهم سبڪ ڵبݪانےمۍ بندم... ⇦هواگࢪمہ،امآ...⇩👀 آتݜ جـــہنم سوزناڪ ٺࢪھ کپی با ذکر صلوات
| 🔅 تاریخ تولد: ۹ تیر ۱۳۶۴ 📆 تاریخ شهادت: ۱۶ آبان ۱۳۹۴ 📌مزار شهید: بهشت زهرا 🕊محل شهادت : حلب 📍شھـ♡ــیدی که حـاج قاسم برایش صدقه کنار میگذاشت. 💎 پس از شهادتش، حاج قاسم سلیمانی با کلماتی مقتدرانه او را این‎گونه توصیف کرد: رشادت‌ها و شجاعت‌های شهید عمار مانند همت بود، عمار مثل پسرم بود، همیشه برایش صدقه می‌گذاشتم و میگفتم مراقب خودتان باشید. 📌نحوه شهادت: 🔅 صبح ۱۶ آبان سال ۱۳۹۴ قرار بود بچه ها در چارچوب عملیات محرم برای آزادسازے حلب به یک محدودھ مثلثی شکل حمله کنند. 🔹 پس از اینکه او و دوتن از همرزمانش در سرمای شدید ریف حلب وضو گرفته و نماز جماعت صبح را سه نفره به جا می آورند، حمله آغاز می شود. 🌀 هنوز چند ده متر پیش نرفته بودند که آماج گلوله ها و تیرها از راه می رسد. 🔻 محمدحسین جلوی همه بود، برای اینکه از وضعیت همرزمانش باخبر شود، همانطور به صورت نیم خیز، سرش را برمی گرداند که آنها را ببیند، در همین حال ترکشی به پشت سرش اصابت کرده و در اثر آن به شهادت رسید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😂 من چقدر خوشبختم😌😂 قبل از عملیات بود... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به همرزمامون خبر بدیم... ڪه تڪفیریا نفهمن... یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده)●●●● شهید‌محسن‌حججے شهید‌مصطفے‌صدر‌زاده شهید‌بابک‌نورے شهید‌علے‌خلیلے روی شهید مورد علاقه ات بزن ببین سوپرایز میشی🤩 هر روز طنز و داستاناشون وبخون😉
کانال شهدایی🙈 زندگی نامه شهدا✨ معرفی شهدا🦋 عکس شهدا❤️ طنز جبهه😂 کلیپ مهدوی☺️ مطالب شهدایی و ... 😊🌹 مطمئن باش اگر یک شهید به دلت نشست بهت عنایت کرده...😍🙈 🦋 هرکدام‌ازشمایک‌شهید‌رادوست‌خود بگیرد،وسیره‌عملی‌وسبک‌زندگی‌او‌را بکارببندیدببینیدچطوررنگ‌وبوی‌شهداء رابه‌خودمی‌گیریدوخدا‌به‌شما‌عنایت‌می‌کند..☺️☺️🌹 https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10 کانال حیدریون😉😍🙈
ا 🔘✿♥️🔘✿♥️🔘✿ ا ♥️🔘✿♥️🔘✿ ا 🔘✿♥️🔘✿ ا ♥️🔘✿ ا 🔘✿ ا ♥️ 🕊بسم رب الشهدا والصدیقین🕊 در عشق اگر چہ منزل آخر شہادت است تکلیف اول است شہیدانہ زیستن ... اینجا دعوتت کردن نمیخواے که بذارے ... نمیخواے که رد کنی شهدا منتظرن🌹🍃 یا زهرا (س)🌹🍃 کـانـال دوست شـ❤️ــهید من🌹🍃 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2180644876Cae8d8eb780 ❤️ 🔘✿ ♥️🔘✿ 🔘✿♥️🔘✿ ♥️🔘✿♥️🔘✿ 🔘✿♥️🔘✿♥️🔘✿
هدایت شده از •.❀شرایـط❀.•
سلام‌خوبـےبـانو‌جـان؟!🙃💜 توهم‌از‌محتوا‌هاۍضعیف‌که‌داخل‌کانال‌ها و‌صفحات‌مجازۍگذاشته‌میشه‌؛ خسته‌شدۍدرسته؟!🤒🥱 یه‌کانال‌دخترونه‌ۍعــالــےمیخوام‌بهت معرفـےکنم‌به‌شرط‌چـاقـو🤤🍉 کانالمون‌پر‌از‌مطالب‌مذهبـےدرجه‌یک‌👌🏼 ▪️رمـان‌هاۍجذاب ▪️سخنرانـےهاۍناب‌مذهبـے ▪️خاطرات‌شهــدا ▪️سخنان‌گهربـار‌رهبرۍ ▪️نمازشب‌و... پس‌استخـاره‌نگیر‌و‌بزن‌روۍلینک‌پایین و‌به‌جمع‌ما‌اضافه‌شو😌✌🏻🔽 🖇♥️¦https://eitaa.com/joinchat/1810694161C4c44eafec3
کانال شهدایی🙈 زندگی نامه شهدا✨ معرفی شهدا🦋 عکس شهدا❤️ طنز جبهه😂 کلیپ مهدوی☺️ مطالب شهدایی و ... 😊🌹 مطمئن باش اگر یک شهید به دلت نشست بهت عنایت کرده...😍🙈 🦋 هرکدام‌ازشمایک‌شهید‌رادوست‌خود بگیرد،وسیره‌عملی‌وسبک‌زندگی‌او‌را بکارببندیدببینیدچطوررنگ‌وبوی‌شهداء رابه‌خودمی‌گیریدوخدا‌به‌شما‌عنایت‌می‌کند..☺️☺️🌹 https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10 کانال حیدریون😉😍🙈
😂 من چقدر خوشبختم😌😂 قبل از عملیات بود... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به همرزمامون خبر بدیم... ڪه تڪفیریا نفهمن... یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده)●●●● شهید‌محسن‌حججے شهید‌مصطفے‌صدر‌زاده شهید‌بابک‌نورے شهید‌علے‌خلیلے روی شهید مورد علاقه ات بزن ببین سوپرایز میشی🤩 هر روز طنز و داستاناشون وبخون😉
سلام سلام 😊 خبر خیلی خوب 💥 دلت میخواد کتاب سربازان سردار و بخونی اما نمی تونی😔 عضو این کانال بشید 🌱 شب ی دوقسمت کتاب و می زارند 😄 اینم لینک کانال ⬇️♥️ @shahid8626 سریع تر عضو بشید 😃
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 ما سینه زدیم،بی صداباریدند💌 ازهرچه که دم زدیم آن ها دیدند🍂 مامدعیان صف اول بودیم💔 از آخر مجلس شهدا را چیدند😥 ♥️تقدیم به ساحت مقدس حضرت زینب(س)🌺 سلام🖐 یه کانال عالی آوردم براتون😻 😇توکانالمون: ♥️ 🌺 💐 🦋 😋 😍 زودتندسریع🤨😁 مطمئن باش پشیمون نمیشی🙃💞 👇👇👇 °♡دمشق شهرعشق♡° @damashghshahreashgh پس منتظرچی هستی😋👆 بزن روپیوستن🤩
هدایت شده از ˼شرایط˹
دوست شهیدت کیه ...؟🤔 تا حالا فکر کردی با یه شــــــــــهــــــــیــــــــد رفیق شی؟😍 از اون رفیق فابریکا ؟🙃 از اونا که همیشه باهمن؟😇 خیلی حال میده امتحان کردی ؟🤓 هر چی ازش بخوای بهت میده !!😎😍 آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه میخوای باهاش رفیق بشی ؟؟!!😉‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بزن‌رو‌لینک👇 💛✨| https://eitaa.com/joinchat/1768095803C059dc05aec |✨💛 ♥️🌱
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
دوست شهیدت کیه ...؟🤔 تا حالا فکر کردی با یه شــــــــــهــــــــیــــــــد رفیق شی؟😍 از اون رفیق فاب
سلامـ سلامـ 😃🖐🏻 °•خُـب‌خُـب‌اومدم‌دعوتت‌کنم‌بہ‌ کانالےکہ‌به‌نام‌شهید‌حججی‌هست👀💕 [⛱♥️] @mohsenhojaji14 [⛱♥️] @mohsenhojaji14 ••میدونم‌مزاحمتون‌شدم‌شرمندھ💔-! ولےدر‌کارخیرحاجـت‌هیچ‌استخارھ‌نیست🌻^^ باعضوشدن‌توےکانال‌‌داداش‌محسنم‌ماروخوشحال‌کنید💛
[🌞🌼] بِسمِ‌اللهِ‌اَلرَحمنِ‌اَلرَحیم...:) ♥️✨به‌نام‌خداوند‌بخشنده‌مهربان♥️✨ ✨••| اولین‌پست‌روز،عرض‌ارادت‌به"‌اُم‌المَصائِب‌خانم زینب‌کبری(س)" السَّلامُ‌عَلَیْکِ‌یاسَیِّدَتی‌یازَیْنَبُ،یابِنْتَ‌رَسُولِ اللهِ،یابِنْتَ‌فَاطِمَةَالزَّهرَاء.
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^ 🌸◍⃟‌ هࢪصبح‌سلامےبہ‌شھیدان‌:)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامام‌زمان‹عج› 🌸◍⃟‌ بھ عشق مولا :)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂 حدیث_روز 🌤 ✨ پیامبر اکرم(ص):هرکه دوست دارد که خداوند درسختی ها وگرفتاری هادعایش رابپذیرد،درهنگام آسایش وخوشی بسیاردعاکند.✨ ♡•@Shbeyzaei_313
❣ دوست داشتنَت حسِ دنیاست🍃 که صبــــ🌤ــح‌ها پیش از باز شدنِ در بیدار می‌شود😍 💛 🌻
"فرشته ای برای نجات" --میدونم بابا،ولی اگه اون دختر هیچ کسو نداشت؟ --فعلا نمیخواد به این چیزا فکر کنی!،به فکر این باش که خونوادش رو پیدا کنی اگه پیدا شد که خداروشکر،ولی اگه احیاناًپیدا نشد،نگران هزینه هاش نباش. راستش یه پس اندازی واسه کمک به یه خیریه کنار گذاشته بودم. از قدیمم گفتن چراغی که به خونه رواست ،به مسجد حرومه. الانم به جای اینکه سرتو پایین بگیری،برو ببین میتونی خونواده اون دختر رو پیدا کنی یانه! یه حس امیدی ته دلم زنده شد،ولی به فکر اینکه نتونم خونوادش رو پیدا کنم و بعد قراره چی بشه،همون حس امید روهم نبدیل به ناامیدی کرد! با خوشحالی از بابام تشکر کردم. --مرسی بابا،خیلی ممنون که کمکم کردی! لبخندزد--یه پسر که بیشتر ندارم. از پدرم خداحافظی کردم و مهدوی به احترامم بلند شد--کجا آقا حامد بمونین یه چایی چیزی در خدمت باشیم.؟ --نه ممنون راستش یکم کار دارم،سر فرصت بهتون سر میزنم. تنها کسی که بعد از اون اتفاق چهار سال پیش و اون کارهای من،رفتار قبلیش رو باهام داشت،همین آقای مهدوی بود. دلیلش رو هم هیچ وقت نفهمیدم..... از کارخونه که اومدم بیرون،دستمو تو جیبم کردم که سوییچو بردارم، سوییچ همراه با یه کاغذ اومد بالا.؟ کاغذ رو نگاه کردم،یه آدرس بود،یکمی با دقت نگاه کردم،درست بود،همون آدرسی که اونشب از وسایل اون دختر برداشتم. --یه حس عجیبی ته دلم رو خالی کرد! بدون معطلی،به سمت گلستان شهدا رفتم! وقتی رسیدم،یه نگاه کلی به اونجا انداختم،تا چشم کار میکرد،سنگ قبرهایی بود که کنارهمشون چراغ گذاشته بودن. انگار همشون به آدم لبخند میزدن :) به کمک آدرس،همون قبری که اون روز بالاسرش رفتم رو پیدا کردم. تو دلم از اینکه اینجارو پیدا کردم،خداروشکر میکردم. فاتحه خوندم و به سنگ قبر خیره شدم! *شهید گمنام* یه حس عجیبی به سراغم اومده بود،انگار یه کاغذ روبه روم بود تا تموم دردام رو بنویسم! با اینکه دفعه دومی بود که به اونجا میرفتم،ولی واسم آشنا بود! یه لحظه،یاد حرف اون روز آرمان افتادم! "دوست شهید" توی ذهنم چند بار،این کلمه رو تکرار کردم،ولی نتیجه ای دست گیرم نشد. انگار یه چیزی توی گلوم گیر کرده بود و پایین نمیرفت! به آسمون نگا کردم،ابری ابری بودو این حالمو گرفته تر میکرد! چند ثانیه ای گذشت و بی اختیار اشک توی چشمام جمع شد! صدای رعد و برق همراه شد با شکستن بغض من! احساس میکردم،حال آسمون هم تعریفی نداشت! آدم های زیادی اطراف من بودن،ولی هیچ کس صدای من رو نمیشنید! هرکی توحال و هوای خودش بود. به فکر کارهایی که کرده بودم افتادم،بارون هر لحظه شدید تر میشد و گریه منم بیشتر. به دست و پام نگا کردم،پاهایی که به چه جاهایی قدم گذاشته بودن،دست هایی که...... طاقتم تموم شده بود،سرمو روی قبر گذاشتم و با تموم وجودم گریه میکردم! افکار منفی ذهنم رو خالی نمیکرد! از خودم پرسیدم چرااااا؟ چرا چهار سال تموم حواسم به دنیام نبود،به خودم نبود،به خونوادم نبود! تو اون لحظه دلم میخواست دوباره متولد بشم،دوباره زندگی کنم و از نو شروع کنم،ولی رویایی بیش نبود...! گریم کمتر شده بود ولی همونطور نم نم اشک میریختم! اشکی رو که با بارون ترکیب شده بود و روی صورتم میریخت! حس میکردم با هر قطره اشکی که میریختم،فکر های منفی هم نامرئی میشد و از بین میرفت.... --سلام! اینو گفتم سرمو از روی قبر بلند کردم. --اسمم حامده،فامیلم هم رادمنش! چهار سال آزگار،هر غلطی دلم خواسته کردم! دوباره گریم بیشتر شد،به اندازه ای که حرفم قطع شد............! "حلما" 🚫کپی ممنوع ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" دلم میخواست همه ی حرفامو فریادبزنم! --هر کاری که فکرش رو بکنی! از اون زهرماری مشروب گرفته تا..........!! اما دیگه دلم نمیخواد اون جوری باشم! سرمو پایین انداختم و ادامه دادم: --میخوام آدم بشم !با حالت شرمندگی به قبر خیره شدم. --کمکم میکنی؟ جمله ی آخر من همراه شد با صدای اذانی که تو گوشم میپیچید‌. یه حسی اجازه موندن بهم نمیداد،انگار منو راهی یه راهی میکرد! همونطور که اشکام رو با دستم پاک میکردم،به آسمون خیره شدم. ابرا آروم حرکت میکردن و آسمون آبی تر شده بود. سرمو پایین انداختم و به قبر خیره شدم،زیر لب فاتحه خوندم و لحظه آخر که میخواستم بلند بشم،سرمو خم کردم و قبرو بوسیدم. همونطور که ایستاده بودم با چشمام دنبال سرویس بهداشتی میگشتم که اون رو ته گلستان پیدا کردم. واسه وضو گرفتن عجله داشتم. میخواستم لااقل بعد تموم شدن اذان به نماز بایستم،بخاطر همین تا اونجا دوییدم،بعد اینکه وضو گرفتم،چشمم به نماز خونه ای که چند متر باسرویس بهداشتی فاصله داشت افتاد. توی دلم خداروشکر کردم. و راه افتادم. نماز ظهر و عصر رو اونجا خوندم،با این حال که اونجا فقط یه اتاق کوچیک و ساده بود،ولی نماز خوندن اونجا بهم خیلی انرژی میداد! نمازم که تموم شد،دعا کردم!از خدا خواستم اون دختر رو نجات بده.ازش خواستم یه راهی جلوی پام بزاره و... کمکم کنه! به ساعت مچیم نگا کردم،۱ونیم بعد از ظهر رو نشون میداد. از نماز خونه خارج شدم و به طرف قبر شهید گمنام رفتم. نزدیک قبر بودم که دیدم یه پسر بچه بالاسر قبر نشسته.؟ جلوتر رفتم و کنارش نشستم.وقتی سرشو به طرفم چرخوند،تازه فهمیدم آرمانه. با دیدن من برق شادی تو چشماش موج زد و تو یه ثانیه خودشو تو آغوشم رها کرد،اولش تعجب کردم ولی بعدش به آرومی دستامو دور کمرش گره زدم. از آغوشم جدا شد. --سلام عمو حامد!راستش امروز که اینجا دیدمتون کلی خوشحال شدم ولی چند دقیقه بعدش دیدم که نیستی،اولش ناراحت شدم و به دوستت، به قبر اشاره کرد،گفتم که کاش میتونستم تورو ببینم. راستش دلم واستون تنگ شده بود. دستامو روی شونه هاش گذاشتم و با لبخند جواب سلامشو دادم. --سلام آرمان خان،دل منم واست تنگ شده بود.چه خبر؟ با تاسف سرشو پایین انداخت! --هیچی عمو!چه خبری؟مثل هر روز باید تا ظهر وسایلی که بهم دادن رو بفروشم وگرنه.... به اینجا که رسید مکث کرد و با بغض ادامه داد --وگرنه اون تیمور نامرد مامانم و از خونه بیرون میکنه! انگار دیگه تحمل گفتن نداشت،آخه مگه اون بچه چند سالش بود؟ خواستم از اون حال و هوا در بیاد! --آرمان تو مدرسه هم میری؟ با این سوالم سرشو بالا آورد و تو چشمام زل زد،غمی که تو چشماش بود خیلی عمیق بود. --نه... یعنی آره،ببین عمو من فقط دوسال رفتم مدرسه،اونم کلاس اول و دوم،اون موقع ها مادرم میتونست خیاطی کنه و لا اقل هزینه مدرسمو بده،ولی... یه قطره اشک از چشماش پایین اومد..ولی از وقتی که ام اس گرفت دیگه نتونست ادامه بده و منم تصمیم گرفتم اوقات مدرسه رو هم کار کنم. تو چشمام نگا کرد --عمو میبینی چقدر من بد بختم! دلم واسه مامانم میسوزه! چون اونقدری پول نداریم که بشه یه دکتر درس درمون بره! عمو یه چیزی بگم به کسی نگیا! راستش من تاحالا شهر بازی نرفتم! اینکه همسن و سالی های من هفته ای چند بار شهر بازی میرن و اونوقت من.... پشت سر هم اشک میریخت. طاقت نیاوردم و بغلش کردم. انگار منتظر همین بود،دستای کوچیکشو دور کمرم حلقه زده بود و همونجور که سرش تو سینم بود بلند بلند گریه میکرد. یادم به بچگیای خودم افتاد،زمانی که همسن آرمان بودم. اصلا شهربازی برام حکم غذاخوردن داشت! و حالا،آرزوی یه پسر بچه،رفتن به شهر بازی بود! همون موقع تو دلم از خدا خواستم تا هر طوری که شده به آرمان کمک کنم! آرمان که دیگه گریش کمتر شده بود سرشو از سینم جدا کرد و بدون اینکه به چشمام نگا کنه،سرشو انداخت پایین. با دستم چونشو آروم بالا آوردم --میدونستی که اصلا حرف گوش کن نیستی؟ با یه اخم ساختگی ادامه دادم --مگه من نگفتم پیش من سرتو اینجوری خم نکن؟ ببین آرمان من نه برادر دارم نه خواهر.مثل تو از بچگی تنها بودم. همیشه دلم میخواست یه داداش داشته باشم که از خودم کوچیک تر باشه و من بتونم کلی باهاش خوش بگذرونم‌. ولی خب خدا نخواست،ولی الان خدا تورو سر راهم قرار داده! با دستام یه تکون آروم بهش دادم. --یعنی اینکه تو میتونی همون برادر کوچیک من باشی که همیشه از خدا میخواستم.میشه بشی داداش کوچیکه حامد؟ --با خوشحالی سرشو بالا آورد و تو چشمام نگا کرد --بله که میشه داداش حامد! پشت سر این حرف یه چشمک هم بهم زد که باعث خندم شد‌. به دست خودش و خودم و انگشتر هایی که تو دستامون بود نگاه کرد --خودمونیما داداشی چقدر انگشترامون خوشگله! --بله دیگه سلیقه آرمان بهتر از این نمیشه‌............! "حلما" 🚫کپی ممنوع ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" همونطور که دست آرمان تو دستم بود و داشتیم از کنار قبر ها رد میشدیم،فکری به سرم زد ،رو کردم طرف آرمان --آرمان ساعت چند باید بری خونه؟ یه لحظه چشماش ترسید و با همون ترس تو چشمام زل زد. --میشه بگی ساعت چنده؟ به ساعت روی مچم نگاه کردم. ۲بعد از ظهر بود. همین که اینو از من شنید نفس راحتی کشید و زیر لب خدارو شکر کرد. --چی شده آرمان؟ --هیچی یه لحظه فکر کردم ساعت ۵ شده. به تسبیحای توی دستش اشاره کرد. --آخه من باید تا ساعت ۵ اینارو فروخته باشم و پولشو بدم به تیمور خان. --آرمان یه چیزی بگم قبول میکنی؟ سوالی بهم خیره شد؟ --میخوای من تسبیحاتو ازت بخرم و باهم اونارو نذر کنیم؟ --آخه.....آخه داداش تو که نمیتونی هر روز همه ی جنسامو بخری راستش من نمیخوام پولات تموم بشه. --نترس آرمان، پولم تموم نمیشه! حالا موافقی باهم تسبیحارو نذر کنیم یا نه؟ با اینکه هنوزم راضی نبود ولی قبول کرد. اون روز پول همه ی تسبیحارو حساب کردم و اول یکی از اونا رو واسه خودم برداشتم،ولی انگار یه حسی بهم میگفت یدونه هم واسه اون دختر بردارم....! دوتا تسبیح برداشتم و بقیه تسبیحارو با آرمان به کسایی که اونجا بودن نذر دادیم......... با آرمان روی نیمکت نشسته بودیم. --آرمان تو گرسنت نیست؟ سرشو پایین انداخت، از خجالت کشیدنش یاد بچگی خودم افتادم. --نه تا ساعت ۵ صبر میکنم و بعد میرم خونه! با خودش آروم زمزمه میکرد،کاش امروز غذا داشته باشیم. با شنیدن این جمله از آرمان، ذهنم حسابی به هم ریخت،اصلا باور نمیکرم که کسی آرزوی غذا داشته باشه! --خب حالا چطوره امروز با داداش حامد غذا بخوری؟ با لحن غمگینی گفت --نه آخه داداش میترسم مامانت دوس نداشته باشه بیام خونتون،بعدشم دیرم میشه تیمور مثل دفعه قبل منو کتک میزنه‌. --خب خونمون نمیریم،منم قول میدم قبل از ساعت ۵ بری خونتون تا تیمور هم اذیتت نکنه؟ سرشو با خوشحالی بالا آورد --باشه قبول! دست آرمان رو گرفتم و از گلستان شهدا خارج شدیم. وقتی ماشینم رو دید،با خوشحالی به طرفم برگشت. --واااای داداش چقدر ماشینت خوشگله. چشمک زدم --قابل شمارو نداره آرمان خان! خندید و سوار ماشین شد. دلم میخواست به بهترین رستورانی که میشناختم برم. از طرفی هم رستورانی که میخواستم برم دور بود. به آرمان نگاه کردم -- آرمان دوس داری غذا چی بخوریم؟ یکمی فکر کرد و با ذوق گفت --میشه پیتزا بخوریم؟ بعد اون مهمونی چند شب پیش دیگه پیتزا نخورده بودم. راستش خودمم هوس کرده بودم. با خنده گفتم --اتفاقا منم هوس پیتزا کردم...... جلوی یه فست فودی نگه داشتم. --بزن بریم داداش کوچیکه. خندید و از ماشین پیاده شد. با هم رفتیم داخل و دوتا پیتزا سفارش دادم. روی میز دونفره ای نشستیم تا غذامون رو بیاره. همونطور که آرمان اطراف رو دید میزد بهش خیره شدم. صورتش کشیده و تو پر بود. موها و ابروهاش خرمایی بود. چشماشم درشت و یشمی که اول از هر چیزی تو صورتش خودنمایی میکرد. حس میکردم شباهت زیادی به عکس بچگیای من داشت..... غذامون رو آوردن و با آرمان شروع کردیم به خوردن. آرمان که دوتا اسلایس اول رو با ولع خورد اسلایس سوم رو داخل جعبه گذاشت و چشماش التماس میکرد که دیگه نخوره. از این حالتش خندم گرفت --آرمان داداش بخور. --واااای دیگه نمیتونم!میشه بقیشو نخورم؟ با خنده سرمو تکون دادم. پیتزامو که خوردم یه پیتزای دیگه سفارش دادم. آرمان که از کارم تعجب کرده بود فکر کرد واسه خودم میخوام. با تعجب روبه من گفت --داداش میترکیا! خندیدم و حرفی نزدم. پول پیتزاهارو حساب کردم و پیتزایی که سفارش دادم رو برداشتم و با آرمان از پیتزا فروشی خارج شدیم. وقتی نشستیم تو ماشین پیتزارو به طرف آرمان گرفتم --اینم پیتزای مامانت. از این کارم خجالت کشیده بود. --داداش مامانم اگه بفهمه دعوام میکنه.میگه چرا قبول کردی. --نه ناراحت نمیشه. بهش بگو خودت براش خریدی. --آخه من که پولشو ندادم! --مگه قرار نشد تو بشی داداش کوچیک من؟ پس یعنی اینکه پول تو و پول من نداره ! با این حرفم اولش یه کم گیج شد و بعدش با اینکه منظورمو هنوز نفهمیده بود قبول کرد. به ساعت نگا کردم ،۳ونیم بود. --آرمان میخوای بریم بستنی بخوریم؟ --آخه الان که هوا سرده مامانم میگه نباید بستنی بخورم چون سرما میخورم. یادش بخیر!بچه که بودم وقتی مامانم میگفت تو پاییز نباید بستنی بخوری من یواشکی میرفتم از بستنی فروش سرکوچه بستنی میخریدم. بعدش هم یه سرما خوردگی حسابی! که با سرزنش های مامانم حالم بد تر هم میشد...... --خب بستنی که نمیشه بخوری،به جای بستنی چی میخوای بخوری؟ یکم فکر کرد ولی بعدش از حرفی که میخواست بزنه پشیمون شد‌. --اصلا من داداش بزرگ ترم و تو هم باید به حرفم گوش بدی. --باشه حالا که تو بزرگ تری و حرف حرف توعه، بریم پاستیل بخوریم........ "حلما" 🚫کپی ممنوع ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" ماشینو روشن کردم و به طرف مغازه ای که چند بار برای خرید شیرینی رفته بودم و با اصرار مغازه دار که یه جورایی دوستم به حساب میومد چند تا دونه پاستیل خورده بودم راه افتادم. توی راه آرمان همش به خیابونا و آدمایی که رد میشدن نگاه میکرد. جلوی همون مغازه نگه داشتم و از آرمان خواستم باهام بیاد. اونجا پر بود از شیرینی ها و پاستیل هایی که شیشه یخچال ها ازشون محافظت میکرد. --به به آقا حامد! چه عجب؟ یادی از فقیر فقرا کردین؟ --سلام رضاجون! راستش این مدت یکمی گرفتار بودم...... --خب حامد جون به سلامتی خواستگاری چیزی میخوای بری؟تولد دوست دختری کسیه؟ یا..... با دستم بهش فهموندم که سکوت کنه و به آرمان اشاره کردم. با خنده مصنوعی --نه رضا جون اومدیم واسه آرمان خان پاستیل بخریم‌. رضا که تازه متوجه آرمان شده بود با لبخند روبه آرمان --به به چه شازده ای! حالا بگو ببینم از کدوم پاستیلا بیشتر دوس داری؟ به قفسه ای که هر قسمت از اون یه مدل پاستیل بود اشاره کرد. آرمان که انگار منتظر اجازه من بود با چشمام منتظر نگام میکرد. --خب داداشی انتخاب کن دیگه! آرمان که با اجازه من خیالش راحت شده بود به قفسه پاستیلا نگاه دقیقی انداخت و چند مدل انتخاب کرد. منم همونجور که نگاه گذرایی به قفسه ها میکردم، چشمم به پاستیلای قلبی قرمزی افتاد که هم اندازه نبود و هر کدوم یه اندازه ای واسه خودش داشت. --رضا جون میشه یکم از اون پاستیل قلبیا هم بهم بدی؟ با حالت چندشی ادانه داد--چشممممم حامد جون قلبیشم بهت میدم‌. اینو گفت و پشت بندش خندید! از اون رفتارش یکم ناراحت شده بودم ولی خب مقصر خودم بودم! خود خرم بودم که کادوهای ولنتاین و مناسبت های مزخرف رو ازش میخریدم! حیف اون پولایی که الکی هدر دادم. --حامد ! حامد کجایی داداش؟ --ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد. --بله کاملاً مشخصه. داشتم میگفتم قابل شمارو نداره. --نه قربون دستت! کارت بانکی رو به طرفش گرفتم. رضا که به طرف کارتخوان رفت نگاهم افتاد به آرمان که مظلومانه دست تو دست من کنارم وایساده بود. --خب داداشی هرچی میخواستی رو گفتی دیگه؟ با ذوق نگاهم کرد --اره داداشی تو خیلی خوبی! کارتو از رضا گرفتم و جعبه پاستیلارو برداشتم --خب رضا جون ما دیگه بریم.دستت هم درد نکنه. --نه بابا این چه حرفیه حامد جون. بازم بیا این طرفا! انشاالله شیرینی خواستگاریت. از رضا خداحافظی کردم و همونطور که پاستیلا تو دستم بود، دست آرمانو گرفتم و با هم به طرف ماشین رفتیم‌. وقتی نشستیم تو ماشین جعبه پاستیلارو باز کردم و ازش خواستم تا بخوره. --راستش میشه پاستیلارو ببرم خونه با مامانم بخورم؟ آخه مامانم میگه از بچگی پاستیل خیلی دوس داشته! --اره چرا که نشه؟ جعبه پاستیلای قلبی رو که رضا توی یه جعبه دیگه چیده بود رو باز کردم و به آرمان تعارف کردم. --راستش من از این قلبا خوشم نمیاد آخه رنگ خونن! از تعریفش خندم گرفت و در جعبه رو بستم و اونو تو داشبورد گذاشتم. یه نگا به ساعت انداختم نزدیکای ۴ و نیم بود. --خب آرمان آدرس خونتون رو بگو تا ببرمت. آدرس رو گفت و منم با بیشترین سرعتی که میتونستم حرکت کردم تا یه موقع تیمور آرمانو اذیت نکنه. به یه کوچه رسیدم --مرسی داداش از اینجا به بعد رو خودم میتونم برم. خونمون ته کوچس. یه نگا به کوچه انداختم،خوف وترس رو میشد با تموم وجود تو خلوت اون کوچه حس کردم. داشت پیاده میشد که دستشو گرفتم --حواست کجاست پیتزا و پاستیلات یادت رفت. اونارو گرفت. --خیلی دوست دارم داداش حامد! امروز خیلی بهم خوش گذشت. --منم همینطور داداش کوچیکه! به ساعت اشاره کردم --خب آرمان برو تا تیمور عصبانی نشده. جعبه پیتزا و پاستیل رو برداست و از ماشین پیاده شد. دستشو بالا آورد و چند بار تکون داد، بعد از اون با سرعت برق دویید و جلوی در خونه ای ایستاد‌. خیلی سعی کردم تا چهره ی تیمو رو ببینم! اومد بیرون و با اخم و تشر به آرمان و بعد به دستاش نگاه کرد. با دستش به داخل خونه هولش داد و یه نگا به اطراف انداخت و در رو بست‌. به طرف خونه برگشتم و توی راه همش با خودم میگفتم کاش آرمان بتونه به مامانش پیتزا و پاستیل بده! از حرفای آرمان معلوم بود چند تا خونواده تو اون خونه زندگی میکردن. به خونه رسیدم و ماشینو داخل پارکینگ بردم. رفتم تو خونه ،از آشپزخونه صدایی نیمومد و این یعنی مامان هنوز خونه مادرجون بود. به اتاقم رفتم. رفتم حموم، بعد یه دوش حسابی ،از حموم اومدم بیرون و یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیدم! همونطور که توی آینه موهامو خشک میکردم به صورتم خیره شدم. دیگه تقریباً ریشام در اومده و پر شده بود.از این بابت خوشحال بودم چون ازبچگی از آدم هایی که ریش داشتن خوشم میومد. اون روز یه حسی اجازه تیغ کشیدن به صورتم رو نداد.ولی چون مرتب نبود،با تیغ روی ریشام رو خط انداختم. قیافم شبیه پسرای مذهبی سر به زیر و با حیا شده بود....... "حلما" 🚫کپی ممنوع