eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
961 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
11 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
[🌞🌼] بِسمِ‌اللهِ‌اَلرَحمنِ‌اَلرَحیم...:) ♥️✨به‌نام‌خداوند‌بخشنده‌مهربان♥️✨ ✨••| اولین‌پست‌روز،عرض‌ارادت‌به"‌اُم‌المَصائِب‌خانم زینب‌کبری(س)" السَّلامُ‌عَلَیْکِ‌یاسَیِّدَتی‌یازَیْنَبُ،یابِنْتَ‌رَسُولِ اللهِ،یابِنْتَ‌فَاطِمَةَالزَّهرَاء.
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^ 🌸◍⃟‌ هࢪصبح‌سلامےبہ‌شھیدان‌:)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامام‌زمان‹عج› 🌸◍⃟‌ بھ عشق مولا :)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
⇢ ‹🌱🌹› بچہ ها✋🏻؛ ڪل زندگۍ ، مسابقہ‌ی الۍالله هست ! نڪنه تو این مسابقہ ڪم بیاریم❤️(: [ حاج حسین یڪتا✨ ]
"فرشته ای برای نجات" چهل و یکم با گروه دخترایی که دورتادور نازی رو گرفته بودن، مواجه شدم و سر به زیر اخممو بیشتر کردم. اما اونا از کنایه انداختن دست بردار نبودن. --وااا حامد، مگه عصا قورت دادی؟ --بمیرم واسه نازی ناراحتی؟ --آخیییی چقدر رنگت پریده؟ با صدای بلندی داد زدم --میشه برید بیرون؟ من با نازنین خانم کار دارم. بعد از اینکه رفتن، روی صندلی کنار تخت نشستم. --ببینید نازنین خانم، من از قبل هم بهتون گفته بودم، الانم میگم. من از روز اولی که شمارو دیدم، نه علاقه ای بهتون داشته و نه دارم. این کاریم که شما با خودتون کردین، خیلی... صداشو بالا برد و شروع کرد داد زدن --خیلی چی؟ هاااان؟ نه بگوووو؟ اصلا کی بهت گفته بیای اینجا؟ تو غلط کردی اومدی! همینطور که داد میزد، بلند بلند گریه میکرد. یهو در اتاق باز شد همه دوستاش ریختن تو. یکی از همون دخترا که اسمش میترا بود نازی رو بغل کرد و شروع کرد دلداری دادن. از اینکه نازی به خودش اجازه داده بود سرم داد بزنه، خیلی عصبانی بودم، اما نمیخواستم عصبانیتمو بروز بدم. از روی صندلی بلند شدم وهولش دادم عقب، که باعث شد صدای بلند و خشنی ایجاد شه. میترا از ترس جیغ خفیفی کشید و عقب رفت، ایستادم روبه روی نازی و همینجور که سعی در کنترل صدام داشتم، داد زدم --ببینید خانم محترم، بین من و شما هیچی نبوده و نیست، امیدوارم که معنای حرفم رو خوب فهمیده باشین. برگشتم طرف در اتاق و همین که خواستم در رو باز کن صدایی متوقفم کرد --حامد! برگشتم وبا دیدن نازی که در فاصله چند سانتی متریم ایستادبود تعجب کردم. اما همین که دو قدم عقب رفتم چسبیدم به در اتاق و دیگه هیچ راهی نداشتم. همین گه خواست دستمو بگیره، چشمامو بستم و دستمو گرفتم بالا --خواهش میکنم از من فاصله بگیرید! دوباره صداشو برد بالا --بگیرید، بفهمید، باشید، حامد نمیفهممت، واقعا نمیفهممت! چرا بامن اینجوری میکنی؟ حامد.....من! حامد....من! حامد من دوست دارم! این جملش همراه شد با افتادنش روی زمین. تو اون لحظه داشتم دیدن اون دختر و دیدن نازی رو مقایسه میکردم، اما هیچ حسی جز خشم و عصبانیت در من نبود. در اتاقو باز کردم و با شدت کوبیدم به هم. به سرعت از بخش خارج شدم و رفتم طرف ماشین. همین که نشستم توی ماشین، عرق سرد روی پیشونیمو پاک کردم و سرمو گذاشتم روی فرمون. اون لحظه از شنیدن این جمله توسط نازی، عصبانی بودم! اما انگار دلم میخواست اون جمله رو از زبون یه نفر دیگه میشنیدم. رفتم خونه و ماشینو بردم توی حیاط. در هال رو باز کردم و رفتم تو خونه. سعی در کنترل عصبانیتی که کمتر شده بود داشتم و رفتم آشپزخونه و آب خوردم. روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو گذاشتم روی دستام. بعد از چند دقیقه مامانم نشست روی صندلی کنار من. --عه حامد، اومدی مامان جان. چرا انقدر دیر کردی؟ سرمو از روی دستام برداشتم و لبخند کمرنگی زدم. --سلام مامان جان. با ساسان بودم. با ناباوری هینی کشید --حامد خوبی مامان؟ --اره مامان فقط یکم سرم درد میکنه. --وا چرا صورتت رنگ گچ شده؟ از دست کسی عصبانی شدی؟ با ساسان دعوات شده؟ حالمو فهمیده بود و این منوخوشحال میکرد. دستاشو گرفتم و لبخند زدم. --نه مامان جان چیزی نیست. --باشه. نمیخوای بگی لا اقل دروغ نگو. شام خوردی؟ --نه مامان میل ندارم. --نه دیگه میل ندارم و این حرفا رو بزار کنار، پاشو واست غذا بکشم بخور بعد بخواب. دستامو شستم و نشستم سر میز. --حامد. --بله مامان. غذارو گذاشت روی میز و خودشم نشست روی صندلی، با صدای آرومی حرف میزد --حامد جان، راجب موضوعی که بهت گفتم فکر کردی؟ --بله مامان میرم باغ. --وااای مامان جان، الهی خیر ببینی. این مادر و پسرم یه چند روزی میتونن راحت باشن، تا ببینیم خدا چی میخواد. یه تیکه مرغ بزرگ و با چنگال برداشتم و گذاشتم توی دهنم. در همون حالت میخواستم حرف بزنم که یدفعه پرید تو گلوم. مامانم دستپاچه شدو لیوان آبو گرفت جلوی دهنم و خودش بهم آب داد. --حامد جان، خب یکم کمتر. با صدایی که میخواست من نشنوم زیر لب گفت --حالا خوبه آقا میل نداشتن. از این حرفش مثل بم خنده منفجر شدم و شروع کردم به خندیدن. مامانمم خندش گرفته بود. همون موقع آرمان اومد توی آشپزخونه و با دیدن من با ذوق اومد طرفم. --سلااام داداشی. --سلااااام آرمان جون. لپشو کشیدم و ادامه دادم --چطوری تو؟ --خوب خوبم راستی من امروز با کامپیوترت یکم بازی کردم. سرشو انداخت پایین --اشکالی نداره؟ --نه دیگه شما که بازی کردی حالا خجالت واسه چیه؟ ظرفارو گذاشتم توی سینک و با آرمان رفتیم توی اتاقم..... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" _چهل و دوم لباسامو عوض کردم و نشستم روی تخت. با لبخند دستشو گرفتم --اینجا راحتی؟ --آره، خیلی ممنون. --خواهش میکنم. خب بگو ببینم چه بازیایی کردی؟ همونجور که اسم بازیارو میگفت، ساکت شد و به صورتم خیره شد. پقی زد زیر خنده و شروع کرد خندیدن. با تعجب بهش نگاه میکردم و از خندش خندم گرفته بود. --میشه بگی چیشده آرمان؟ میون خنده هاش بریده بریده --وااای....حامد....قیافت شبیه یکی از همون.... شخصیت های بازیه زولاس.... بلند شدم و تو آینه به خودم نگاه کردم. مثل همیشه بود اما وقتی دقت کردم، موهام و ریشای صورتم یکم بلند تر شده بود. با یه لبخند شیطانی آروم آروم رفتم طرف آرمان و قلقلکش دادم. یدفعه در اتاق باز شد و مامان آرمان توی چهارچوب در داشت با تعجب به من و آرمان نگاه میکرد. سرمو تا جایی که ممکن بود انداختم پایین و از روی تخت بلند شدم. از خجالت نمی تونستم حرفی بزنم. --ببخشید داشتم با آرمان بازی میکردم. --نه اشکالی نداره. فقط ببخشید من در اتاقتون رو یه دفعه باز کردم، آخه هرچی در زدم جواب ندادین. --نه خواهش میکنم این چه حرفیه. بعد از اینکه ارمان و مامانش رفتن بیرون، ولو شدم رو تختم و پلک ها گرم شد و خوابم برد..... با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم. --الو حامد؟ --الو سلام. --سلام. ته چاهی؟ --چی؟ نه بابا خواب بودم. --واقعا که! لنگ ظهره آقا هنوز خوابیدن. پاشو لباس بپوش بریم بیرون. --وااای ساسان توام گیریا، من حالشو ندارم. --من الان سرکوچتونم، زود بپوش بیا بیرون. --از دست تو! --پاشو دیگه لوس بازی در نیار. --باشه..... از اتاقم رفتم بیرون و با دیدن مامان آرمان دوباره خجالتم گل کرد. --سلام صبح بخیر. --سلام صبح شماهم بخیر. همون موقع مامانم از آشپزخونه اومد بیرون --عه حامد جان بیدار شدی مامان. --سلام مامان جون بله. ساسان زنگ زده بریم بیرون. --عه پس اگه میشه من و کتی جون و ببرین تا دم بیمارستان. مامان آرمان خجالت زده سرشو انداخت پایین --شرمنده بخدا. نمیدونم چجوری زحمتاتون رو جبران کنم. مامانم با لبخند جواب داد --وا کتی جون این چه حرفیه. روبه من گفت --وا حامد، چرا اینجایی، خب بیابرو حاضر شو دیگه. --چشم مامان. ساسان که اول فکر میکرد مامانم تنهاس، باهاش سلام و تعارف کرد اما بعد با دیدن مامان آرمان، با تعجب و حس غریبگی جواب سلامشو داد. مامانم به ساسان اشاره کرد --کتی جون ساسان دوست حامد. و بعد به مامان آرمان اشاره کرد --کتایون خانم مادر آقا آرمان. و بعد به آرمان --اینم آقا آرمان دوست حامد. ساسان --از آشنایی باهاتون خوشوقتم. ساسان و آرمان، از همون اول از همدیگه خوششون اومد و گرم صحبت شدن. --مامان جان، واسه چی میری بیمارستان؟ --واسه دست این بچه دیگه. --واااای یادم نبود.چرا بهم نگفتین؟ --خب میخوای تو آرمانو ببر بیمارستان، من و کتایون جون هم میریم بازار یکم کار داریم. --بله موافقم. چشم. به ساسان نگاه کردم که با چشماش تایید کرد...... روبه روی بیمارستان ماشینو پارک کردیم و سه تایی رفتیم بخش اورژانس. همون موقع دکتر آرمان ازمون خواست تا بریم اتاق معاینه. --به به بابای مهربون. --سلام آقای دکتر. نگاهم به ساسان که چشماش از تعجب چهارتا شده بود افتاد. دستمو جلوی بینیم گذاشتم و ملتمس نگاهش کردم. --میخواستیم دست آرمانو معاینه کنید. --بله حتما. ظاهراً به توصیه های من به خوبی عمل کردین. --بله وظیفس. دکتر بعد از معاینه دست آرمان گفت باید بریم رادیولوژی از دستش عکس بگیریم. وقتی من و ساسان اومدیم بیرون کتفمو کشید و کشوند طرف صندلی..... آرمانو بردیم پیش دکتر و اونم گفت باید کچ دستش باز بشه. به خواست آرمان من و ساسان از اتاق اومدیم بیرون تا راحت باشه. --به به. چشمم روشن. کی شما بابا شدی ما نفهمیدیم؟ --ساسان ببین، تو الان باید یه چند دقیقه دهنتو ببندی تا کارمون تموم شه. --خب بگو ببینم --ببین ساسان، یادته که بهت گفتم آرمان زخمی و خونی اومد پیشم؟ --خب آره. --هیچی دیگه واسه رضایت عمل باید پدر یا مادر حضو داشتن که منم هیچ کدومش نبودم. --یعنی تو دروغ گفتی؟ --آره. دستشو زد به پیشونیش --حامد تو عقلت کمه ها! --واسه چی؟ --خب آقای باهوش اگه بفهمن تو بابای آرمان نیستی که بد بختی! تازه بحث حراست و پلیس میاد وسط که دیگه بدتر......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" چهل و سوم تو اون لحظه به نسبتی که بین من و اون دختر نبود، اما هنوز کسی خبردار نشده بود فکر میکردم. نمیدونستم باید خوشحال باشم، یا ناراحت. با تکون های دست ساسان از فکر کردن بیرون اومدم. --چیه چی شده؟ پاشو حامد، آرمان کارش تموم شده. --باشه پاشو بریم. از اورژانس اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. با لبخند به آرمان نگاه کردم. --میتونی دستتو تکون بدی؟ --بله داداش. ساسان با ذوق به آرمان نگاه کرد --میای بریم شهربازی؟ آرمانم که عشق شهربازی با ذوق قبول کرد. همون موقع موبایلم زنگ خورد --الو سلام مامان. نفس نفس میزد و صداش واضح نبود. --الو.....سلام....حامد کجایید؟ --چیزی شده مامان؟ چرا نفس نفس میزنی؟ با بغض حرف میزد --هیچی مادر چیزی نشده. فقط یه آدرس میفرستم واست سریع بیاین اونجا. --چشم. موبایلمو قطع کردم و به چشمای پر از سوال آرمان و ساسان خیره شدم. ساسان پرسید --کی بود حامد؟ چی شده؟ --نمیدونم ساسان، اما دل تو دلم نیست. --بروبابا دل تو دلم نیست، عین این پیرزنای هفتاد هشتاد ساله حرف میزنی. با صدای پیامک گوشیم، آدرسو دادم به ساسان و ازش خواستم سریع حرکت کنه. ساسان با دیدن آدرس با بهت به من نگاه کرد --حامد اینکه بیمارستانه؟ --نمیدونم ساسان فقط سریع تر برو. سرمو برگردوندم صندلی عقب و به آرمان لبخند زدم. --خوبی داداشی؟ --آره. واسه مهتاب خانم اتفاقی افتاده؟ --نمیدونم آرمان، فقط امروز نمیتونیم بریم شهربازی، قول میدم یه روز دیگه بریم. --باشه اشکالی نداره. ساسان ماشینو جلوی در ورودی پارک کرد و سه تایی پیاده شدیم، اما همین که خواستیم وارد بیمارستان بشیم، نگاهم چرخید سمت آمبولانسی که با سرعت رفت سمت اورژانس. یه حس بدی داشتم. با دیدن مامانم که از تاکسی پیاده شد حسم ریشه دار شد. دوید طرف آمبولانس و گریه میکرد. تازه متوجه شدم ساسان و آرمان هم به آمبولانس خیره شدن. اما آرمان رنگ صورتش پریده بود. نشستم روبه روش و صداش زدم. --آرمان؟ با شنیدن صدای من بغضش ترکید و شروع کرد گریه کردن. --داداشی مامانم چش شده؟ نکنه دوباره نفسش گرفته؟ همینطور که اشکاشو پاک میکردم لبخند زدم. --نه داداش قربونت بره. طوری نشده که. اصلا کی گفته مامانت حالش بده؟ --نمیدونم. ایستادم و با موبایلم به ساسان که روبه روم ایستاده بود پیام دادم: ساسان یه بهونه جور کن آرمانو از اینجا ببر. نمیخوام اینجا بمونه. ساسان هم چشماشو به نشونه تایید بست و به آرمان نگاه کرد --آرمان جون! --بله. --میای باهم بریم شهر بازی؟ --نه. الان نمیام.میخوام برم پیش مامانم. --باشه بعد که اومدیم برو پیش مامانت. --نه آخه اگه حالش بد شده باشه چی؟ --نه آرمان مامان تو نبود که! بیا بریم بهونه نیار! آرمان که انگار کم کم داشت دست به سر می شد با ناراحتی به من نگاه کرد بهش لبخند زدم. -- تو با ساسان برو شهربازی،منم میرم پیش مامانم ببینم چیکارم داره --باشه. ساسان دستشو گرفت و خواست بره، کتفشو گرفتم و آروم زیر گوشش گفتم --خداوکیلی مواظبش باش. میدونی که امانته. --باشه خیالت راحت. بعد از اینکه ساسان آرمانو برد، رفتم بخش اورژانس و با دیدن مامانم رفتم پیشش. --سلام مامان. --سلام حامد جان.کجایی مادر؟ --شرمنده مامان داشتم آرمانو دست به سر میکردم. --الهی بمیرم، کجاس؟ --با ساسان رفت. نمیگین چی شده؟ --والا خودمم نمیدونم چیشد. داشتیم تو بازار قدم میزدیم که یه دفعه نفسش گرفت ونشست رو زمین. ازم خواست با دستم به کمرش ضربه بزنم ولی هرچی زدم فایده نداشت، چند ثانیه بعد هم غش کرد. دوباره گریش گرفت --حامد اگه واسش اتفاقی بیفته من چه خاکی بریزم تو سرم. --نه مامان جان نگران نباش. خدا بزرگه. الان کجاس؟ --نمیدونم بردنش توی اون اتاق. چند دقیقه بعد در همون اتاق باز شد و یه دکتر با چندتا پرستار اومدن بیرون. ایستادم و سوالی به دکتر خیره شدم --سلام آقای دکتر. حالشون خوبه؟ با حالت غمگین و سردی به صورتم نگاه کرد. --ببینید، ایشون دچار تنگی نفس خیلی شدیدی شده بودن، که از قبل باید معالجه میشده، اما با بی اهمیتی این مشکل بزرگ تر شده و امروز....... سرشو انداخت پایین و دوباره به من نگاه کرد --متاسفم اینو میگم، اما ما هرکاری از دستمون برمیومد واسشون انجام دادیم. تسلیت میگم. با شنیدن این جمله ذهنم داغ کرد و دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم. اون لحظه فقط به آرمان که ۸ سال از نعمت مادر برخوردار بود فکر میکردم! مامانم اومد طرف من و با گریه پرسید --چیشد مامان؟ با دیدن من یدفعه حالش بد شد.... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" چهل و چهارم گریش بیشتر شد و پاهاش میلزرید. زیر بازوشو گرفتم و از بخش بردمش بیرون. نشوندمش روی نیمکت و از آب سرد کن براش آب آوردم. --مامان جان، یکم از این آب بخورین. با گریه جواب داد --نمیخوام مادر. نمیخواااام، حالا به بچش چی بگیم؟ به پدر مادر نداشتش چی بگم؟چجوری به آرمان بگم مامانت مرد؟ یکم شونه هاشو ماساژ دادم --مامان جان، حکمت خدا بوده دیگه. امروز مامان کتی، فردا م..... تو همون حالت دستشو برد بالا --حامد اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی میزنم تو دهنت. --چشم مامان جان. شما آروم باش. مهر مادری که حتی از شنیدن از دست دادن بچش عصبانی و ناراحت میشد، اما قضیه واسه آرمان برعکس شده بود..... --مامان به ساسان بگم آرمانو بیاره؟ --آره بگو بیارتش، تو ذهنش میمونه اما طوری نیس بزار مامانشو ببینه. زنگ زدم به ساسان. --الو حامد؟ --الو ساسان، کجایید؟ --من آرمانو آوردم شهربازی. --آرمان پیشته؟ --نه آرمان رفته روی سرسره، چیشده حامد؟ اتفاقی افتاده؟ --ببین ساسان، سعی کن آرمانو اروم کنی... --مگه چیشده؟ --مامان آرمان مرده. با صدای تقریباً بلندی داد زد --جدیییی میگی؟ --ساسان آروم تر. آره جدی میگم. --حامد حالا من با این بچه چیکار کنم؟ --گفتم که سعی کن آرومش کنی و آروم آروم بهش بگی. ساسان با صدای بغض آلود و بمی گفت --آخه مگه منم که بهت بگن بابات مرد منم باورم بشه؟ --ساسان توروخدا آروم باش، بخدا الان تنها کسی که میتونه با آرمان حرف بزنه تویی. --باشه یه کاریش میکنم. بیارمش اونجا دیگه؟ --آره بیارش. گوشیمو قطع کردم و با دیدن رستا کنار مامانم چشمام چهار تا شد. همیشه از اینکه مامانم واسه هرکاری رستارو باخبرمیکرد حرصم میگرفت. رفتم پیششون و اخم رو مهمون صورتم کردم. --سلام رستا خانم. --سلام حامد خوبی؟ --ممنون. از اینکه رستا با من احساس راحتی میکرد لجم گرفته بود، چون برعکس خانواده ما، خوانواده خالم زیاد در قید شرع و عرف نبودن. صدای اذان بلند شد و رفتم نماز خونه و نماز خوندم . همونجا زنگ زدم به بابام --الو سلام حامد جان خوبی؟ --سلام بابا. ممنون شما خوبید؟ --خداروشکر. چیزی شده این موقع زنگ زدی؟ سعی کردم خیلی آروم و ریلکس قضیه رو به بابام بگم. --حیف. خدا به آرمان صبر بده! آدرسو بفرس بیام پیشتون. --چشم بابا پیامک میکنم. از نمازخونه رفتم بیرون و با دیدن ساسان که آرمانو بغل گرفته بود رفتم پیششون. --آرمان داداشی؟ سرشو بلند کرد و با بغض بهم نگاه کرد --داداش حامد، میشه بگی مامانم کجاس؟ دنبال جواب سوالش میگشتم که ساسان به جای من حرف زد --آرمان جان مگه نگفتم مامانت یکم حالش بده آوردنش بیمارستان؟ --نه تو دروغ میگی!تو دروغ میگی! به نظرم اومد که آرمان خودش از نزدیک مامانشو ببینه بهتره. --آرمان؟ --بله. --میخوای بریم پیش مامانت؟ --آره منو میبری؟ --اره الان با ساسان میبریمت. ساسان با چشمای ملتمس و نگران بهم خیره شد اما من کار خودمو انجام دادم. --پاشو داداشی. سه تایی رفتیم بخش اورژانس و از پرستار خواستم تا آرمانو ببرم پیش مامانش. --باشه فقط ۵ دقیقه! --چشم. پرستار در اتاق رو باز کرد و آرمان با دیدن مامانش شروع کرد خندیدن و دوید طرف تخت. رفت بالا سر مامانش. صورتشو بوسید و وقتی خواست دستاشو ببوسه نگران بهم نگاه کرد --داداشی چرا مامانم انقدر سردشه؟ فقط نگاهش کردم... سرشو گذاشت روی قلب مامانش، صورتشو آورد بالا و با بغض خندید --عه مامان،چرا بازی درمیاری؟ پاشو دیگه مگه یکم حالت بد نبود؟ خب تا الان دیگه باید خوب شده باشی‌. دوید اومد پیش منو دستمو کشید --داداشی توروخدا بیا مامانمو صدا بزن، حتماً باهام قهر کرده،اخه من که کاری نکردم؟ ساسان نتونست تحمل کنه و سریع رفت بیرون. نشستم روبه روی آرمانو با دستام صورتشو قاب گرفتم --ببین آرمان داداشی همه ی آدما یه روزی به دنیا میان و یه روزی هم از دنیا میرن. خودشو زد به نفهمی --خب داداش آخه این الان چه ربطی به مامانم داره؟ --آرمان توروخدا اینجوری نکن داداش. قطره اشکش اومد پایین و انگار راه سد اشکاش باز شد --چجوری نکنم؟ دستامو باز کردم و بغلش کردم. --نگران نباش داداشی! مامانت قول میده زود به زود بیاد تو خوابت. دستامو پس زد و دوید طرف تخت با دستاش صورت مامانشو نوازش میکرد. --مامان!مامانییییی! مامان کتی! توروخدا چشماتو باز کن! خودت همیشه منو اینجوری بیدار میکردی. چرا هرچی صدا میزنم جواب نمیدی؟ مامانییییی! جون من! جون بابا! توروخداااااا! صورتش از شدت گریه قرمز شده بود....... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" چهل و پنجم رفتم کنارش و خواستم بغلش کنم که دستامو پس زد. --ولمممم کنننن! توروخدا بزار مامانمو بیدار کنم! به من اشاره کرد. --مامان مگه تو نمیبینی داداش حامد باور نمیکنه؟ بلند شو بهش بگوووو! بگوو خوابیده بودی! ماماااااان. نگاهم چرخید سمت پرستارایی که دم در ایستاده بودن و بی صدا گریه میکردن. یکیشون اومد جلو و ازم خواست آرمانو ببرم بیرون. --آرمان جان داداشی! بلند شو قربونت برم. --نمیخواااام! به زور بلندش کردم و همینجور که دست و پا میزد از اتاق آوردمش بیرون. بردمش توی حیاط. مامانم داشت میومد طرفمون و آرمان تا نگاهش به مامانم افتاد گریش بیشتر شد --مهتاب خانم! حامد نمیزاره مامانمو بیدارررر کنم! تورو خدا مامانمو بیدار کنید. مامانم با گریه آرمانو بغل کرد. --الهی مهتاب خانم فدات بشه، مامانت که نخوابیده عزیزم. آرمان با لجاجت جواب داد --خوابیده میدونم خوابیده‌! ساسان با گریه به آرمان نگاه میکرد و تاسف وار سرشو تکون میداد. نمیدونستم باید چیکار کنم. دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. دست آرمانو گرفتم --بیا اینجا آرمان. همینجور که دوتا دستاشو روی صورتش گذاشته بود و گریه میکرد اومد طرف من سرشو بغل کردم. گریه هاش دل زمین و زمانو میسوزوند...... بعد از اینکه بابام کار ترخیص و گواهی فوت و... رو انجام داد،قرار شد فردا صبح جنازه رو تحویل بگیریم. مامان و رستا با ماشین بابام رفتن و من و ساسان و آرمان هم با ماشین ساسان. تو ماشین آرمان دیگه گریه نمیکرد و فقط به خیابون خیره شده بود........ رسیدیم خونه و بابا زنگ زد از بیرون غذا آوردن. سر میز ناهارهیچ کس حرفی نمیزد و همه بیشتر با غذاشون بازی میکردن. رستا و مامان میزو جمع کردن و ساسان از همه خداحافظی کرد و خواست از در بره بیرون --حامد میشه چند دقیقه بیای دم در؟ --اره اومدم. رفتیم بیرون و ساسان با پایین ترین صدای ممکن حرف میزد --ببین حامد، راستش.... حرفشو قطع کرد و یه نفس عمیق کشید،انگار از حرفی که میخواست بزنه استرس داشت‌. --ساسان چی شده؟ --امروز که با آرمان رفتیم شهربازی، حس کردم که یکی منو تعقیب میکنه، اولش زیاد اهمیتی ندادم تا اینکه موبایلم زنگ خورد. کامران بود! آخه حامد تو که از همه چی خبر نداری! چند روز پیش که رفته بودیم پاتوق، کامران از غلام میگفت و اینکه چندتا آدم اُمل انداختنش تو زندان. تو چشمام نگاه کرد --راست میگفتی، کامران آدم غلام بود‌. سرشو انداخت پایین و آه کشید. -- بعدش چی شد؟ کلافه توی موهاش دست کشید و کوچه رو با نگاهش وجب کرد. یه دفعه خیره شد به من --حامد، رفتار اون روزت توی رستوران با نازی کار دستت داد. ناباورانه پرسیدم --مگه چی گفتم بهش؟ --آخه مشکل همینه که چیزی نگفتی، همون شب بعد از اینکه کامران اون حرفو زد، نازی با کلی آب و تاب کارایی که کردی رو به همه گفت، فقط شانس آوردی بهت مشکوکه. --یعنی چی که بهم مشکوکه؟ --یعنی اینکه حرفای نازی یکم ناقص بود. انگار اون یارو آدم نازی کارشو درست و حسابی بلد نبوده. --یعنی اون دختره......لا اله الا الله، واسه من آدم گذاشته؟ --بله حامد جون! علاوه بر تو، واسه منم آدم گذاشته. --آخه مگه مادوتا چیکارش کردیم؟ صداشو نازک کرد و ادای نازی رو در آورد. --میدونی کامراااان، از اون روزی که توی رستوران اون برخوردو باهام کرد، بهش مشکوک شدم! مطمئن بودم، یه نفر سومی این وسطه که حامد بهش علاقه داره.... --صبرکن! صبرکن! شمرده شمرده ادامه دادم --یعنی نازی به من شک کرده؟ با دستش زد رو شونم --آره داداش! تو اون لحظه دلم میخواست هرچی دختر مثل نازیه رو یه جا خفه کنم. --ساسان حالا باید چیکار کنیم؟ --هیچی، فقط حامد یه چیز دیگه؟ --چی؟ --امروز که کامران زنگ زد، قصد جون آرمانو کرد. ناباورانه پرسیدم --یعنی چی که قصد جونشو کرد،غلط کرده، پسره پررو. --حامد، انگار نمیفهمی، میگم طرف آدم غلامه، یعنی کارش از غلط کردن هم گذشته! --یعنی چییی؟ مگه شهر هرته؟ --نمیدونم فقط باید یه چند روزی آرمانو با خودت بیرون نبری، تا آبا از آسیاب بیفته. --فردارو چیکار کنم؟ --هیچی، فردا خودم چهار چشمی مراقبشم. --باشه ممنون. --نه بابا این چه حرفیه، من دیگه برم مامانم منتظره. --باشه خداحافظ. همین که برگشتم برم تو حیاط، کتفم به شدت کشیده شد و افتادم رو زمین. تا خواستم بالا سرمو نگا کنم، ضربه شدیدی به صورتم خورد و پشت سرش ضربات بعد........ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید مدافع‌حرم: محمدحسین بشیری تاریخ تولد: ۱۳۶۰/۴/۲۹ محل تولد: همدان تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۸/۲۲ محل شهادت: حومه حلب،سوریه نحوه شهادت: دراثر انفجار تله محل مزار شهید: گلزارشهدای همدان شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات سهم شما ۵ صلوات🌿
شیعه‌به‌دنیا‌آمدیم‌تامؤثر درتحقق‌ظهورمولاباشیم !