#معرفیشهید
شهید ناجا: سربازشهید علیرضا زارعپور
تاریخ تولد: ۱ فروردین ۱۳۵۴
محل تولد: میبد،یزد
تاریخ شهادت: ۲۶ آبان ۱۳۷۶
محل شهادت: نهبندان،خراسانجنوبی
نحوه شهادت: شرکت در عملیات و ماموریتهایمختلف
محل مزار شهید: گلزارشهدای میبد
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
سهم شما ۵ صلوات🌹
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
🌀 * بیست و ششمین روز توسل*
❤️ شهید علیرضا زارع پور❤️
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
او را در میانِ سربازانش بجوی!
.
#استوری
#شهید_محمودرضابیضائی
هدایت شده از مشتاقان نماز شب
حضرت علی (ع)فرمودند: اگردر هر مجلسی که وارد میشوید این ذکر «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم وَ صَلَّی اللهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد رابگوید ملکی به زمین فرستاده میشود و اجازه نمیده در آن مجلس غیبت شود
🔥
آیت الله بهاءالدینی فرمودند:
اگر زنان چادری می خواستند نشانشان می دادم عرقی که در فصل گرما به خاطر حفظ حجاب می ریزند, دانه دانه اش خورشید است. شما خورشید خدا هستید.
و ایشان این روایت را از ثواب الاعمال نقل می کردند عرقی که زن زیر چادر می ریزد سه جا برای او نور می شود:
☀ در درون قبر
☀ در برزخ
☀ در قیامت
🔥و اگر زنان بی حجاب از من می خواستند همین الان نشانشان می دادم که این موی سر که به نامحرم نشان می دهند آتش است. آنها در آرایش زیبایی نیستند، بلکه در آرایش آتش هستند.
کپی با ذکر صلوات
آیتاللہمجتھدی:
گاهی وضو بگیروروبہقبلہبنشین
و تسبیح روبردار؛صدباربگومـن #چہڪسیهستم؟!!
امامعلی(ع)میفرمایند:
تعجبمۍڪنمازڪسۍڪہبہدنبال گمشدهۍخودشمۍگردد،ولـــی به
دنبالخودشنمیگردد!!
هدایت شده از در سمت توام 🕊
🌡گناه مثل سم میمونه
این سمم یه کوفتیه که برا همه مضره😅🤕
👈🏻 ینی هر ادمی رو زمین برای سلامتی و حال خوبشم که شده باید گناه نکنه....حتی اگه بی دین و کافر باشه...بازم فرقی نداره....متاسفانه خیلیا اشتباهی فکر میکنن که گناه برا ادم دیندار بده در حالی که گناه کلا برا جنس آدمیزاد بده بهسیستم بدنش نمیخوره و برای قلب و مغز🧠،معده و تک تکه سلولای بدنش مضره....دقیقا مثل همون سم که به سیستم هیچ بنی بشری نمیخوره و برا هرکسی مضره
👈🏻👤استاد پناهیان به جمله ی خیلی قشنگ داشت تو این مایه ها که میگفت:کسی که دین نداره با مبارزه با نفس زندگیش خوب میشه کسیم که دین داره دنیا و اخرتش خوب میشه😍...ینی کلا برا هر سلیقه ای مبارزه با نفس و گناه نکردن مفید و کاربردیه😎
پس فکر نکن اونیکه دیندار نیس گناه کنه اشکال نداره...نه عزیز....گناه نکردن کلا یه رفتاره منفعت طلبانس...و هرکسی که به فکر منفعتش باشه نباید طرفش بره✖️🏃♂
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
Panahian-Clip-BozorgTatinKomakBeEmamZaman-64k.mp3
1.63M
🔻پاسخ به یک پرسش پرتکرار:
➖ ما چه کاری میتونیم برای امام زمان(عج) انجام بدیم؟
➖ امروز بزرگترین کمک به امام زمان(عج) چه کاری است؟
#کلیپ_صوتی
Mahmoodrza_beizayi
هدایت شده از «دمشق شهر عشق»
_ #آقربونتبرمخداااا ♥️🌿 _
مثلا یه تسبیح برداری!
هی قربون صدقش بری
تاخوابتببره ♡
عَبِدِڪَفَداڪ ، عَبِدِڪَفَداڪ
بندتفداتبشه خدا 🤍
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
دلت که گرفت سمت آهنگ غمگین نرو
سجادتو پهن کن
با خدا خودت درد و دل خودمونی داشته باش و قشنگ حرفتو بزن
حتما آروم میشی رفیق⚘
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
"حجابٺ" را محڪمـ نگھـ دار...
نگـاه نڪن ڪھـ اگـر
حجاب و فڪر درسٺ داۺٺھـ باۺے
مسخـره اٺ مےڪنند😒
آنھـا ۺیطـان هستند...
ۺُما👈🏻 بھـ حضرت زهـرا ( س ) 💚
نگــ👀ـاه ڪن ڪھـ
چگـونھـ زیسٺ و خودش را حفـظ ڪرد...😌
فرازی از وصیٺ :
شھــید سیـد محـمد ناصـر علـوے بھـ خـواهرش🥀
╔❀✨•••❀•••✨❀╗
╚❀✨•••❀•••✨❀╝
🌱🌹
حرف قشنگ ✨
⚠️تلنگرانه⚡️
در هر مرحلـه ای از گنـــــاه هستى
سریع توقف کن ⛔️🖐🏻
مبـادا فکر کنی آب از سرت گذشتـه❗️
مبـادا از رحمت خدا نا امید بشی❗️
شیـــــطان میخواد بهت القا کنه که
آب از سرت گذشتـه و توبه فایده نداره!
مبـــــادا فریب شیـــــطان رو بخوری..
خدا بسیـــــار توبه پذیر ومهــــربونـــــه ...
📚 لوح | صدقه کتاب
🔻رهبر انقلاب: «اگر کتابخوانى فرهنگ رایج شد و در بین مردم ما جا افتاد، آنوقت کسانى پیدا میشوند که «صدقهى کتاب» درست میکنند که الان نیست. شما ببینید چقدر روضهخوانى میشود! چقدر احسان میشود! چقدر به ایتام کمک میشود! چقدر پول و جنس و پارچه و چیزهاى دیگر داده میشود! آیا به همین نسبت، کتاب هم داده میشود؟! به همین نسبت پول براى چاپ کتاب داده میشود؟! خیلى کم. خب، شما که روشنفکرید و به اهمّیّت این کار آگاهید، این را ترویج کنید.» ۱۳۷۴/۲/۱۸
🔁 بازنشر به مناسبت آغاز هفته کتابخوانی
🍃پدر مهربانم
راهی نشانم بده که جز تو به هیچ کسی دل نبندم و به جز مهربانی تو چشم به مهربانی هیچ کسی ندوزم. چرا سرخورده شدنها ادبم نمیکند. خستهام از این همه پتکی که بر سرم خورد و آدمم نکرد.
راهی نشانم بده که در میان آدمها جز به قول و وعدۀ تو، به قول کسی اعتنا نکنم و در انتظار ایستادن پای عهد هیچ کسی ننشینم. خستهام از این همه همه منتظر نشستنهای بیفایده.
راهی نشانم بده که برای خوشامد هیچ کسی جز تو کاری نکنم و برای به دست آوردن دل کسی جز تو قدمی برندارم. خستهام از این همه قدم برداشتنهای بیحاصل.
کاش باور میکردم که تو تنها کسی هستی که برایم میمانی. چرا هر چه برایم غصه خوردی، آدم نشدم؟ التماس میکنم خسته نشو از من. یک روز آدم میشوم ان شاء الله.
شبت بخیر پدر مهربانم!
شب_بخیر
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂
حدیث_روز 🌤
✨ مولاعلی(ع):هیچکس به غیرخدا امیدنبست مگرآنکه ناامیدبازگشت.✨
♡•@Shbeyzaei_313
❤️رتبه ۴ کنکور شد، پزشکی شیراز. از دانشگاههای فرانسه و کانادا هم دعوت نامه داشت. میتونست بره دنبال تحصیل و بعدش هم درآمد بالا و یک زندگی راحت. حتی میتونست یه رنگ و لعاب مذهبی هم به کارش بده و توجیه کنه که میرم پزشک میشم و بعدش خدمت به مردم!
اما چون چون امام بهش گفته بود امروز اولویت با نهضت هست، به همه اینا پشت پا زد و موندن تو خط اول مبارزه با شاه رو به فرانسه و پزشکی ترجیح داد...
🗓 ۲۷ آبان، سالروز شهادت
شهید_مهدی_زینالدین
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
[🌞🌼]
بِسمِاللهِاَلرَحمنِاَلرَحیم...:)
♥️✨بهنامخداوندبخشندهمهربان♥️✨
✨••| اولینپستروز،عرضارادتبه"اُمالمَصائِبخانم زینبکبری(س)"
السَّلامُعَلَیْکِیاسَیِّدَتییازَیْنَبُ،یابِنْتَرَسُولِ اللهِ،یابِنْتَفَاطِمَةَالزَّهرَاء.
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^
🌸◍⃟ هࢪصبحسلامےبہشھیدان:)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامامزمان‹عج›
🌸◍⃟ بھ عشق مولا :)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
✨امروز۲۷ آبان ماه سالروز شهادت🥀
🌷شهدای مدافع حرم🌷🌷
🌷شهید رسول (محمدحسن)خلیلی🌷
🌷شهید بابک نوری هریس🌷
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌱🌹🌱
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات✨🌷✨
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ پنجاه و ششم
حس کردم یه سطل آب یخ روم خالی کردن.
--چ...چ...چییی؟
--ببین حامد، کامران از شهرزاد سوء استفاده کرده.
اخمام رفت تو هم
-- پسره....لا اله الا الله.
--خبببب حالا! اولاً صداتو بیار پایین.
داشت میخندید
--دوم، راست گفتن آدم عاشق کر و کور میشه ها.
غصبناک نگاهش کردم
--کی گفته من..... یاسرررر!
--باشه بابا.
چند ثانیه نه یه بار میزد زیر خنده.
دوباره جدی شد و به حرفش ادامه داد
--ببین حامد، بعد از مرگ بابای شهرزاد، وفوت مامانش، شهرزاد تنها میشه و کامران یه روز میاد دم خونشون و به بهانه اینکه دوست ساسانه، شهرزادو همراه خودش میبره.
خدایا دیگه داشتم دیوونه میشدم!!
--کامران شهرزاد رو میبره توی یه مهمونی و ساسان با دیدن شهرزاد تعجب میکنه و دعواش میکنه.
کامران میپره وسط و میگه عاشق شهرزاده و چند بار باهاش رفته بیرون.
شهرزاد که اصلاً حال و روز خوبی نداشته.
ساسان هم با شنیدن این حرف، قید شهرزاد رو میزنه و از اون روز با دیدنش توی مهمونی ها هم بهش اهمیتی نمیده و به کل باهاش قطع رابطه میکنه.....
با شنیدن حرف های یاسر دلم میخواست کامرانو خفه کنم و با بیشترین توانی که دارم بزنمش....
--آقای رادمنش؟
با شنیدن صداش سرمو آوردم بالا و با دیدنش تموم فکر و خیالام نابود شد.
--ساسان کارتون داره.
--چشم الان میام....
ساسان میخواست کاپشنشو بپوشه.
رفتم کمکش کردم کاپشنشو پوشید و اومدیم بیرون....
ساسان همراه با شهرزاد از ماشین پیاده شد و رفتن خونه شهرزاد.
استرس گرفته بودم و متوجه نشدم دارم پامو تکون میدم.
یه دفعه ماشین ایستاد و گیج به یاسر نگاه کردم.
--چته حامد؟
نفس صداداری کشیدم و دوتا دستامو توی موهام بردم.
--آخه داداش من، اون الان بعد از چند وقت داداششو دیده،اونوقت تو اینجا داری خود کشی میکنی!
--نمیدونم یاسر! دست خودم نیست!
ساسان رفیقمه درست! اما یاسر....!
شروع کرد خندیدن
--آخه داداش من! هرچی که باشه داداششه!
صاف نشستم و اخمو مهمون صورتم کردم.
--بریم یاسر. راست میگی داداششه.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد
--ساسان از من چیزی نپرسید؟
--نه، ولی یاسر راستش رو بخوای خودمم باورم نمیشد.
--خیلی وقت بود دنبالش بودیم.
مارمولکیه ها!
--راستی حامد، یه ماموریت جدید داریم.
وجود تو خیلی به نفعمون میشه.
--نمیدونم یاسر!
میترسم مثل دفعه قبل تازه خودمم نتونم خودمو جمع کنم.
--نه داداش.این دفعه فرق داره.
برگشتم به چهار سال قبل.
بعد از اینکه از دانشکده فنی مهندسی برق، به هزار مکافات فارق التحصیل شدم.
یه روز یاسر بهم زنگ زد و گفت برم پیشش.
اون روز من وارد یه بازی جدیدی شدم.
از یه طرف غرق اکیپ کثیف و آلوده ای شده بودم و از طرف دیگه باید جاسوسی میکردم.
حتی چند بار به یاسر گفتم دیگه نمیتونم، اما اون میگفت باید تا آخرش باشم و کم نیارم.
نزدیک یه سال بود که وارد اون بازی شده بودم......
با توقف ماشین از فکر و خیال دراومدم.
--دستت درد نکنه یاسر. دیر وقته تعارفت کنم بیای خونه.
--نه بابا این چه حرفیه.
خواستم از ماشین پیاده شم که دستشو گذاشت رو شونم
برگشتم و نگاهش کردم
--میتونیم روت حساب کنیم؟
--باشه بهش فکر میکنم.
خیلی آروم و بی صدا رفتم تو هال و رفتم تو آشپزخونه و آب خوردم.
اومدم برم تو اتاقم که با دیدن بابا که داشت کتاب میخوند رفتم نشستم کنارش.
آروم سلام کردم
--سلام بابا.
کتابشو گذاشت کنار و عینک مطالعشو از رو چشمش برداشت.
--به به! شازده! نمیبینمت پسر!
خندیدم
--از کم سعادتی پسره بابا!
--خوبی؟
جرات نگاه کردن توی چشماش رو نداشتم
سرمو انداختم پایین.
--بله خداروشکر.
--خوب به ظاهر البته.
--بابا؟
--جانم؟
--راستش همون دختری که هزینه عملش رو تقبل کردین به هوش اومده.
--خب. اینو که میدونم.
--از کجا فهمیدین؟
--از همونجایی که تو فهمیدی.
خندید و منم خندم گرفت......
تموم اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم و بابا در سکوت به حرفام گوش میداد.
--حامد؟
--بله بابا؟
--چرا درخواست یاسر رو قبول نمیکنی؟
--میترسم دوباره وارد همون بازی ها بشم.
--تو به خودت اطمینان داری؟
--اره. اما؟
--ببین حامد اما و ولی، مثل گره تو کار آدماس.
پس بشین بدون اما و ولی فکر کن و تصمیمتو بگیر.
یادت نره تو الان جوونی و تازه شروع زندگیته.
--چشم بهش فکر میکنم.
--ساسان حالش بهتر شد؟
--اره اتفاق خاصی نیفتاده بود واسش.
دستشو زد روشونم
--پاشو بابا! پاشو برو بخواب، خسته ای.
--چشم.
رفتم تو اتاقم و آروم در رو باز کردم.
لباسامو عوض کردم و تشک و پتو آوردم کنار تخت پهن کردم و دراز کشیدم.........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ پنجاه و هفتم
افکارم گره شده بود و نمیدونستم از کجا باید شروع کنم به فکر کردن.
خیالم از بابت شهرزاد راحت شده بود چون امشب با دیدن ساسان، شوکه شد و این شوک حافظشو برگردوند.
اما از دست کامران اعصبانی بودم و دلم میخواست یه بار درست و حسابی از خجالتش دربیام.
با وجود همه اتفاقات، درخواست یاسر ذهنمو دچار چالش کرده بود.
چون یاسر واسه نگه داشتنم تو اطلاعات خیلی تلاش کرد.
تو اون اوضاع با اون شرایط، هیچ کس منو قبول نمیکرد و حتی ندیده منو رد میکردن.
اما یاسر کمکم کرد و تونستم توی چند ماه اخیر هرچی اطلاعات از اکیپ و غلام داشتم به پلیسا بدم.
با درخواست جدید یاسر، بین قبول کردن و قبول نکردن مونده بودم.....
نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد که با صدای زنگ موبایلم، بیدار شدم.
با چشمای نیمه باز گوشیمو برداشتم و به صفحش خیره شدم.
خدایا شماره ناشناس این وقت شب؟
دکمه وصل رو زدم و صدامو صاف کردم.
--الو؟
صدایی که از ترس میلرزید توی گوشم پیچید
--ا...الو، آقای رادمنش؟
با شنیدن صدای شهرزاد بلند شدم نشستم.
--شمایید؟
--بله، واقعا متاسفم این وقت شب مزاحم شدم. اما.....
گریش گرفت و سعی میکرد گریشو خفه کنه.
--میشه آروم باشید بگید چی شده؟
--سا...سا...ن! ساسان حالش خوب نیست!
--چییی؟ یعنی چی که حالش خوب نیست؟
--نمیدونم اما تبش خیلی بالاس.واقعا نمیدونم چیکار کنم!
دستپاچه بلند شدم
--ببنید اول اروم باشید و بعد زنگ بزنید، آمبولانس. منم الان میام.
--باشه...خداحافظ....
با برداشتن کاپشن و سوییچ ماشین خیلی اروم و بی صدا رفتم بیرون و در هال رو باز کردم.
هوا خیلی سرد بود و باد میومد....
با سرعت زیاد خودمو به خونه شهرزاد رسوندم و از ماشین پیاده شدم.
زنگ رو زدم و منتظر ایستادم
در باز شد
--سلام.
سلام کردم و بدون اجازه وارو حیاط شدم.
--زنگ زدین آمبولانس؟
--بله گفتن تو راهن.
همون موقع صدای زنگ اومد و شهرزاد خواست بره باز کنه.
--شما بمونید من میرم.
امبولانس اومد و ساسان و شهرزاد رو برد و منم با ماشین دنبالشون رفتم....
سریع بردنش بخش اورژانس.
صندلی های اورژانس همه پُر بود و فقط دوتا صندلی خالی بود.
حال شهرزاد خوب نبود و رفت نشست.
منم ایستاده بودم.
بعد از چند دقیقه دکتر اومد
--آقای دکتر حالشون بهتره؟
--بله، اما خطر از بیخ گوششون رد شده.
ببینید، ریه هاش دچار عفونت شده و با اینکه کمه، دمای بدن واسه مقاومت میره بالا و خطرناکه.
--میتونم ببینمش؟
--بله اما الان مسکن بهشون تزریق کردن و خوابیده.
--باشه ممنونم.
شهرزاد اومد پیش من
--چیشد؟ حالش خوبه؟
--بله شما نگران نباشید.
--نمیتونم ببینمش؟
--الان مسکن بهش تزریق کردن.
یه دفعه چشماش بسته شد و دستشو به دیوار گرفت
نگران پرسیدم
--حالتون خوبه؟
--بله. یه لحظه جلو چشمم سیاه شد.
--بفرمایید بشینید.
آروم آروم رفت نشست رو صندلی.
رفتم بیرون و دوسه تا آبمیوه و کیک و رانی و... گرفتم....
با فاصله یه صندلی کنارش نشستم.
یه رانی باز کردم و با کیک جلوی صورتش گرفتم.
--اینو بخورید لطفاً.
خجالت زده رانی و کیک رو گرفت
--ممنون.
--نوش جان.
صدای زنگ موبایل اومد
--آقای رادمنش؟
--بله؟
--میشه موبایل ساسان رو جواب بدید؟
--بله بدین موبایل رو.
گرفتم و به شماره نگاه کردم.
مامان.
جواب دادم
--سلام زهره خانم.
--سلام حامد تویی؟
--بله. شما خوبید؟
--نه حامد، میدونی چقدر زنگ زدم بهش؟
کجایید شما؟
--راستش ساسان یکم حالش خوب نبود.
--وااای خدااا چی شده بچم؟
--نگران نباشید یکم تب کرده.
--ای وای بمیرم. کدوم بیمارستانید؟
--نمیخواد بیاید.من هستم.
--آخه دلم طاقت نمیاره.
--بخدا چیزی نیست. حالش بهتر بشه خودم میارمش.
--الهی خیر ببینی.
--ممنونم.وظیفس.
--میشه با ساسان حرف بزنم؟
--الان مسکن بهش تزریق کردن خوابیده. بیدار شد میگم بهتون زنگ بزنه.
--باشه حامد. مراقب ساسانم باشیا!
--چشم زهره خانم. فعلا خداحافظ.
--خداحافظ.
برگشتم و نگاهم به نگاه شهرزاد گره خورد.
وجودم لزرید و قلبم تو سینم بند نبود.
اما گره ی نگاه هامون ساده بود و به ثانیه نکشیده از هم باز شد.........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_پنجاه و هشتم
با شنیدن حرف های یاسر و چیزایی که ساسان گفته بود، علامت سوالایی توی ذهنم به وجود اومده بود!
دلو زدم به دریا و زیر لب بسم الله گفتم و با فاصله یه صندلی کنارش نشستم.
صدامو صاف کردم.
--خانم وصال؟
--بله.
--میتونم چند تا سوال در مورد زندگی شخصیتون بپرسم؟
با تردید جواب داد
--بفرمایید؟
--میشه... با مکث ادامه حرفمو گفتم. بگید از کی با کامران آشنا شدید؟
سکوت کرد و به روبه روش خیره شد.
چند ثانیه بعد چشماش اشکی شد و بارون اشک روی گونش جاری شد.
--ببخشید ناراحتتون کردم؟
با لجبازی اشکاشو پاک کرد
--نه! نه! ناراحت نشدم.
--پس...میشه جواب سوالم رو بدین؟
--از وقتی که تنها شدم. اون موقع ۱۶_۱۵ سالم بود.
چهل بابام که تموم شد، درست ۱ هفته بعد مامانم مُرد و من تنهای تنها شدم.
یه روزم کامران اومد دم خونمون و گفت دوست ساسانِ و از طرف ساسان اومده.
منم یه نوجوون بی تجربه و زود باور....
اون روز منو برد به یه مهمونی که به عمرم ندیده بودم.
با دیدن ساسان، خوشحال از اینکه اونجا تنها نیستم، اما با رفتار ساسان من خورد شدم.
با تهمتی که بهم زد لجبازیم گُل کرد تلخ ترین قسمت زندگیم شروع شد....
آهی کشید و ادامه داد
--رابطم رو با ساسان قطع کردم و هر جا میدیدمش بهش کم محلی میکردم.
کامران اما باهام خوب بود و میگفت میتونم مثل یه برادر روش حساب کنم.
اما من دختر بودم و درجه احساسم، از برادری فراتر میرفت.
تموم فکر و ذهنم شده بود کامران و حتی توی محلمون همه با چشم بد نگاهم میکردن.
اون روزا فکر میکردم این چیزا مهم نیست و مهم فقط کامرانه.
یه روز اتفاقی، پستر تبلیغاتی یه نمایشگاه، با عنوان دفاع مقدس رو دیدم
و کنجکاو شدم.
تصمیم گرفتم یه روز برم.
اتفاقاً با کامران رفتیم و اون همش چرت و پرت میگفت تا حواسم منو پرت کنه. اما تصویرا و وسایلی که اونجا بود ذهنمو هر لحظه بیشتر از قبل درگیر میکرد.
جمله هایی از حجاب و چادر، توجهم رو بیشتر از همه به خودش جلب میکرد.
اون روز دلم میخواست حتی یه بار چادر پوشیدن رو تجربه کنم.
حس میکردم واسه تنوع گزینه خوب و مورد قبولیه.
یه روزم رفتم بازار و یه چادر واسه خودم خریدم.
با پوشیدنش برای اولین بار حس خوبی داشتم.
بعد از ظهرش کامران اومد دنبالم تا بریم بیرون، ما با دیدن من با چادر، اخم و تَخم کرد و گفت باید درش بیارم و من با قبول نکردم و گفتم که به تو ربطی نداره.
خلاصه اون روز، شد روز آخر!
آخر همه چیز!از بیرون رفتن، گرفته تا همه چیز.
ظاهر ماجرا تموم شده بود، اما قلبم شکسته بود.
انگار دنیا تموم بد بختیاشو ریخته بود رو سرم و من دوباره تنها شده بودم.
از اینکه با پول کامران زندگیم میچرخید، از خودم متنفر شده بودم.
چند بار خواستم برم پیش ساسان، اما غرورم اجازه نمیداد.
یه روز نزدیک غروب رفتم خرید، یه دفعه خوردم به یه خانم کاغذایی که دستش بود ریخت رو زمین.
فرصت اینو پیدا نکردم که یه معذرت خواهی درست و حسابی ازش بکنم. چون انقدر عجله داشت که سریع کاغذاشو برداشت و سوار تاکسی شد و رفت.
کاغذ کوچیکی روی زمین بود که یه آدرس روش نوشته شده بود.
کاغذ رو برداشتم و با دقت خوندم.
واسه فهمیدن محل آدرس، کنجکاو شدم و قِید خرید رو زدم.
کاغذو به راننده تاکسی نشون دادم و خواستم منو ببره به محل آدرس.
توی راه ماشین راننده خراب شد و گفت باید صبر کنم تا درست بشه.
با خودم تصمیم گرفتم پیاده آدرسو پیدا کنم.
شب شده بود و منم تنها توی خیابون.
کنار خیابون ایستاده بودم و چشمم خورد به گلستان شهدایی که اون طرف خیابون بود.
ترسم تبدیل به شادی شد و همین که خواستم برم اون طرف خیابون، جلوی چشمام سیاه شد و دیگه هیچی نفهمیدم....
صدای اذان پخش شد و شهرزاد هم حرفشو قطع کرد.
رفتم پیش ساسان،اما هنوز خواب بود.
برگشتم پیش شهرزاد.
--من میرم نماز بخونم مشکلی پیش اومد باهام تماس بگیرید.
--میشه منم باهاتون بیام؟
--بله.
نزدیک سرویس بهداشتی، راهمون از هم جدا شد و بعد از اینکه وضو گرفتم اومدم بیرون و دیدم شهرزاد منتظر ایستاده.
رفتم پیشش و همینجور که چشمم به زیپ کاپشنم بود
--شرمنده معطل شدین.
خجالت کشید
--نه این چه حرفیه......
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت _پنجاه و نهم
نمازخونه با یه پرده از هم جدا شده بود و من قسمت مردونه بودم و شهرزاد قسمت زنونه.
بعد از اینکه نماز صبحم تموم شد رفتم بیرون.
چند قدم اون طرف تر نمازخونه ایستادم.
باهم رفتیم توی بخش و با دکتر ساسان حرف زدم و ساسانو مرخص کردیم.
با کمک شهرزاد ساسانو بردیم توی ماشین.
همین که خواستم ماشینو روشن کنم موبایلم زنگ خورد
--الو؟
صدای نگران مامانم توی گوشم پیچید.
--الو حامد؟
--سلام مامان.
--سلام مامان کجایی تو؟ نصف عمر شدم از سرشب تا الان.
--من بیمارستانم دارم میام خونه.
--مگه ساسان هنوز اونجاس؟
--آره. میام خونه باهاتون حرف میزنم.
--باشه. مراقب باش.
--چشم خداحافظ.....
همین که مامانم قطع کرد،موبایل ساسان زنگ خورد و ساسان خوابیده بود.
تماسو وصل کردم
--الو سلام.
--سلام حامد! ساسان کجاس؟ حالش خوبه؟
--سلام زهره خانم. بله ساسانم بهتره خدارو شکر. دارم میارمش خونه.
--الهی بمیرم. میشه الان باهاش حرف زد؟
--خوابیده. بیدارش کنم؟
--نه نه! بزار بخوابه. مراقبش باش.
--چشم. خداحافظ.....
ماشینو روشن کردم و راه افتادم.
هوا گرگ و میش بود و جذابیت آسمون چندین برابر شده بود.
جلوی خونه شهرزاد توقف کردم تا پیاده شه.
مکث کرد و با تردید گفت
--آقای رادمنش...ممنون که امشب اومدین.مراقب ساسان باشید.
--این چه حرفیه!وظیفس.
چشم مواظبشم.....
راه افتادم طرف خونه ساسان.
توی راه بیدار شد و گیج و منگ به من نگاه کرد.
--به به آقا ساسااان. ساعت خواب!
با صدای خواب آلویی جواب داد
--سلام حامد.شهرزاد کو؟
--گذاشتمش خونشون.
با صدای نسبتاً بلندی گفت
--چرااااا؟
سوالی نگاهش کردم
--خب کجا میبردمش؟
کلافه تو موهاش دست کشید
--حامد میترسم! این کامرانه هزارتا آمدم داره!
--چی بگم.
درمونده نگاهم کرد
--میشه منو ببری اونجا؟
--از برگردوندنت مشکلی نیست چاکر شمام هستم.
ولی ساسان مامانت دیشب تا الان دوبار زنگ زده باهات حرف بزنه منم بهش قول دادم ببرمت خونتون.
--راس میگی مامانمم اینجوری شک میکنه.
جلوی حلیم فروشی نگه داشتم و روبه ساسان گفتم
--پیاده شو.
--واسه چی؟
--صبححونه بخوریم دیگه.
--آهان باشه.
رفتیم تو مغازه و هردومون آش آبادان سفارش دادیم.
ضربه کوچیکی به میز زدم
--ساسان
--بلهههه!
--چته بابا تو فکری انقدر؟
نفسشو صدادار داد بیرون
--کلافم حامد! اصلاً باورم نمیشه! از دیشب فکرم درگیر شهرزاده! وقتی به روزایی که اهمیتی نسبت بهش نداشتم!
چجوری میتونستم حامد؟
چجوریییی؟
چند نفری که اونجا بودن برگشت طرف میز ما.
سرمو بردم نزدیکش
--میدونم ساسان! آرومتر.
صبححونه رو در سکوت خوردیم و من یه طرف حلیم واسه مامان و آرمان خریدم. ساسانو رسوندم دم خونشون......
رفتم خونه و آروم در هال رو باز کردم.
کسی توی هال نبود.
ظرف حلیم رو گذاشتم تو آشپزخونه و رفتم تو اتاقم.
--عه آرمان! بیداری داداشی؟
سرشو بلند کرد و با دیدن اشکاش حالم گرفته شد.
نشستم رو تخت و سرشو گرفتم تو بغلم.
--قربونت برم چرا گریه میکنی؟
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و بلند بلند گریه میکرد.
--حاااامد!
--جون دلم؟
--تو مگه بهم قول ندادی منو ببری پیش مامانم؟
--اره قول دادم.
--میشه الان منو ببری؟ آخه دلم خیلی براش تنگ شده.
محکم بغلش کردم
--الهی من فدای دل کوچیکت بشم!
سرشو بلند کردم و اشکاشو پاک کردم.
--صبححونه بخوریم بعد بریم؟
تایید وار سرشو تکون داد
--پس بریم که برات یه غذای خوشمزه خریدم.
از اتاق رفتیم بیرون و مامانم تو آشپزخونه بود
--عه مامان جان، شما بیداری؟
--سلام خوبی ؟ کجایی تو دیشب تا حالا؟
نشستم رو صندلی
--مفصله مامان.
--حالا خلاصشو بگو ببینم.
همون موقع آرمان اومد
--سلام خاله.
مامانم لبخند زد و صورتشو بوسید
--سلام قربونت برم.
--حامد تو حلیم خریدی؟
--اره. مامان بابا کجاس؟
--بابا امروز زود تر رفت.
--آهان.
--چرا نمیخوری؟
از رو صندلی بلند شدم
--من خوردم مامان. بخورین نوش جان.
با صدای زنگ موبایلم رفتم تو اتاقم.
تماسو وصل کردم
--الو؟
--الو سلام حامد کجایی؟
--خونم یاسر چطور؟
--باید ببینمت.
--بعد از ظهر میام پیشت
--باشه پس آدرسو میفرستم حتماًبیا.
--باشه.....
رفتم دوش گرفتم و آماده شدم.
داشتم عطرمو میزدم که آرمان در رو باز کرد
--عه آرمان، آماده ای؟
--اره، صبر کنیم خاله هم بیاد.
از تو اتاق داد زدم
--مامااان، شمام میای؟
--اره بریم.
با دیدن پیام موبایلم رو برداشتم
-یاسر:حامد امروز حتماً! حتماً! بیا.موضوع خیلی مهمه. درمورد همون پیشنهادیه که بهت دادم....
جواب دادم:باشه حتماً.
رفتیم تو حیاط و ماشینو بردم بیرون...
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ شصتم
آرمان با دیدن قبر مامانش، دوید و با دستاش قبرو بغل کرد و بوسید.
من و مامانم عقب تر بودیم.
--الهی بمیرم! چقدر دلش تنگ شده بود بچم.
راستی حامد، پنجشنبه، هفت کتایونه.
--یعنی دو روز دیگه؟
مامانم گریش گرفته بود و متوجه حرفم نشد و رفت پیش آرمان.
نزدیک نیم ساعت اونجا بودیم و بعدش به درخواست مامان، واسه آرمان لباس خریدیم....
--مامان؟
--جانم؟
--میای بریم مزار شهدا؟
با خوشحالی جواب داد
--اره مامان! اتفاقاً چند وقته نرفتم.
--پس الان میریم.
--آرمان توام موافقی؟
با ذوق گفت
--ارههه تازه میتونم دوستامم ببینم.
همین که رسیدیم، مامان اول چند تا شیشه گلاب خرید.
بین سنگ قبر ها راه میرفت و روشون گلاب میریخت و باهاشون حرف میزد.
آرمانم با دیدن چند تا پسر همسن و سال خودش با خوشحالی دوید طرفشون.
رفتم جای همیشگی!
نشستم و قبر رو بوسیدم.
حس میکردم آرامشی که داشتم هیچ جایی حس نمیکردم.
قبر رو با گلابی که از مامان گرفته بودم شستم.
--سلام رفیق!
میدونم بی معرفتم! میدونم که ازم دلخوری! بخدا شرمندتم!
فکرم بدجوری درگیره! درگیر تصمیمی که نمیدونم چیه و قبول کنم یا نه!
از اون طرف اون دختر تنهاست و حس میکنم دِینی به گردنمه، که باید ادا کنم!
کمکم کن! تو اون بالایی!
همونجا توی آسمون......
حواسم نبود که داشتم گریه میکردم.
اشکمو پاک کردم و سرمو گذاشتم رو قبر و دوباره قبر رو بوسیدم.
--حامد جان مامان؟
سرمو بلند کردم و با لبخند به مامانم نگاه کردم
--جانم مامان؟
متوجه نم توی چشمام شد و ناراحت نگاهم کرد
--انشاالله که به خواستت برسی مامان!
بلند شدم و دستشو گرفتم و بوسیدم.
--واسم دعا کن!
--باشه مامان دعا میکنم.
رفتیم پیش آرمان و آرمان من و مامانم رو به همه دوستاش معرفی کرد.
مامانم به همشون یه مشت شکلات کاکائویی داد.
این کارش از روی ترحم نبود و همیشه از وقتی که یادمه، به بچها حس خوبی داشت.....
رفتیم خونه و مامان رفت تا ناهار درست کنه.
با آرمان رفتیم تو اتاقم.
صدای مامان از آشپزخونه اومد
--حامد؟
--جانم مامان اومدم.
رفتم تو آشپزخونه.
--حامد برو آرمان رو ببر حمام، بچم این لباسارو هی پوشیده، عموم پرو میکنن بالاخره.
--چشم.
رفتم تو اتاق و به آرمان چشمک زدم.
--بدو تا بریم.
سوالی نگاهم کرد
--کجا بریم داداشی؟
--حمام.
خجالت کشید و سرشو انداخت پایین
--آخه من خجالت میکشم.
--خجالت نداره داداشی. سفارش مامانمه.
گفته حسابی حمامت کنم.
خندید و قبول کرد.
مامانم اومد تو اتاق و دوتا شامپو داد به آرمان.
آرمان با ذوق به شامپو ها نگاه کرد
--وااای مرسیی خاله.
مامانم لپشو کشید
--خواهش میکنم شازده کوچولو.....
آرمان رو بردم حمام و به روش مخصوص و عجله ای خودم شستمش.
خودمم دوش گرفتم و اومدم بیرون و نماز خوندم.
رفتم تو آشپزخونه و کمک مامان سالاد درست کنم.
--حامد مامان ریز خرد کن.
--مامان همینجوری خوبه دیگه.
ذهنم درگیر حرف یاسر شد و با فریاد مامانم مبهم نگاهش کردم
--چی مامان؟
با بهت به من نگاه کرد
--میگم دستتو بریدی.
به دستم نگا کردم و دیدم داره ازش خون میاد.
--بلند شو! بلند شو خودم درست میکنم.
دست و پا چلفتی تر از تو نیست!
خندیدم و دستمو شستم.
--مامان جان انقدر حرص نخور!
--حرص منو میخوره.
رو انگشتم چسب زخم زدم و موبایلم رو برداشتم..........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313