هدایت شده از شهداشرمنده ایم
✨﷽✨
🌺☘️🌺
میون دستم یه کاسه گندم
تودلم عشق امام هشتم
بانگاهش دل من شاعر شد
از راه دور دل من زائر شد
بلیط مشهد من صادر شد
🌹یاضامن آهو🌹
🦋*أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ*
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
✨ *أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج* ✨
☘کپی باذکرصلوات
❤️ حسین جانم
پا میشوم بہ حرمٺِ نامٺ تمام قد
خم میڪنم براے تو با احترام،قد
هرگز مقابلِ احدے خم نمیشوم
تا خم ڪنم براے تو در هر سلام،قد
سلام ارباب خوبم✋🌸
🍁 شب جمعه است
هوایت نکنم میمیرم🍁
هدایت شده از سیصدودلتنگ نفر💔
مقاومت های روزانهات در برابر گناه؛
شب هنگام
لبخند دلبرانهی
امام زمان(عج) را در پی دارد...💚
✨﷽✨
🦋یادآورے🦋
اعمالقبلازخواب
حضرترسولاکرمفرمودند
هرشبپیشازخواب:
¹:قرآنراختمکنید.
³بارسورهتوحید
²:پیامبرانراشفیعخودگردانید.
¹بار:اَللّٰہُمَصَلِعَلےٰمُحَمَّدوَآلِمِحَمَّدوَ عَجِلفَرَجَہُم،اَللّٰہُمَصَلِعَلےٰجَمیعِ الانبیاءوَالمُرسَلین••͜
³:مومنینراازخودراضےکنید.
¹بار:اَللّٰهُمَاَغفِرلِلمؤمِنَینَ
وَالمؤمِنات.
⁴:یکحجویکعمرهبہجاآورید.
¹بار:سُبحاناللہِوَالحَمدُللّٰہِوَلااِلہٰالا اللہواللہاکبر.
⁵:اقامہهزارركعتنماز
³بار:یَفْعَلُاللہُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،
وَیَحْكُمُمایُریدُبِعِزَّتِہِ.
ثوابخواندنایہشهادتقبلازخواب
درمجمعالبیاناز
حضرتمحمد﴿ص﴾
آوردهاندکہهرکسآیہشهادت.
⇇سورهآلعمرانآیہ¹⁸
شَهِدَاللَّهُأَنَّهُلَاإِلَهَإِلَّاهُو
وَالْمَلَائِكَةُوَأُولُوالْعِلْمِقَائِمًابِالْقِسْطِ لَاإِلَهَإِلَّاهُوَالْعَزِيزُالْحَكِيمُ.
رادرهنگامخوابیدنبخواند.
خداےتعالےبراےاو
هفتادهزارملکخلقمےکندکہتا
روزقیامتبرایاواستغفارکنند.🎈
دعاےهنگامخوابیدن⇩🌱
باسْمِکَاللَّهُمَّأَمُوتُوَاَحْیَا
بارالها!بانامتومیمیرموزندهخواهم شد..
وضوقبلخواب
یادتوننرهرفقا🖐🏻🍀
چہخوبستقبݪازخواب😴
زمزمہڪنیم:↓
【اللّهُمَّاجْعَلْعَواقِبَامُورِناخَیْراً】
خدایا...♡
آخروعاقبتڪارهاےمارا
ختمبہخیرڪن ...
التماسدعاےفرج••{💛}•
╔❀✨•••❀•••✨❀╚❀
هدایت شده از در سمت توام 🕊
#تلنگریهویی😉
بچه ها خوندن سوره ی جمعه یادتون نره ها....حدیث داریم اگه بخونید کفاره ی گناهان یک هفتتون میشه😍
وای عالیه....به نظرم همین الان برو بخونش..چون اگه بگی بعدا میخونم شیطونه فلان فلان شده یکاری میکنه یادت بره😅
همین الان بدو بخون...آفرین👊🏻
#سورهجمعه❣
#نشربدین
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
💦💠💦💠💦💠💦💠💦
*❄️💠زیارت امام عصر*
*(عجل الله تعالی فرجه الشریف)*
*در هر صبحگاه💠 ❄️*
*🌟اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلاىَ صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَمَغارِبِها، وَبَرِّها وَبَحْرِها وَسَهْلِها وَجَبَلِها، حَيِّهِمْ وَمَيِّتِهِمْ، وَعَنْ والِدِيَّ وَوَُلَْدي وَعَنّي مِنَ الصَّلَواتِ وَالتَّحِيّاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَمُنْتَهى رِضاهُ وَعَدَدَ ما اَحْصاهُ كِتابُهُ وأحاط بِهِ عِلْمُهُ، اَللّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في هذَا الْيَوْمِ وَفي كُلِّ يَوْم عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً في رَقَبَتي اَللّـهُمَّ كَما شَرَّفْتَني بِهذَا التَّشْريفِ وَفَضَّلْتَنى بِهذِهِ الْفَضيلَةِ وَخَصَصْتَنى بِهذِهِ النِّعْمَةِ، فَصَلِّ عَلى مَوْلايَ وَسَيِّدي صاحِبِ الزَّمانِ، وَاجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وأشياعه وَالذّابّينَ عَنْهُ، وَاجْعَلْني مِنَ الْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ طائِعاً غَيْرَ مُكْرَه فِي الصَّفِّ الَّذي نَعَتَّ اَهْلَهُ في كِتابِكَ فَقُلْتَ: (صَفّاً كَاَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصوُصٌ) عَلى طاعَتِكَ وَطاعَةِ رَسُولِكَ وَآلِهِ عليهم السلام، اَللّـهُمَّ هذِهِ بَيْعَةٌ لَهُ في عُنُقي اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ 🌟*
💠💦💠💦💠💦💠💦💠
.
👇دعای سلامتی امام زمان (عج)
🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم🌹
ِ
<< اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا >>
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
👇دعای فرج امام زمان (عج)
🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم🌹
ِ
<< اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُستعان وَالیکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ
الطّاهِرینَ >>
🌹اللهم عجل لولیک الفرج
دوستان بخوانید به نیابت از شهدای مدافع حرم
التماس دعا
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا رُکْنَ الْإِیمَانِ...
🌱چه سست خانه ای است ایمان بدون یاد امام حیّ و حاضر!
سلام بر تو و بر بلندای حضور تو که جز بر آن عمارت، ایمان استوار نمی ایستد.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
........:
✨﷽✨
حدیث نور
🌺☘️🌺
🌹امام رضا (علیه السلام) می فرمایند:
حداقلِ تشکر بنده از خداوند برای توفیق خواندنِ نماز واجبش این است که در سجده بعد از نماز بگوید : شُكْراً لِلَّه،ِ شُكْراً لِلَّه،ِ شُكْراً لِلَّهِ
🔸از حضرت سؤال شد که معنای این گفته چیست؟ فرمود: با این سجده میگوید این تشکر من است از خدا به جهت اینکه موفقم کرد تا به خدمتش برسم و نماز واجب را به جای آورم.
📚وسائل الشيعه، ج۷، ص۶
🌹یاضامن آهو🌹
☘کپی باذکرصلوات
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
یا ابا صالح المهدی ادرکنی
*هدیه ی من به امام زمانم(عج)🎁*
💌 متولدین فروردین: ده صلوات
💌 متولدین اردیبهشت:پنج سوره حمد
💌 متولدین خرداد:چهارده صلوات
💌 متولدین تیر: سه سوره قدر
💌 متولدین مرداد: ده سوره توحید
💌 متولدین شهریور:پنج صلوات و دو سوره حمد
💌 متولدین مهر:پنج سوره ناس
💌 متولدین آبان : یک آیه الکرسی
💌 متولدین آذر : پنج سوره فلق
💌 متولدین دی:پنج سوره کافرون
💌 متولدین بهمن:پنج صلوات با پنج سوره توحید
💌 متولدین اسفند:ده صلوات و یک سوره حمد
الهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم 🌷
🌷دعای امام زمان علیه السلام بدرقه زندگیتان🌷
با سلام و عرض ادب و احترام
خدمت رفقای ناب فاطمی
قراره چلهی زیارت عاشورا برگذار کنیم😍
جهت حاجت روایی دوستان😃
و همچنین خوشنودی امام زمان (عج)
چلهی عاشورامون یه خورده متفاوته😉
اول از همه بگم که این چله رو مادر یکی از
شهدای مدافع وطن بهمون گفتن و راهنمایی کردن😍 و بعدش آدابش یه خورده متفاوته😉
جهت فیض بردن شهیدشون صلواتی قرائت کنید🌸
رفقا آماده بشید خدا قوت انشاءالله در کار ظهور موثر باشیم انشاءالله 🌹
🕊به آیدی زیرمراجعه کنید
﹉﹉﹉﹉﹉﹉﹉﹉﹉﹉🌿↓
📮¦ @Aa313rajabzadeh
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂
حدیث_روز 🌤
✨ دعای یونس رااجابت کردیم و او راازغم واندوه نجات دادیم واین چنین مومنین رانجات می دهیم.✨
♡•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ نود و ششم
من و شهرزاد طبق نقشه باید وانمود به ترسیدن میکردیم و میرفتیم طرف عمارت.
در عمارت باز شد و همراه با ما دوتا از نیرو ها هم اومدن تو.
دست شهرزاد رو گرفتم و رفتیم عقب.
مستخدم ها هم دستاشون رو بالا برده بودن و با ترس به مأمورا نگاه میکردن.
سرلک با ترس از پله ها اومد پایین
--چیشده؟
یکی از بچه ها گفت
--شما باید همراه ما بیاید.
از پله ها اومد پایین و تظاهر به بی خبری کرد.
دستشو برد طرف جیبش و کلتش رو درآورد.
نزدیکش بودم و این کارش از چشمم دور نموند.
مچشو گرفتم و کلتمو گذاشتم رو سرش
--بندازش رو زمین.
برگشت و با تعجب به من زل زد
یکی از بچها دوید و به سرلک دستبند زد.
برگشتم و خواستم دست شهرزاد رو بگیرم که دیدم یکی از پشت سر داره بهش نزدیک میشه.
همین که دستشو دراز کرد تا مانتو شهرزاد رو بگیره با قنداقه کلت زدم رو دستش و با لگد هولش دادم عقب.
بقیه بچه ها ریختن تو عمارت.
دست شهرزاد رو گرفتم و دویدیم از در بیرون.
نزدیک در با فریاد یاسر دست شهرزاد رو کشیدم.
گلوله به در برخورد کرد و صدای خیلی بدی پیچید.
شهرزاد گریش گرفت
فرصت دلداری نبود.
دستشو گرفتم و از باغ رفتیم بیرون
سوار ماشین شدیم و با سرعت زیاد راه افتادم.
گریش قطع نمیشد و سکوت ماشین رو شکسته بود.
ماشینو کنار خیابون پارک کردم.
--میشه نگاهم کنید؟
برگشت و سرش رو انداخت پایین.
همچنان گریه میکرد
چونشو با دستم آوردم بالا
--ببخشید تقصیر من بود.
سرشو به طرفین تکون داد
--نه به خدا. مقصر شما نیستین.
ناراحت گفتم
--پس بخاطر امشب ترسیدین؟
--نه بخاطر خاطره ی بدیه که از صدای گلوله تو ذهنم مونده.
با یادآوری چیزی چشماشو بست و سرشو گرفت بین دستاش و شدت گریش بیشتر شد.
اشکاش دیوونم میکرد.
از ماشین پیاده شدم و دستامو گذاشتم رو سرم.
چند لحظه بعد برگشتم تو ماشین و دیدم شهرزاد هنوزم داره گریه میکنه.
بطری آب رو از صندلی عقب برداشتم و ماشین رو دور زدم.
در طرف شهرزاد رو باز کردم و صداش زدم
--شهرزاد خانم؟
سرشو آورد بالا و با چشمای پر اشکش بهم خیره شد.
در بطری رو باز کردم و گرفتم سمتش
--میشه یکم از این آب بخورین؟
بطری رو گرفت و یکم آب خورد.
با صدای گرفته ای تشکر کرد.
--بیاید یکم قدم بزنیم حالتون بهتر شه.
از ماشین پیاده شد و با گره کردن دستاش دور بدنش فهمیدم سردشه.
کتمو درآوردم و گرفتم سمتش.
--اینو بپوشید.
--نه ممنون. خودتون بپوشید.
--من سردم نیست.
کنارهم راه افتادیم و راه برگشت رو در پیش گرفتیم.
دوطرف جاده درخت بود و ستاره ها آسمون شب رو روشن کرده بودن.
--میشه بگین ناراحتی امشبتون به خاطر چی بود؟
--شاید بهتره نگم ولی شما تنها کسی هستین که این ماجرا رو میفهمه.
راستش....
چشماش پر اشک شد
راستش مامان من به قتل رسید.
با تعجب گفتم
--شما که گفتین....
حرفمو قطع کرد و گفت
--بله من قبلاً بهتون گفتم که مامانم مرد ولی.....
قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد
--درست یک هفته بعد از فوت بابا یه شب من رفتم از داروخونه داروهای مامانم رو بگیرم.
وقتی اومدم خونه...
گریش شدت گرفت و دستشو جلو دهنش گذاشت.
ایستاده بودیم و اون حرف میزد.
تو اوج ناراحتی بودم و کاری نمیتونستم بکنم.
یکم آروم شد
--وقتی رسیدم دم خونه صدای گلوله و بعدش.....
زانوهاش خم شد و نشست رو زمین.
سرشو گذاشت رو زانوهاش و شروع کرد هق هق کردن.
کلافه تو موهام دست کشیدم و خم شدم
--حالتون خوب نیست. میخواین برگردیم؟
همون موقع گریش قطع شد و افتاد رو زمین.
با نگرانی روبه روش زانو زدم وصداش زدم
--شهرزاد خانم؟ صدامو میشنوی؟
بی رمق چشماشو باز کرد و با صدای خیلی ضعیفی گفت
--بله.
--میتونید بلند شید؟
--نه خیلی خوابم میاد.
با وجود خستگی یه دفعه ای حدس زدم دچار ضعف بدنی شده باشه.
موبایلم رو از جیب کتم برداشتم تا به آمبولانس زنگ بزنم اما اصلاً آنتن نداشت.
همون موقع بارون نم نم شروع به باریدن کرد.
روسریش رو کشیدم روی پیشونیش و دکمه های کت رو بستم تا سرمانخوره.
دستمو بردم زیر زانوهاش و با دست دیگم کمرش رو بلند کردم.
تند تند راه میرفتم تا زودتر به ماشین برسم و بارونم هر لحظه شدید تر میشد........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ نود و هفتم
به سختی در ماشین رو بازکردم و شهرزاد رو گذاشتم رو صندلی.
خم شدم تا صندلی باز کنم که یه قطره آب از رو موهام چکید پشت پلک چشمش.
بی رمق چشماش رو باز کرد و به چشمام خیره شد.
بدنم گر گرفت و قلبم به تکاپو افتاد.
دوباره چشماشو بست
صندلی رو خوابوندم و صداش زدم
--درزا بکشید لطفاً.
بدنش رو به عقب برد و دراز کشید.
کتم خیس شده بود و اگه تنش میموند سرما میخورد.
دکمه های کت رو باز کردم و کمکش کردم کت رو درآورد.
در طرف شهرزاد رو بستم و نشستم پشت رول.
اول بخاری ماشینو روشن کردم و بعد از تو داشبورد نایلونی که پر از شکلات بود رو برداشتم.
یه دونه شکلات باز کردم و گرفتم جلو دهنش.
--شهرزاد خانم میشه دهنتو باز کنی؟
شکلات رو گذاشتم تو دهنش.
--لطفاً اینو بخورید.
آروم آروم جویدشو به زور قورتش داد.
یه دونه شکلات دیگه گذاشتم تو دهنش.
شکلات دومی رو خورد.
با صدای نسبتاً بهتر از قبل گفت
--میشه بهم آب بدین؟
بطری رو از صندلی عقب برداشتم و درش رو باز کردم.
دستمو گذاشتم پشت کمرش تا راحت تر بتونه آب بخوره.
یکم آب خورد و دوباره دراز کشید رو صندلی.
--بهتر شدین؟
--بله خیلی ممنون.
ماشینو روشن کردم و با سرعت راه افتادم.
نزدیکای باغ دیدم بدنش لرزش خفیفی و زیر لب میگه سرده.
ماشینو یه گوشه پارک کردم و دستمو گذاشتم رو پیشونیش.
گرمای بدنس یکم زیاد بود و مطمئن بودم بیشتر میشه.
درجه ی بخاری رو تا آخر زیاد کردم و سرعت ماشینو بردم بالاتر.....
در باغ رو باز کردم و ماشینو بردم تا دم در خونه.
از ماشین پیاده شدم و در باغ رو بستم.
هوا سوز داشت و بارون هنوز بند نیومده بود.
تب شهرزادهم بالاتر رفته بود و باعث شده بود بیحال تر از قبل بشه.
--میتونید راه برید؟
از شدت تب و لرز متوجه حرفم نشد.
زیپ چکمه هاش رو باز کردم و پاهاشو از چکمه هاش دراوردم.
دستمو بردم زیر زانوهاش و از ماشین آوردمش بیرون.......
خوابوندمش رو تخت و چراغ اتاق رو روشن کردم.
پتو شو کشیدم روش.
پله هارو دوتا یکی اومدم پایین و یه کاسه آب ولرم با یه دستمال پارچه ای برداشتم و ازتو یخچال شربت تب بر و قرص استامینوفن با یه لیوان آب و قاشق برداشتم و بردم اتاق شهرزاد.
نشستم کنار تختش و تبشو چک کردم.
یه قرص درآوردم و با دستم کمرشو نیم خیز کردم و قرص رو با آب بهش دادم.
یه قاشق شربت هم بهش دادم و سرشو آروم برگردوندم رو بالش.
دستمال نم روگذاشتم رو پیشونیش وچندین بار این کار رو تکرار کردم اما زیاد اثری نداشت.
رفتم یه تشت آب بردم تو اتاقش.
مردد بودم اما پاشویه بهتر تبش رو میاورد پایین.
تشت آب رو گذاشتم رو تخت و پاچه های شلوارش رو دادم بالا.
با تماس آب با پاهاش بدنش لرزید.
آروم آروم آب رو از مچ پاهاش تا پایین ریختم و چندبار این کار رو تکرار کردم......
ساعت ۳ نصف شب بود.
برای بار هزارم تبش رو چک کردم و دستمال رو پیشونیش گذاشتم.
پاشویه خیلی خوب عمل کرد اما از ترس اینکه دوباره تب کنه دستمال رو برنداشتم.
دستم رو گزاشتم رو پیشونیش و نفهمیدم کی چشمام گرم شد...........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"رمان فرشته ای برای نجات"
#پارت _نود و هشتم
باصدای زنگ موبایل چشمامو باز کردم و همزمان شهرزاد هم چشماشو باز کرد.
دستم هنوز رو پیشونیش بود و شهرزاد با تعجب به من و دستم نگاه میکرد.
دستمو برداشتم اما از بی حرکتی حسی نداشت.
صدای زنگ موبایل قطع شد و دوباره زنگ خورد.
شهرزاد دستشو برد تو جیبش و گوشیشو آورد بیرون.
با کنجکاوی به موبایل نگاه میکردم.
بی خبر تماس رو وصل کرد و گذاشت رو بلندگو.
--الو شهرزاد؟
انگشت اشارم رو گذاشتم رو دماغم و اخم کردم.
شهرزاد حرفی نزد.
--شهرزاد جان؟کجایی عزیزم؟ صدامو میشنوی؟
آرشم صدامو نمیشنوی؟
تماس قطع شد.
با حرفاش غیرتی شدم و با اخم شدید تری زل زدم تو چشمای شهرزاد.
با چشمای پر اشک به چشمام خیره شد و
با ترس و اضطراب میخواست حرف بزنه
--ب...ب...بخدا من فقط یه بار....
سعی در کنترل عصبانیتم داشتم
--تو چی هاااان؟
خودمم از صدای بلندم ترسیدم چه برسه شهرزاد.
کلافه بلند شدم و از اتاق بیرون.
پله هارو دوتا یکی رفتم پایین و همینجور که دنبال موبایلم میگشتم یادم افتاد تو جیب کتم تو ماشینه.
رفتم تو ماشین و موبایلم رو برداشتم.
جسی دوید و اومد طرف من.
با حرکاتش فهمیدم غذاش تموم شده و گرسنس.
یکم غذاشو ریختم تو ظرفش و برگشتم تو خونه.
رفتم تو اتاقم و به یاسر زنگ زدم.
با صدایی که پر از خواب بود جواب داد
--بفرمایید؟
--سلام یاسر منم.
گیج پرسید
--تو کی هستی؟
در اوج عصبانیت خندم گرفت
--یاسرررر بابا منم حامد.
--آهان تو...
مکث کرد و عصبانی گفت
--حامد تو عقل نداری؟
--چرا؟
--حامد جان دلبندم ساعت۶ صبحه دیشب خیر سرم تا ۴ مأموریت بودم.
به ساعت نگاه کردم دیدم راست میگه
--ببخشید حواسم به ساعت نبود.
--خب حالا بگو ببینم چیکارم داری؟
--یاسر آرش از زندان آزاد شد؟
--آره دیروز.
--اطلاعات ازش گرفتین؟
--حسابـــــی دمش گرم خیلیییی بچه ی ترسو و تیتیشی بود!!
--یاسر حامد به شهرزاد زنگ زده بود.
--چـــــی؟!!!مگه تو تازه دیروز موبایل رو نخریدی؟
--چرا. امروز صبح زنگ زد.
--حامد نکنه حرفای اون پسره آرش درست باشه؟
--چه حرفی؟
--وقتایی که ازش بازجویی میکردن یه سری چرت و پرتایی بین حرفاش میگفت که ما زیاد جدی نمیگرفتیم.
--چی مثلاً؟
--مثلاً اینکه از روز اولی که شهرزاد رو دیده عاشقش شده و همزمان کامران هم تظاهر به دوست داشتن شهرزاد میکرده.
از عصبانیت نفس نفس میزدم و مطمئن بودم صورتم قرمز شده.
--حامد خوبی؟
--اره بگو
--یعنی خلاصشو بخوام بگم آرش جنایت های باباشو از بدو تولد تا الان رو یه جا گفت.
آخرشم تعهد داد که بعد از اینکه از زندان آزاد شد، خر شیطون رو به ابلیس آباد تبعید کنه.
--یعنی چی یاسر چی میگی تو؟
--حامد چته تو؟
تو اون لحظه میخواستم شهرزاد و آرش و کامران رو باهم خفه کنم.
--یاسر الان چیکار کنم؟
--اولین کاری که میکنی گوشیو تنظیمات کارخانه میکنی بعدش هم سیمکارتش رو درمیاری.
این جمشیدو خدا میشناسه.آرشم پسر همونه دیگه.
و اینکه امروز هرطور شده از زیر زبون شهرزاد از آرش حرف میکشی.
نفسمو صدادار دادم بیرون
--باشه.......
رفتم حمام و اول لنزارو از چشمام بیرون آوردم.
خداروشکر با خوابیدن اتفاقی نیفتاده بود.
دوش آب گرم گرفتم و اومدم بیرون.
یه یقه اسکی طوسی با شلوار مشکی پوشیدم و موهامو معمولی شونه زدم.
یکم عطر زدم و رفتم بیرون.
شهرزاد تو آشپزخونه بود و داشت صبححونه آماده میکرد.
رفتم تو آشپزخونه و صدامو صاف کردم.
لباساش رو با یه شومیز طوسی که بلندیش تقریباً تا سرزانوش هاش میرسید و شلوار و شال مشکی عوض کرده بود.
این ست شدنا واقعاً جای تعجب داشت.
--سلام.
--سلام.
بشینید الان میز رو میچینم.
نشستم سر میز و یاد موبایل افتادم.
--شهرزاد خانم؟
برگشت و سوالی نگاهم کرد
--موبایلتون همراهتونه؟
--بله.
--باید تنظیمات کارخانه بشه.چون امکان داره مثل دفعه قبل هک شده باشه.
موبایلش رو از جیبش درآورد و گرفت سمت من.
--مرسی.
تغییر رنگ تصویر زمینه و قلم فونت و...
به رنگ صورتی و تصویر زمینه دخترونه تو این مدت کوتاه واسم جالب بود.
با دیدن به پیامک جدید بالای صفحه کنجکاو و مردد پیام رو باز کردم.
مخاطب پیام به اسم آرش ذخیره شده بود.
--شهرزاد چرا همچین کاری رو قبول کردی؟
تو که میدونستی جاسوسی واسه بابام چقدر پیچیدس....
تازه جاسوسی تو دار و دسته پلیس....؟
موبایل رو گذاشتم تو جیبم و از سرمیز بلند شدم.
--به نظرم فلش بشه بهتره من برم تو اتاقم.
با اضطراب گفت
--چقدر طول میکشه؟
--چون موبایل تازه استفاده شده زیاد طول نمیکشه.......
رفتم تو اتاقم و اولین کاری که کردم شماره آرش رو با پیام فرستادم رو موبایل خودم.
ادامه پیام رو خوندم
ببین شهرزاد نگاه به قیافه مظلوم و آروم این پسره حامد نکن.
آلانشو نبین حاضرم پای تک تک گندکاریاش تو گذشته ای نه چندان دورش قسم بخورم.
هرجور شده از اون باغ بیا بیرون.
امروز ساعت ۷ عصر میام دنبالت.
مراقب خودت باش عزیزدلم❤️
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت _نود و نهم
کل متن یه طرف قلبی که آخر پیام فرستاده بود بدجوری رو مخم بود.
هم از دست گذشته خودم و بیشتر از اون از دست شهرزاد عصبانی بودم.
منطقی فکر میکردم فهمیدن یه همچین موضوعی در طی چند روز طبیعی بود.
اما حجم احساساتم سعی در جلودار منطقم بود.
موبایل شهرزاد رو تنظیمات کارخانه کردم و سیم کارتش رو درآوردم.
چند ضربه به در خورد
--بله؟
شهرزاد در رو باز کرد
--کارتون تموم نشد؟
با دیدنش کل عصبانیتم فروکش کرد.
چندثانیه خیره به چشماش موندم.
باور کاری که شهرزاد انجام داده بود و اون حجم معصومیت توی چشماش مثل دو قطب موافق بود.
هیچ کدوم زیر بار جذب اون یکی نمیرفت.
از رو تخت بلند شدم
--بله بریم.
میز صبححانه مفصل و رنگارنگی چیده بود که با دیدنش لبام به لبخند کش اومد
نشستم رو صندلی و با لبخند به میز اشاره کردم
--چقدر زحمت کشیدین!
گونه هاش گل انداخت
--ممنون.بفرمایید نوش جون.
نشست سرمیز و سرشو انداخت پایین.
--چیزی شده؟
--نه فقط....
ببخشید واقعا نمیدونم چطور باید بهتون بگم.
--چیو چطور بگین؟
--بابت دیشب....متاسفم ببخشید حالم یه دفعه بد شد.
لبخند زدم
--من وظیفمو انجام دادم پس دیگه جای تشکر نمیمونه.
الانم بیاین صبحمونمون رو بخوریم که از دهن نیفته.....
میز صبححونه رو جمع کردیم و شهرزاد ظرفارو شست.
صداش زدم
--شهرزاد خانم
--بله؟
--میخواید بریم تو باغ بگردیم؟
--باشه.
--پس پاستیل و ژله و لواشک و هرچی خودتون دوست دارید بردارید.
شهرزاد رفت تو اتاقش و با یه بافت برگشت.
--به نظرم شمام یه لباس گرم بپوشید.
سوییشرتم رو پوشیدم و باهم رفتیم بیرون.
خونه وسط باغ بود و پشت سرش یه فضای باز بود که وی یویه خیلی قشنگی داشت.
باهم رفتیم اونجا و نشستیم رو تنه درختایی که به جای صندلی بود.
درختا بدون برگ بود.
خورشید خجالت میکشید و هی پشت اَبرا قایم میشد.
نفس عمیقی کشیدم
--شهرزاد خانم؟
--بله؟
--به نظر شما خورشید از کی خجالت میکشه؟
متعجب گفت
--خورشید؟
--اره دیگه هی میره پشت اَبرا.
خندید
--آهــــــان.
خب شاید از این فصل خجالت میکشه.
--یعنی از ماه آذز خجالت میکشه؟
متفکر به آسمون خیره شد
--بله. شاید خورشید خودش رو اضافی میدونه.
آخه هوای پاییز هوای آبری و بارونیه و این وسط خورشید معذب میشه.
--چه تشابه جالبی.
--به نظر من هرچیزی به وقتش خوبه.
بارون تو پاییز خوبه.
برف تو زمستون خوبه.
شربت خنک تو اوج گرمای تیرماه خوبه.....
آدما هم همینطورن.
مثلاً یه دختر تو سن نوزده سالگی دوس داره با همسن و سالی های خودش بره بیرون.
درس بخونه و در کنارش شیطنت های دخترونش رو هم داشته باشه.
واسه یه دختر داشتن لباسای رنگی رنگی با شکل و شمایل هایی که شاید برای بقیه خنده دار باشه اما برای اون ذوق برانگیزه خیلی لذت بخشه.
واسه یه دختر و حتی یه پسر داشتن پدر ومادر خیلی مهمه.........
با سکوتش به نیم رخ صورتش خیره شدم.
--شهرزاد خانم؟
برگشت و با چشمای اشکی به صورتم خیره شد.
با تعجب گفتم
--داری گریه میکنی؟
تلخندی زد و اشکشو پاک کرد.
--ببخشید من یکم زود احساساتی میشم.
بلند شدم و نشستم رو تنه ی درختی که بینمون فاصله انداخته بود.
--ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم.
--نــــه! شما منو ناراحت نکردین.
بهم حق بدین از دست دادن پدر و مادر تو مدت زمان کم خیلی سخته.
همون موقع رعد و برق زد و بارون شروع به باریدن کرد.
--واقعاً متاسفم. نمیدونم چی بگم اما....
اما میتونید واسه هرچیزی رو من حساب کنید.
قول میدم کمکتون کنم.
--ممنون. لطف شما در حق من تموم شدس.
--میشه یه خواهش ازتون بکنم؟
--چه خواهشی؟
--لطفاً همیشه بخندین.
خجالت زده خندید.
خودمم از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم.
بخاطر همین جعبه پاستیلارو باز کردم و گرفتم جلوش
--بفرمایید.
خواست یدونه برداره جعبه رو گرفتم عقب و با شیطنت گفتم
--نه دیگه همشو بگیرید.
جعبه رو گرفت و با ولع شروع کرد پاستیلارو خوردن.
یه دونه لواشک برداشتم و گذاشتم تو دهنم.
حواسم نبود داشتم لواشک رو با صدا و ملچ و ملوچ میخوردم.
شهرزاد با تعجب نگاهم میکرد
--چیزی شده؟
خندید
--نه. ولی فکر کنم خیلی لواشک دوس دارید.
خجل خندیدم
--بله.
یه لواشک گرفتم سمتش
--شما هم بخورید.
لواشک رو گرفت و تشکر کرد.
بارون نم نم میبارید و سرمای هوارو لذت بخش تر میکرد......
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
@Helma_15
جهت ارسال نظرات درباره رمان فرشته نجات به آیدی بالاپیام بدید..
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ صدم
--میخواید بریم تو خونه چایی بخوریم؟
--اگه اشکالی نداره همینجا چایی بخوریم آخه تو این هوا چایی میچسبه.
--باشه پس من برم چایی بیارم.
شهرزاد با تکرار گفت
--نه! نه! خودم میرم شما بمونید.
--باشه پس شکلات تلخ هم بیارید.
--چشم.
رفتنش خیلی طول کشید.
دویدم و رفتم تو خونه.
خواستم صداش بزنم که دیدم صداش از تو آشپزخونه داره میاد
-- آقا آرش توروخدا! دست از سر زندگی من بردارید!
بخدا من جاسوس نیستم.
من فقط......
از آشپزخونه اومد بیرون و همینجور که با دستش تلفن رو نگه داشته بود،سینی رو با اون یکی دستش گرفته بود.
سرشو آورد بالا و با دیدن من هیـــــن بلندی کشید و موبایل و سینی از دستش ول شد.
قبل از اینکه حرفی بزنه موبایل رو از رو زمین برداشتم و تماس رو قطع کردم.
با ترس به چشمام زل زده بود
با اخم و صدای تقریباً بلندی گفتم
--چیــــه از من میترسید؟
منفی وار دستشو تکون داد
--ن..ن...نه به....به..خدا من فقط...
انگشت نشونم رو آوردم بالا و تهدید وار جلو صورتش تکون دادم.
--از امروز هر اطلاعاتی که با اون پسره رد و بدل کردی رو موبه مو به من میگی.
از کنارش رد شدم و خواستم برم تو اتاقم که با صدای لرزونی گفت
--بمونید.
بی اهمیت به حرفش یه قدم دیگه برداشتم که با جیغ و گریه داد زد
--توروخدااااا بمـــون!!
برگشتم و خیره بهش نگاه کردم.
صورتش خیس اشک بود و با چشمای باز گریه میکرد.
سرشو به طرفین تکون داد
--اونطوری که شما فکر میکنید نیست!
من.....بخدا من جاسوس نیستم!
به جون مادرم قس...
دستمو به نشونه ایست بالا بردم.
--باشه آروم باشید حرف میزنیم.
با گریه داد زد
--نمیتــونم آروم باشم.
من معنی نگاهاتون رو میفهمم!
بخدا اونجوری که شما فکر میکنید نیییستتت.
نشست رو زمین و دستاشو گذاشت کف زمین و با گریه نالید
--اگه خونواده داشتم که حال و روزم این نبود.
حالم از خودم به هم میخوردکه باعث گریه هاش شده بودم.
پا تند کردم و زانومو هائل بدنم گذاشتم رو زمین و نشستم کنارش.
با صدای آروم و مهربونی صداش زدم
--شهرزاد خانم.
نگاهشو آورد بالا و به یقه لباسم خیره شد.
با دستام صورتش رو قاب گرفتم و اشکاشو با انگشت شستم پاک کردم.
بهش لبخند زدم.
--دیگه اینجوری گریه نکن. باشه؟
سرش پایین بود و گونه هاش سرخ شده بود
سرمو بردم پایین و به چشماش نگاه کردم.
خندیدم
--باشه؟
لبخند محوی زد و با بغض لب زد
--باشه.
بلند شدم و دستمو جلوش دراز کردم
--پاشو بشینیم رو مبل حرف میزنیم.
با خجالت دستمو گرفت و ایستاد.
فاصله بینمون زیاد نبود و چشمامون از همدیگه جدا نمیشد.
قلبم هشدار منفجر شدن میداد و جیوه ی دماسنج بدنم شکسته بود.
چند ثانیه طول کشید تا چشم ازش برداشتم و دستشو گرفتم باهم نشستیم رو مبل.
با شرمندگی گفتم
--ببخشید اون موقع سرتون داد زدم.
--اشکالی نداره منم جای شما بودم همین کار رو میکردم.
راستش من فقط دوبار آرش رو دیدم.
یه بار تویه یه مهمونی اومد پیش کامران.
یه بارم اون روزی که به زور سوار ماشینم کرد.
اما امروز موبایلم زنگ خورد و وقتی جواب دادم گفت جون مادرت قطع نکن.
من بهت علاقه دارم و میخوام از اون باغ بیارمت بیرون.
جون شمارو تهدید کرد و گفت اگه نرم هر بلایی که تا الان دلش میخواسته و سرتون نیاورده رو سرتون میاره.
بغضش ترکید
--بخدا من نمیخوام اتفاقی واسه شما بیفته.
با آرامش گفتم
--نگران نباشید. آرش هیچ کاری نمیتونه بکنه.
از شناختی که من ازش دارم فقط بلده حرف بزنه.
با کنجکاوی گفت
--مگه شما آرش رو میشناسید؟
خنده تلخی زدم و سرمو انداختم پایین.
--بله. سر یه تجربه ی خیلی بد توی گذشتم چندبار دیدمش.
--آهان.
--میشه خواهش کنم بامن صادق باشید و هرچی رو که میدونید بهم بگید؟
--چشم.
--شما اسمی به اسم اَبرام لنگی شنیدین؟
رنگ چهرش عوض شد و ترسیده به دیوار زل زد.............
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313