♨️توصیه های شش گانه، عملی و عبادی آیت الله وحید خراسانی
🔸سعادت دنیا و آخرت در توجه و توکل به خداوند متعال و توسل به ولی او #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است و برای رسیدن به این مهم به نکات ذیل توجه کنید:
1⃣در همه حال خداوند تبارک و تعالی را در نظر داشته باشید که او این همه نعمت های بی پایان را به شما داده است و سعی کنید نماز را اول وقت بجا آورید که اول وقت رضوان الله تبارک و تعالی است.
2⃣هر روز بعد از نماز صبح #دعای_عهد (اللهم رب النور العظیم...) را بخوانید که وسیله ارتباط با حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف است.
3⃣هر روز صبح بعد از نماز و شب قبل از خواب یازده مرتبه سوره توحید را قرائت کنید و در شبانه روز هر مقدار توانستید این سوره را بخوانید.
4⃣سعی کنید هر روز حداقل پنجاه آیه قرآن و اگر میسّر است یک جزء قرآن برای حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف تلاوت کنید.
5⃣بعد از هر نماز تسبیحات حضرت زهرا علیهاالسلام فراموش نشود و بعد از آن سه مرتبه بگویید: «صلی الله علیک یا ابا عبد الله و علی المستشهدین بین یدیک و رحمه الله برکاته» و دعای «اللهم کن لولیک...» را بخوانید.
6⃣هر روز صبح یا شب «سوره یس» برای حضرت زهرا علیهاالسلام قرائت
━━🌺🍃━━━━
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂
حدیث_روز 🌤
✨ پیامبراکرم(ص):بین کفر وایمان فاصله ای جزترک نماز نیست.✨
♡•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از ⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
[🌞🌼]
بِسمِاللهِاَلرَحمنِاَلرَحیم...:)
♥️✨بهنامخداوندبخشندهمهربان♥️✨
✨••| اولینپستروز،عرضارادتبه"اُمالمَصائِبخانم زینبکبری(س)"
السَّلامُعَلَیْکِیاسَیِّدَتییازَیْنَبُ،یابِنْتَرَسُولِ اللهِ،یابِنْتَفَاطِمَةَالزَّهرَاء.
هدایت شده از ⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^
🌸◍⃟ هࢪصبحسلامےبہشھیدان:)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از ⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامامزمان‹عج›
🌸◍⃟ بھ عشق مولا :)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
جان به قربان کریمی
که کرم زنده از اوست
❤جانم امام حسن❤
🌿ذکر روز دوشنبه🌿
🍂 یا قاضیَ الحاجات🍂
🌷 ای برآورنده حاجت ها🌷
ذکر روز دوشنبه به نام امام حسن و امام حسین میباشد روایت شده زیارت آن دو بزرگوار در این روز خوانده شود ذکر روز دوشنبه موجب کثرت مال میشود.🍄🌸
#التماسدعا 🎄
#بخوانیم 💐
♥️|@mahmoodreza_beizayi
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ صد و یازدهم
دویدم و همراه سرباز رفتم تو بهداری.
هیچکس به غیر از شهرزاد و افسر خانمی که مراقبش بود اونجا نبود.
افسر زن با دیدن من احترام نظامی گذاشت.
رفتم کنار تخت و با نگرانی به شهرزاد خیره شدم.
با تردید به افسر گفتم
--سرکار مختاری لطف کنید چند لحظه بیرون بمونید.
--چشم.....
نشستم رو صندلی کنار تخت و آروم صداش زدم.
--شهرزاد؟
بی رمق چشماش رو باز کرد و با دیدن من سعی کرد بشینه.
--سلام آقا حامد.
--سلام.راحت باش خواهش میکنم.
برگشت به حالت قبلی و معذب خودش رو رو تخت جمع کرد.
نگران گفتم
--خوبی؟
با بغض گفت
--راستش نفهمیدم چی شد.
صبح که ساسان اون حرفارو بهم زد.
از اینکه اسم ساسان رو بدون پسوند گفت غیرتی شدم و یه نمه اخم کردم.
--منظورت آقای ولایتیه؟
خجالت زده گفت
--بله ببخشید آقای ولایتی.
--خب چی بهت گفت؟
یه قطره اشک از گوشه چشمش سرخورد.
--آقا حامد مادرتون اسمش مهتابه؟
--بله.
--پس یعنی.....
گریش گرفت و نتونست ادامه حرفش رو بگه.
با تردید دستمو جلو بردم و دستشو گرفتم.
لبخند زدم و به شوخی گفتم
--زمین خیلی گرده ها شهرزاد خانم!
گونه هاش گل انداخت و میون گریه ریز خندید.
با انگشت شستم اشک روی گونشو گرفتم و با بغض لبخند زدم.
--خوشحالم از اینکه مادرت رو پیدا کردی!
بغض عجیبی گریبان گیرم شده بود. از رو صندلی بلند شدم.
--من دیگه برم. استراحت کن.
خواستم در رو باز کنم که صدام زد.
--آقا حامد.
به نیمرخ برگشتم و بهش خیره شدم.
--بله؟
خجالت زده گفت
--خوشحالم که برادری مثل شمارو پیدا کردم.
خون تو رگام یخ بست قطره اشکی ناخودآگاه از چشمم سر خورد.
سعی کردم صدام نلرزه.
--منم خوشحالم....
یه احساسی مانع گفتن ادامه حرفم شد و سریع از اتاق اومدم بیرون.
با دیدن یاسر رفتم پیش.
--چیشده بود؟
--بریم بهت میگم.
با جدیت گفتم
--ممنون سرکار......
نشستم رو صندلی و سرمو گذاشتم رو میز.
--حامد؟! حامد؟!
سرمو بلند کردم و کلافه گفتم
--بَــــلــــه!
--خـــب چیشد؟
--انگار از شنیدن حرفای ساسان شوک بهش وارد شده و حالش بد شده.
--حامد.
--هوم؟
--احیاناً شوکی که به شهرزاد وارد شده واگیردار بوده؟
--چـــی؟
--آخه از وقتی که از اتاق اومدی از این رو به اون رو شدی.
تلخند زدم
--خوشحالم که برادری مثل شمارو پیدا کردم.
با صدای تقریباً بلندی گفتم
--من نمیخوام برادر باشم یاسر میـــفهمــی؟
--خب حالا صداتو بیار پایین.
کلا انگار تو استینایی هستیا.
ملت عاشق میشن جیکشون در نمیاد رفیق ماهم عاشق شده عین آتشفشان فوران میکنه!
از تشبیهش خندم گرفت.
--چیه میخندی؟
--حرفت خنده دار بود.
بی توجه به حرفم با جدیت گفت
--حامد چه بخوای چه نخوای یه نسبتی بین تو و شهرزاد به وجود اومده که نمیشه انکارش کرد. ولی شهرزاد که خواهر تنی تو نیست!
پس عین یه مرد برو بهش بگو.
کنجکاو پرسیدم
--چی بگم؟
--برو بگو من عاشق عمتون شدم! خب بهش بگو که بهش علاقه داری دیگه!
خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین.
--اگه قبول نکرد؟
--اون موقع یه تصمیم دیگه میگیریم.
با جدیت گفت
--ببین حامد بعد از اینکه بازجویی های شهرزاد تموم بشه قطعاً پدرت میارتش خونتون.
اما اون موقع اوضاع سخت تر میشه ها!
پس الان بگی خیلی بهتره.
موبایلش زنگ خورد و رفت بیرون.
صداشو شنیدم که میگفت
--سلام نگارخانمم.....
تو لحظه اسم شهرزاد رو با پسوند خانمم تصور کردم و لبام به خنده کش اومد.........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ صد و دوازدهم
داشتم نماز میخوندم که چندتا ضربه به در اتاقم خورد.
چند لحظه بعد مجدد ضربه ای به در اتاق خورد و در با صدای آرومی باز و بسته شد.
قبله پشت به در اتاق بود و نمیتونستم شخصی که اومده بود رو ببینم.
--السلام علیکم و رحمه و برکاته....
--قبول باشه.
برگشتم و با دیدن شهرزاد خجالت زده سرمو انداختم پایین.
--ممنون قبول حق باشه.
با کنجکاوی گفتم
--بهتر شدی؟
--بله.
مهر رو بوسیدم و سجاده رو جمع کردم.
همین که خواستم بایستم سرگیجه بدی به سراغم اومد و نشستم رو زمین.
با نگرانی پرسید
--ح...حا...حالتون خوبه؟
با دستم چشمام رو ماساژ دادم.
--بله خوبم یه لحظه سرم گیج رفت.
چند لحظه بعد با یه لیوان آب و چندتا شکلات نشست روبه روم.
شکلاتو گرفت سمت من
--شاید ضعف کردین. اینو بخورید.
شکلات و گرفتم و تازه وقتی خوردم فهمیدم که شکلات کاکائوئیه.
کنجکاو پرسید
--حالتون بهتر شد؟
--بله ممنون.
لیوان آب رو گرفت سمت من.
--اینم بخورید لطفاً.
لیوان آب رو گرفتم و یه نفس خوردم.
ملیح لبخند زدم.
--لطف کردین ممنون.
با چشمم به شکلات اشاره کردم.
--طعمش عالی بود.از رو میز برداشتی؟
خجالت زده گفت
--نه خب...از همون شکلاتایی که اون روز از فروشگاه خریدین.
--اهــــان.
بلند شدم و نشستم رو صندلی.
شهرزاد نشست رو صندلی روبه رویه من.
--خب کارم داشتی اومدی اینجا؟
--نه....یعنی اره....خب.
میخواستم مامانتون رو ببینم.
با تعجب گفتم
--مامان من؟ واسه چی؟
ملتمس به چشمام زل زد
حواسم به کل از اتفاقا پرت بود.
--آهــــان مادرتون رو میگید.
ضربه ای به در اتاق خورد و افسر خانم اومد تو و احترام نظامی گذاشت.
--اگه اجازه بدین خانم وصال رو ببرم.
--اتفاقی افتاده؟
--پدر و مادرشون سند آوردن جناب سرهنگ گفتن باید ایشون باشن.
شهرزاد با بغض و نگرانی به چشمام زل زد.
روبه سرکار گفتم
--شما برین من ایشون رو میارم.
--چشم....
تلخند زدم
--چقدر زود خدا حرفتو شنید.
دستشو به طرف در گرفت و با بغض گفت
--ی...ی...یعنی الان مادرتون اینجا....
گریش گرفت.
--شهرزادخانم یه جوری میگی مادرتون انگار فقط مادر منه. خواهش میکنم آروم باش.
--نمیتونم واقعاً.
--باید بتونی! از اینکه خدا آرزوتو برآورده کرده باید خوشحال باشی!
ملتمس گفت
--میشه شما هم باهام بیای؟
با اطمینان گفتم
--آره.....
با شهرزاد از اتاق رفتیم بیرون و پشت در اتاق سرهنگ ایستادم و در زدم.
--بفرمایید.
دستگیره در رو پایین کشیدم و در رو باز کردم.
مامانم با دیدن من ایستاد و با ذوق گفت
--عــه حامد مامان تو.......
با دیدن شهرزاد پشت سر من حرف تو دهنش ماسید و مات و مبهوت به شهرزاد زل زد.
انگشتشو به طرف شهرزاد اشاره کرد
--تو......تو....تو اسمت شهرزاده؟
شهرزاد با گریه به مامانم زل زد و تایید وار سرش رو تکون داد و گفت
--اسمم شهرزاده.
اشک تو چشمای مامان حلقه زد و با صدای ضعیفی گفت
--شه..شهرزاد...د...دختر...من؟؟!
گریه شهرزاد بیشتر شد
--بله!
قطرات اشک راه خودش رو رو صورت مامان باز کرده بود.
--تو همون دختری که.....
یه دفعه حالش بد شد و خواست بیفته رو زمین که من و بابا نشوندیمش رو صندلی.
صداش زدم
--مامان!مامان!
بابام از اونور صداش میزد
--مهتاب!!!مهتاب جان!
سرهنگ زنگ زد اورژانس.
حس خیلی بدی داشتم.
احساسی که از حال مامانم منو میترسوند.
بلند تر داد زدم
--مـــاماااان........؟؟!!
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_صد و سیزدهم
نشستم رو صندلی و سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.
با حس اینکه یه نفر کنارم نشست چشمامو باز کردم و دیدم شهرزاده.
به نیمرخش خیره شدم که برگشت و با نگاهش غافلگیرم کرد.
با بغض گفت
--الان چی میشه؟
نفسمو صدادار دادم بیرون
--نمیدونم.
--میدونم که از دستم عصبانی هستی! اما بخدا مــن....مــن....
گریش گرفت و نتونست ادامه بده.
سرمو بردم پایین و یه نمه اخم کردم.
با صدای آرومی گفتم
--تو چی شهرزاد؟ کی گفته من از دست تو عصبانیم؟؟
بی توجه به حرفم گریه میکرد.
از طرفی گریه های شهرزاد و نگاه ترحم آمیز مردم به شهرزاد غیرتیم کرد و با حرص از رو صندلی بلند شدم و دستشو گرفتم.
--دنبالم بیا.
تند تند راه میرفتم و شهرزاد تقریباً پشت سرم میدوید.
رفتیم تو حیاط و نشستم رو نیمکت.
شهرزاد به تبعیت از من نشست.
گریش تموم شده بود.
سعی در آروم کردن خودم داشتم.
--ببین شهرزاد اتفاق امروز چه فردا میفتاد چه یه سال دیگه... اتفاق بود.
نه من نه تو نه هیچکس دیگه نمیتونیم جلودار اتفاقات بشیم!
لحنمو آروم تر کردم
--شهرزاد ازت خواهش میکنم انقدر گریه نکن!
با صدای گرفته ای گفت
--شما جای من نیستید که بفهمید!
اینکه22سال از مادر واقعیت دور باشی و بعد که میبینیش اینطوری بشه...
دوباره گریش گرفت و این بار با صدای بلند گریه میکرد.
--باشه قبول! من حال تورو نمیفهمم! خواهش میکنم جون هرکی که دوس داری گریه نکن!
عصبانی به طرفم برگشت و با لحن تندی گفت
--میشه انقدر به من نگید گریه نکن!گریه نکن!
اولین بار بود شهرزاد رو عصبانی میدیدم.
از طرفی خندم گرفته بود و دنبال یه جواب میگشتم تا بهش بدم.
نمیدونم اون لحظه چه فکری کردم و اون حرف رو زدم.
رُک گفتم
--میخوای بدون چرا آره؟
سمج گفت
--آره.
دستمو گذاشتم رو قلبم
--چون وقتی تو گریه میکنی اینجا میلرزه!
با تعجب و خجالت به چشمام زل زده بود
با صدای بمی گفتم
--پس دیگه گریه نکن! باشه؟!
از رو صندلی بلند شدم و از نیمکت فاصله گرفتم.
حس میکردم باری از رو دوشم برداشته شده اما عذاب وجدان خیلی بدی گرفته بودم........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313