eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
961 دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
6.6هزار ویدیو
12 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️توصیه های شش گانه، عملی و عبادی آیت الله وحید خراسانی 🔸سعادت دنیا و آخرت در توجه و توکل به خداوند متعال و توسل به ولی او عجل الله تعالی فرجه الشریف است و برای رسیدن به این مهم به نکات ذیل توجه کنید:   1⃣در همه حال خداوند تبارک و تعالی را در نظر داشته باشید که او این همه نعمت های بی پایان را به شما داده است و سعی کنید نماز را اول وقت بجا آورید که اول وقت رضوان الله تبارک و تعالی است.   2⃣هر روز بعد از نماز صبح (اللهم رب النور العظیم...) را بخوانید که وسیله ارتباط با حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف است.   3⃣هر روز صبح بعد از نماز و شب قبل از خواب یازده مرتبه سوره توحید را قرائت کنید و در شبانه روز هر مقدار توانستید این سوره را بخوانید.   4⃣سعی کنید هر روز حداقل پنجاه آیه قرآن و اگر میسّر است یک جزء قرآن برای حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف تلاوت کنید.   5⃣بعد از هر نماز تسبیحات حضرت زهرا علیهاالسلام فراموش نشود و بعد از آن سه مرتبه بگویید: «صلی الله علیک یا ابا عبد الله و علی المستشهدین بین یدیک و رحمه الله برکاته» و دعای «اللهم کن لولیک...» را بخوانید.   6⃣هر روز صبح یا شب «سوره یس» برای حضرت زهرا علیهاالسلام قرائت ━━🌺🍃━━━━
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂 حدیث_روز 🌤 ✨ پیامبراکرم(ص):بین کفر وایمان فاصله ای جزترک نماز نیست.✨ ♡•@Shbeyzaei_313
[🌞🌼] بِسمِ‌اللهِ‌اَلرَحمنِ‌اَلرَحیم...:) ♥️✨به‌نام‌خداوند‌بخشنده‌مهربان♥️✨ ✨••| اولین‌پست‌روز،عرض‌ارادت‌به"‌اُم‌المَصائِب‌خانم زینب‌کبری(س)" السَّلامُ‌عَلَیْکِ‌یاسَیِّدَتی‌یازَیْنَبُ،یابِنْتَ‌رَسُولِ اللهِ،یابِنْتَ‌فَاطِمَةَالزَّهرَاء.
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^ 🌸◍⃟‌ هࢪصبح‌سلامےبہ‌شھیدان‌:)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامام‌زمان‹عج› 🌸◍⃟‌ بھ عشق مولا :)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
جان به قربان کریمی که کرم زنده از اوست ❤جانم امام حسن❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿ذکر روز دوشنبه🌿 🍂 یا قاضیَ الحاجات🍂 🌷 ای برآورنده حاجت ها🌷 ذکر روز دوشنبه به نام امام حسن و امام حسین می‌باشد روایت شده زیارت آن دو بزرگوار در این روز خوانده شود ذکر روز دوشنبه موجب کثرت مال می‌شود.🍄🌸 🎄 💐 ♥️|@mahmoodreza_beizayi
رمان"فرشته ای برای نجات" صد و یازدهم دویدم و همراه سرباز رفتم تو بهداری. هیچکس به غیر از شهرزاد و افسر خانمی که مراقبش بود اونجا نبود. افسر زن با دیدن من احترام نظامی گذاشت. رفتم کنار تخت و با نگرانی به شهرزاد خیره شدم. با تردید به افسر گفتم --سرکار مختاری لطف کنید چند لحظه بیرون بمونید. --چشم..... نشستم رو صندلی کنار تخت و آروم صداش زدم. --شهرزاد؟ بی رمق چشماش رو باز کرد و با دیدن من سعی کرد بشینه. --سلام آقا حامد. --سلام.راحت باش خواهش میکنم. برگشت به حالت قبلی و معذب خودش رو رو تخت جمع کرد. نگران گفتم --خوبی؟ با بغض گفت --راستش نفهمیدم چی شد. صبح که ساسان اون حرفارو بهم زد. از اینکه اسم ساسان رو بدون پسوند گفت غیرتی شدم و یه نمه اخم کردم. --منظورت آقای ولایتیه؟ خجالت زده گفت --بله ببخشید آقای ولایتی. --خب چی بهت گفت؟ یه قطره اشک از گوشه چشمش سرخورد. --آقا حامد مادرتون اسمش مهتابه؟ --بله. --پس یعنی..... گریش گرفت و نتونست ادامه حرفش رو بگه. با تردید دستمو جلو بردم و دستشو گرفتم. لبخند زدم و به شوخی گفتم --زمین خیلی گرده ها شهرزاد خانم! گونه هاش گل انداخت و میون گریه ریز خندید. با انگشت شستم اشک روی گونشو گرفتم و با بغض لبخند زدم. --خوشحالم از اینکه مادرت رو پیدا کردی! بغض عجیبی گریبان گیرم شده بود. از رو صندلی بلند شدم. --من دیگه برم. استراحت کن. خواستم در رو باز کنم که صدام زد. --آقا حامد. به نیمرخ برگشتم و بهش خیره شدم. --بله؟ خجالت زده گفت --خوشحالم که برادری مثل شمارو پیدا کردم. خون تو رگام یخ بست قطره اشکی ناخودآگاه از چشمم سر خورد. سعی کردم صدام نلرزه. --منم خوشحالم.... یه احساسی مانع گفتن ادامه حرفم شد و سریع از اتاق اومدم بیرون. با دیدن یاسر رفتم پیش. --چیشده بود؟ --بریم بهت میگم. با جدیت گفتم --ممنون سرکار...... نشستم رو صندلی و سرمو گذاشتم رو میز. --حامد؟! حامد؟! سرمو بلند کردم و کلافه گفتم --بَــــلــــه! --خـــب چیشد؟ --انگار از شنیدن حرفای ساسان شوک بهش وارد شده و حالش بد شده. --حامد. --هوم؟ --احیاناً شوکی که به شهرزاد وارد شده واگیردار بوده؟ --چـــی؟ --آخه از وقتی که از اتاق اومدی از این رو به اون رو شدی. تلخند زدم --خوشحالم که برادری مثل شمارو پیدا کردم. با صدای تقریباً بلندی گفتم --من نمیخوام برادر باشم یاسر میـــفهمــی؟ --خب حالا صداتو بیار پایین. کلا انگار تو استینایی هستیا. ملت عاشق میشن جیکشون در نمیاد رفیق ماهم عاشق شده عین آتشفشان فوران میکنه! از تشبیهش خندم گرفت. --چیه میخندی؟ --حرفت خنده دار بود. بی توجه به حرفم با جدیت گفت --حامد چه بخوای چه نخوای یه نسبتی بین تو و شهرزاد به وجود اومده که نمیشه انکارش کرد. ولی شهرزاد که خواهر تنی تو نیست! پس عین یه مرد برو بهش بگو. کنجکاو پرسیدم --چی بگم؟ --برو بگو من عاشق عمتون شدم! خب بهش بگو که بهش علاقه داری دیگه! خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین. --اگه قبول نکرد؟ --اون موقع یه تصمیم دیگه میگیریم. با جدیت گفت --ببین حامد بعد از اینکه بازجویی های شهرزاد تموم بشه قطعاً پدرت میارتش خونتون. اما اون موقع اوضاع سخت تر میشه ها! پس الان بگی خیلی بهتره. موبایلش زنگ خورد و رفت بیرون. صداشو شنیدم که میگفت --سلام نگارخانمم..... تو لحظه اسم شهرزاد رو با پسوند خانمم تصور کردم و لبام به خنده کش اومد......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" صد و دوازدهم داشتم نماز میخوندم که چندتا ضربه به در اتاقم خورد. چند لحظه بعد مجدد ضربه ای به در اتاق خورد و در با صدای آرومی باز و بسته شد. قبله پشت به در اتاق بود و نمیتونستم شخصی که اومده بود رو ببینم. --السلام علیکم و رحمه و برکاته.... --قبول باشه. برگشتم و با دیدن شهرزاد خجالت زده سرمو انداختم پایین. --ممنون قبول حق باشه. با کنجکاوی گفتم --بهتر شدی؟ --بله. مهر رو بوسیدم و سجاده رو جمع کردم. همین که خواستم بایستم سرگیجه بدی به سراغم اومد و نشستم رو زمین. با نگرانی پرسید --ح...حا...حالتون خوبه؟ با دستم چشمام رو ماساژ دادم. --بله خوبم یه لحظه سرم گیج رفت. چند لحظه بعد با یه لیوان آب و چندتا شکلات نشست روبه روم. شکلاتو گرفت سمت من --شاید ضعف کردین. اینو بخورید. شکلات و گرفتم و تازه وقتی خوردم فهمیدم که شکلات کاکائوئیه. کنجکاو پرسید --حالتون بهتر شد؟ --بله ممنون. لیوان آب رو گرفت سمت من. --اینم بخورید لطفاً. لیوان آب رو گرفتم و یه نفس خوردم. ملیح لبخند زدم. --لطف کردین ممنون. با چشمم به شکلات اشاره کردم. --طعمش عالی بود.از رو میز برداشتی؟ خجالت زده گفت --نه خب...از همون شکلاتایی که اون روز از فروشگاه خریدین. --اهــــان. بلند شدم و نشستم رو صندلی. شهرزاد نشست رو صندلی روبه رویه من. --خب کارم داشتی اومدی اینجا؟ --نه....یعنی اره....خب. میخواستم مامانتون رو ببینم. با تعجب گفتم --مامان من؟ واسه چی؟ ملتمس به چشمام زل زد حواسم به کل از اتفاقا پرت بود. --آهــــان مادرتون رو میگید. ضربه ای به در اتاق خورد و افسر خانم اومد تو و احترام نظامی گذاشت. --اگه اجازه بدین خانم وصال رو ببرم. --اتفاقی افتاده؟ --پدر و مادرشون سند آوردن جناب سرهنگ گفتن باید ایشون باشن. شهرزاد با بغض و نگرانی به چشمام زل زد. روبه سرکار گفتم --شما برین من ایشون رو میارم. --چشم.... تلخند زدم --چقدر زود خدا حرفتو شنید. دستشو به طرف در گرفت و با بغض گفت --ی...ی...یعنی الان مادرتون اینجا.... گریش گرفت. --شهرزادخانم یه جوری میگی مادرتون انگار فقط مادر منه. خواهش میکنم آروم باش. --نمیتونم واقعاً. --باید بتونی! از اینکه خدا آرزوتو برآورده کرده باید خوشحال باشی! ملتمس گفت --میشه شما هم باهام بیای؟ با اطمینان گفتم --آره..... با شهرزاد از اتاق رفتیم بیرون و پشت در اتاق سرهنگ ایستادم و در زدم. --بفرمایید. دستگیره در رو پایین کشیدم و در رو باز کردم. مامانم با دیدن من ایستاد و با ذوق گفت --عــه حامد مامان تو....... با دیدن شهرزاد پشت سر من حرف تو دهنش ماسید و مات و مبهوت به شهرزاد زل زد. انگشتشو به طرف شهرزاد اشاره کرد --تو......تو....تو اسمت شهرزاده؟ شهرزاد با گریه به مامانم زل زد و تایید وار سرش رو تکون داد و گفت --اسمم شهرزاده. اشک تو چشمای مامان حلقه زد و با صدای ضعیفی گفت --شه..شهرزاد...د...دختر...من؟؟! گریه شهرزاد بیشتر شد --بله! قطرات اشک راه خودش رو رو صورت مامان باز کرده بود. --تو همون دختری که..... یه دفعه حالش بد شد و خواست بیفته رو زمین که من و بابا نشوندیمش رو صندلی. صداش زدم --مامان!مامان! بابام از اونور صداش میزد --مهتاب!!!مهتاب جان! سرهنگ زنگ زد اورژانس. حس خیلی بدی داشتم. احساسی که از حال مامانم منو میترسوند. بلند تر داد زدم --مـــاماااان........؟؟!! "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" و سیزدهم نشستم رو صندلی و سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم. با حس اینکه یه نفر کنارم نشست چشمامو باز کردم و دیدم شهرزاده. به نیمرخش خیره شدم که برگشت و با نگاهش غافلگیرم کرد. با بغض گفت --الان چی میشه؟ نفسمو صدادار دادم بیرون --نمیدونم. --میدونم که از دستم عصبانی هستی! اما بخدا مــن....مــن.... گریش گرفت و نتونست ادامه بده. سرمو بردم پایین و یه نمه اخم کردم. با صدای آرومی گفتم --تو چی شهرزاد؟ کی گفته من از دست تو عصبانیم؟؟ بی توجه به حرفم گریه میکرد. از طرفی گریه های شهرزاد و نگاه ترحم آمیز مردم به شهرزاد غیرتیم کرد و با حرص از رو صندلی بلند شدم و دستشو گرفتم. --دنبالم بیا. تند تند راه میرفتم و شهرزاد تقریباً پشت سرم میدوید. رفتیم تو حیاط و نشستم رو نیمکت. شهرزاد به تبعیت از من نشست. گریش تموم شده بود. سعی در آروم کردن خودم داشتم. --ببین شهرزاد اتفاق امروز چه فردا میفتاد چه یه سال دیگه... اتفاق بود. نه من نه تو نه هیچکس دیگه نمیتونیم جلودار اتفاقات بشیم! لحنمو آروم تر کردم --شهرزاد ازت خواهش میکنم انقدر گریه نکن! با صدای گرفته ای گفت --شما جای من نیستید که بفهمید! اینکه22سال از مادر واقعیت دور باشی و بعد که میبینیش اینطوری بشه... دوباره گریش گرفت و این بار با صدای بلند گریه میکرد. --باشه قبول! من حال تورو نمیفهمم! خواهش میکنم جون هرکی که دوس داری گریه نکن! عصبانی به طرفم برگشت و با لحن تندی گفت --میشه انقدر به من نگید گریه نکن!گریه نکن! اولین بار بود شهرزاد رو عصبانی میدیدم. از طرفی خندم گرفته بود و دنبال یه جواب میگشتم تا بهش بدم. نمیدونم اون لحظه چه فکری کردم و اون حرف رو زدم. رُک گفتم --میخوای بدون چرا آره؟ سمج گفت --آره. دستمو گذاشتم رو قلبم --چون وقتی تو گریه میکنی اینجا میلرزه! با تعجب و خجالت به چشمام زل زده بود با صدای بمی گفتم --پس دیگه گریه نکن! باشه؟! از رو صندلی بلند شدم و از نیمکت فاصله گرفتم. حس میکردم باری از رو دوشم برداشته شده اما عذاب وجدان خیلی بدی گرفته بودم........ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313