eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
961 دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
12 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان"فرشته ای برای نجات" صد و بیست و هفتم بقییه خریدارو انجام دادیم و داشتیم میرفتیم رستوران که موبایلم زنگ خورد. تماس رو جواب دادم --الو؟ --سلام حامد کجایی؟ از بقیه فاصله گرفتم --اومدیم خرید چیزی شده؟ --حامد همین الان بیا مرکز. با تردید گفتم --باشه. تماسو قطع کردم و رفتم پیش بقیه --ببخشید من باید برم مرکز نمیتونم باهاتون بیام رستوران. مامانم ناراحت گفت --پس ناهار؟ --میرم مرکز اونجا ناهار میخورم. --باشه مامان برو مراقب خودت باش. خیلی سریع از پله های پاساژ اومدم پایین و سوار ماشین شدم و با سرعت حرکت کردم..... بدون در زدن رفتم تو اتاق یاسر و با دیدن سرهنگ خجالت زده احترام گذاشتم. --سلام جناب سرهنگ. لبخند زد --سلام جناب استوار چه عجب ما شمارو ملاقات کردیم. نشستم رو صندلی و خندیدم --کم سعادتی ماس شما ببخشید. --کجا بودی انقدر با عجله اومدی؟ یاسر به جای من جواب داد --آقا حامد دیگه داره داماد میشه جناب سرهنگ. سرهنگ خندید --عـــه به سلامتی. کی هست عروس خانم خوشبخت؟ -- خانم وصال. سرهنگ خندش کم کم محو شدو سرشو انداخت پایین. با تردید گفتم --چیزی شد جناب سرهنگ؟ سرشو آورد بالا و لبخند کمرنگی زد --نه چیزی نشده امیدوارم که خوشبحت بشی پسر. بلند شد از اتاق بره بیرون به احترامش ایستادیم. وقتی رفت سوالی به یاسر نگاه کردم --چی شد یاسر؟ --والا نمیدونم. --تو چیکارم داشتی؟ --راستش این پسره آرش. --خب؟ --یه سری حرفا بر علیه شهرزاد گفته که... با اخم گفتم --غلط کرده چی گفته؟ --ببین این که چی گفته مهم نیست تو فقط باید مثل چشمات مراقب شهرزاد باشی. --یاسر چرا آدمو سکته میدی؟ --چون هنوز هیچی معلوم نیست. نفسمو صدادار دادم بیرون و کلافه دست کشیدم تو موهام.... . رفتم اتاقم و زنگ زدم به شهرزاد اما گوشیش خاموش بود. به مامانم زنگ زدم --الو حامد؟ سریع گفتم --سلام مامان خوبی شهرزاد کجاس؟ خندید --نترس مامان جان ناسلامتی دخترمه ها میشه مراقبش نباشم؟ --مامان گوشیو بده بهش. صداش اومد که داشت از سر میز بلند میشد. --الو؟ --الو شهرزاد خانم خوبی؟ متعجب گفت --آره چطور؟ --میشه خواهش کنم از کنار مامان و بابا جایی نرید؟ --باشه اما واسه چی؟ --میشه نپرسید؟ آروم جواب داد --چشم. --مراقب خودتون باشید خداحافظ. پا شدم نمازمو خوندم و از خدا خواستم تا هرچی که هست به خیر بگذره! با ذهنی درگیر و آشفته نشستم سر چندتا پرونده و غرق در بررسیشون بودم و نفهمیدم کی شب شد. چشمام از شدت خستگی قرمز شده بود و قندم افتاده بود. کاپشنمو برداشتم و از اتاقم رفتم اتاق یاسر. --یاسر من دارم میرم. --باشه. --فردا یادت نره. خندید --یه رفیق که بیشتر نداریم دادامیشو ببینیم که! رفتم اتاق سرهنگ و چندتا از بچه های دیگه با اینکه بابا از قبل کارت دعوت فرستاده بود دعوتشون کردم واسه عروسی. رفتم خونه و یه راست رفتم سمت یخچال. یه ظرف پر از باقالی پلو تو یخچال بود برداشتم و شروع کردم به خوردن. --حااامد! --جانم مامان عه سلام. --تو غذا نخوردی؟ --راستش نه. غر و لند کنان رفت سمت یخچال و یه ظرف ژله گذاشت جلوم. --اینارم بخور. -- کی فرصت کردین ژله درست کنید؟ --اینارو شهرزاد از فروشگاه خرید. خندیدم --ایول بهش... نمازمو خوندم و همین که دراز کشیدم رو تخت چشمام گرم شد و خوابم رفت..... سر سفره عقد نشسته بودم اما شهرزاد رو نمیدیدم. همه باهاش حرف میزدن اما من هرچی به بغل دستم نگاه میکردم شهرزاد نبود و خیلی نگران بودم یه دفعه در سالن باز شد و از خواب پریدم. پیشونیم عرق کرده بود و سرم درد گرفت. اذان صبح رو داشت میگفت و آلارم گوشیم روشن شد. ترس عجیبی به دلم رخنه کرده بود. از رو تختم بلند شدم تا برم وضو بگیرم..... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" صد و بیست و هشتم بعد از نماز سر به سجده گذاشتم و گریم گرفت. آروم آروم حرف میزدم و اشک میریختم --خدایا خیلی ترسیدم و فقط تویی که میتونی آرومم کنی... سر از سجده برداشتم و با دیدن آرمان لبخند زدم --عه آرمان بیدار شدی داداشی با صدای بغض آلودی گفت --داری گریه میکنی؟ لبخند زدم و سرمو انداختم پایین و زیر چشمی نگاهش کردم بغضش شکست و شروع کرد گریه کردن. سرشو بغل کردم --عـــه آرمان چرا گریه میکنی؟ دستاشو دور کمرم حلقه کرد --چون...چون تورو خیلی دوست دارم. دوس ندارم گریه کنی! صورتشو با دستام قاب گرفتم و همونجور که با شستم اشکاشو پاک میکردم گفتم --گریه نکن داداشی! منــم خیــلی دوست دارم! اما الان یکم ذهنم درگیره..... کتاب زیارت عاشورا رو باز کردم --چی میخوای بخونی داداش؟ --زیارت عاشورا. --میشه منم کنارت بشینم بخونم؟ خندیدم --بلـــه که میشه. نشست کنار من و شروع کردم به خوندن. هنوز دوتا صفحه نخونده بودم که دیدن آرمان خوابش رفته. بغلش کرم خوابوندمش رو تختش و ادامه زیارت رو خوندم. بعد از خوندن جانمازمو جمع کردم و رو تختم دراز کشیدم خیلی زود خوابم رفت..... --حامد..حامد؟ با صدای مامان چشمامو باز کردم --سلام. --سلام مامان جان پاشو قربونت برم شهرزاد 1ساعت دیگه باید بره آرایشگاه. نشستم رو تخت --چشم مامان شما برو من میام. با صدای پیامک گوشیم گوشیمو برداشتم یاسر ساعت آرایشگاه رو گفته بود. --ساعت 3بیا. بعد از انجام کارای شخصیم رفتم توآشپزخونه و به همه سلام کردم و صبح بخیر گفتم. بابا و آرمان صبحونشون تموم شده بود و رفتن باغ. قاش چایخوری رو برداشتم و شروع کردم همزدن چای. --حامد! سرمو آوردم بالا --جانم مامان؟ خندید --درسته که عاشقی مامان اما چایتو باید شیرین کنی. خندیدم و شکر ریختم تو چاییم و شروع کردم صبححونمو خوردن. صدای تلفن همراه مامان از اتاق اومد و از سر میز بلند شد و رفت. --آقا حامد! سرمو بلند کردم و لبخند زدم --بله؟ ناراحت گفت --چیزی شده؟ خندیدم --نه چطور؟ گونه هاش گل انداخت --آخه ناراحت به نظر میرسین. مامان اومد و ادامه حرفامون تو افق محو شد........ مامان و شهرزاد رو رسوندم آرایشگاه و خودم رفتم باغ. میون اون شلوغی ها و انجام تدارکات جسـی یه گوشه کز کرده بود و به کارای بقیه نگاه میکرد. رفتم نزدیکش و با لبخند صداش زدم --سلـــــام جســی! ایستاد و شروع کرد دم تکون داد. معنی این کارش خوشحالی بود. خندیدم --منم خوشحالم اتفاقاً دلمم برات تنگ شده بود پسر! شروع کرد پارس کردن. یکم غذاشو ریختم تو ظرفش و با ذوق دوید طرف ظرف غذا.... رفتم تو خونه باغ و یه راست رفتم تو اتاقم. عطر مخصوصم رو برداشتم و اومدم بیرون. افرادی که واسه کمک اومده بودن پیشاپیش بهم تبریک میگفتن و با لبخند جواب میدادم....... از باغ رفتم مزون لباس و لباس شهرزاد رو بردم دم آرایشگاه تحویل دادم. بعدش رفتم گلزار شهدا پیش رفیقم. خیلی ازش کمک خواستم و رفتن به اونجا خیلی آرومم کرد........ از رستوران سه نوع غذا و به تعداد پنج نفر خریدم و دم آرایشگاه مسئولش اومد تحویل گرفت. رفتم خونه و دوش گرفتم. بعد از نماز نشستم سر میز و با کلی فکر و خیال به زور نصف غذامو خوردم. فینال چرخش عقربه های ساعت بود و با آخرین سرعت میچرخیدن. ساعت دو و نیم ساسان اومد خونه و با ماشین من اول من رو برد آرایشگاه بعد ماشینو برد واسه کارواش و گل کاری. بعد از سلام و احوالپرسی نشستم رو صندلی تا یاسر کارشو شروع کنه. با لبخند زد سر شونم --چته رفیق کبکت خوابیده! خندیدم --کبک تو خروس بخونه انگار کبک من خروس خونده. --نه دیگه جناب دانشمند امروز تو رو من 3سال پیش تجربه کردم.الان نوبت توعه. --ببخشید امروز مجبور شدی بیای اینجا. --هندونه زیر بغلم نزار که اصلاً حال و حوصله حمل کردنش نیست.......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" صد و بیست و نهم خندیدم --باشه بابا تعریف نخواه. کارشو شروع کرد و تقریباً یه ساعت و نیم بعد کارش تموم شد. با دیدن مدل موم خندیدم --ایــول یاسر! خندید --مگه نگفتم هندونه نزار. خندیدم و به ته ریشی که با مدل خاصی روی صورتم بود خیره شدم و دقیق بررسیش کردم. --پاشو حامد پاشو لباستو عوض کن.... یاسر داشت پاپیون رو مرتب میکرد که ساسان اومد و با دیدن من سوت کشید --اووو مااای گاااد چه جیگری شدی تو پسر. خندیدم و چشمک زدم --نه باباااا؟! اومد نزدیک من و محکم همدیگرو در آغوش گرفتیم. --ایشالا خوشبت بشی رفیق. --ایشالا واسه خودت. تلخند زد و نشست رو صندلی --آقا یاسر کارتو شروع کن که وقت داره میگذره. یاسر دستشو گذاشت رو شونم و با اطمینان لبخند زد --برو پسر انشاﷲ خوشبت بشین....... خوشبختانه سالن محضر بغل آرایشگاه بود. رفتم تو سالن و با باز کردن در خانما کل کشیدن. رفتم سمت مردا و با تک تکشون دست دادم و خوش آمد گفتم. سر به زیر و رسمی تر به خانما خوش آمد گفتم و آرمانو محکم بغل کردم و با ذوق گفت --وااای داداشی خیلی خوشحالم که داری داماد میشی! محکم گونشو بوسیدم و رفتم نشستم رو صندلی. دقیق 5دقیقه بعد مامان و خاله و رستا شهرزاد رو آوردن و بهش کمک کردن نشست رو صندلی کنار من. با صدای آرومی گفت --سلام. در اون لحظه فقط تونستم کلمه سلام رو بگم. مضطرب قرآنو بوسیدم و باز کردم و گرفتم سمت شهرزاد و دوتامون شروع کردیم به خوندن. یه تور بالاسرمون گرفتن و یه نفر شروع کرد قند سابیدن. چند ثانیه بعد عاقد با اجازه از بزرگترا شروع کرد. النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی‏..... انقدر مضطرب بودم که نفهمیدم خطبه کی تموم شد و با صدای عاقد به خودم اومدم. --برای بار سوم عرض میکنم دوشیزه مکرمه خانم شهرزاد وصال فرزند رضا آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه ی معلوم شمارا به عقد دائم آقای حامد رادمنش فرزند علی دربیاورم؟ آیا بنده وکیلم؟ قلبم واسه ی لحظه ای ایستاد --با اجازه ی امام زمان(عج) علی آقا و مادرم... بلــه!! دوباره صدای کل کشیدن و صلوات قاطی هم شد و مردا از سالن رفتن بیرون. خالم گفت --عه حامد جان خاله نمیخوای عروستو ببینی؟ ریز خندیدم و برگشتم سمت شهرزاد شیفونش جوری بود که حجاب سر و صورت و دستاش رو میپوشوند. آروم بند شیفونش رو باز کرد و با دستم به عقب هدایتش کردم. واسه اولین بار بدون ترس و نگرانی به عمق چشمای مشکی رنگش نگاه کردم و لبخند زدم. شهرزاد هم با لبخند به چشمام زل زده بود. با صدای آرومی گفتم --خیلی خوشگل بودی! چشمک زدم --خوشگل تر شدی! خندید --توام خیلی آقا بودی آقا تر شدی! خالم با خنده گفت --حامد جان خاله فرصت واسه دلبری زیاده ها! همونجور که دست شهرزاد رو تو دستم قفل کرده بودم بلند شدیم ایستادیم و خاله با لبخند اول شهرزاد رو بوسید و بعدم من. --قربون هر جفتتون برم! الهی خوشبخت بشید. خندیدم --ممنون خاله جان. شهرزادم تشکر کرد و بعد از خاله مامان و به ترتیب عمه و زندایی و.... اومدن تبریک گفتن و بهمون کادو دادن. حلقه هامون رو دست همدیگه کردیم. مامان جام عسل رو گذاشت تو دست من. دستمو دور گردن شهرزاد حلقه کردم و انگشت کوچیکم که آغشته به عسل بود رو بردم سمت دهنش. عسلارو مکید و بعدش یه گاز کوچیک گرفت به دستم. همه خندیدن و با نگاه خصمانه ای به انگشت شهرزاد نگاه کردم. عسلارو مکیدم و یه بوسه ریز به دور از چشم بقیه به سر انگشتش زدم........ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _صد و سی ام تازه یادم افتاد گل شهرزاد تو ماشینه از طرفی خندم گرفته بود و از طرفی نمیتونستم حرفی بزنم تا وقتی که رفتیم تو ماشین.. بعد از اتمام ژستایی که عکاس میگفت سوار ماشین شدیم و وقتی فیلمبرداری توی راه تموم شد با سرعت پیچیدم تو یه جاده فرعی. شهرزاد خندید --انقدر کلافه کننده بود؟ خندیدم --همین قدر! اذان مغرب رو داشت میگفت. --شهرزاد! --بله؟ --تو وضو داری؟ --آره چطور؟ --موافقی بریم نماز بخونیم بعد بریم آتلیه چون هنوز نیم ساعت دیگه فرصت داریم. خندید --باشه بریم..... یه نماز خونه توی مسیری که میرفتیم وجود داشت. --شهرزاد؟ --بله؟ --اگه برات سخته با این لباس بگو بهم. --نه بابا! دستمو گرفت --بریم. ماشینو پارک کردم و به شهرزاد کمک کردم از ماشین پیاده شد. شهرزاد رفت قسمت خانم ها و منم رفتم قسمت آقایون. یه مکان کوچیک که بایه پرده از هم جدا شده بود. حس کردم به جز من و شهرزاد هیچ کس اونجا نیست. صداش زدم --شهرزاد! --جانم؟ با این کلمه دلم قنج رفت. --تنهایی؟ --بلــه! پرده رو کنار زدم و با لبخند صداش زدم --شهرزاد. برگشت و با لبخند بهم خیره شد. --خیلی دوست دارم! دستاشو قلب کرد --منم دوست دارم!..... بعد از نماز رفتیم بیرون و مسیر آتلیه رو در پیش گرفتم. رسیدیم آتلیه و رفتیم تو باغ. خوشبختانه فقط من و شهرزاد تنها زوج اونجا بودیم. با اینکه شب بود اما محیط باغ با نور چراغا روشن شده بود. گرفتن عکسا حدود دوساعت طول کشید و ساعت 8از آتلیه اومدیم بیرون. شهرزاد مضطرب گفت --وااای حامد دیر نرسیم! خندیدم --تا جت حامد هست از هیچی نترس! با سرعت زیاد مسیر آتلیه تا باغ رو رفتم و رسیدیم..... دم در باغ همه منتظر بودن. بازم سر و کله خانم فیلمبردار پیدا شد و ژستای کلافه کننده. با ورودمون به باغ چندتا فشفشه همزمان روشن شد و نور زرد رنگی رو به وجود آورد. باهم رفتیم قسمت زنونه و شهرزاد موند اونجا من برگشتم تو حیاط و با بابا به مهمونا و دوستای دعوتیم و بچه های مرکز خوش آمد گفتیم و نشستیم سر میز.......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
ادامه پارت صد و سی ام جشن عروسی واقعاً کلافم کرد و به زور لبخند میزدم. حس میکردم زود تر از قبل دلم واسه شهرزاد تنگ میشه. دل تو دلم نبود که شهرزاد رو ببینم و بالاخره اون زمان از راه رسید. آخر شب مهمونا بعد از تبریک و کادوهایی که آورده بودن رفتن و موندن فامیلای نزدیک. هوا سرد بود اما محیط باغ چون بسته بود سرما زیاد حس نمیشد. آرمان با ذوق گفت --خب دیگه داداش باید بریم عروس کشون. همه حرفشو تایید کردن و قرار شد از مسیر باغ تا خونمون همه با ماشیناشون دنبالمون بیان. سوار ماشین شدیم و با لبخند به شهرزاد نگاه کردم. --خوبی؟ خندید --آره اما تو انگار خوب نیستی! خندیدم --بله دیگه 4ساعته ندیدمت دلم برات تنگ شد! گونه هاش رنگ به رنگ شد و خجالت کشید. ماشینو روشن کردم و راه افتادم. شروع کردم پشت سرهم بوق زدن و بقیه ماشینا به تبعیت از من شروع کردن پشت سرهم بوق میزدن. بعضی هاشون میخواستن از ماشین من سبقت بگیرن. فکر شیطنت آمیزی به ذهنم خطور کرد. با شیطنت گفتم --شهرزاد! --جانم؟ --توام از بوق بوق خسته شدی نه؟ خندید --آره. پیچیدم تو یه مسیر فرعی و تا هیچکس دنبالمون نیاد. شهرزاد با تعجب گفت --عه پس بقیه ماشینا کجان؟ خندیدم --موشه بُرد. از کارم خندم گرفته بود و با شهرزاد به کار من میخندیدیم. میدونستم حالا مامان داره به بابا میگه کله شقه مثل خودت... داشتم با سرعت میرفتم که یه ماشین کنارم بوق زد شیشه رو دادم پایین و با دیدن ساسان و یاسر خندیدم --عه شما؟ یاسر خندید --بقیه هم دارن میان داداش تا من هستم از این فکرا به سرت نزنه. دوباره بوق بوق تا رسیدن به خونه. دم در آپارتمان خاله سینی اسپند دستش بود و هی نت دود اسپندو میبرد بالا و صلوات میفرستاد. مامان با بغض من و شهرزاد رو بوسید --الهی خوشبخت بشین مامان! به من نگاه کرد --مواظب دخترم باشیا! خندیدم --چشم مامان جان! شهرزاد رو مخاطب قرار داد --دیگه سفارش پسرمو نکنما! شهرزاد خندید --چشم. بابا هم من و شهرزاد رو بوسید و دستامون رو تو دست همدیگه گذاشت --مراقب همدیگه باشید...... با آسانسور رفتیم بالا و در خونه رو باز کردم. اول شهرزاد رفت و بعدش من. یه لحظه برگشتم به چند ماه گذشته زندگیم و صداش زدم --شهرزاد! برگشت و با لبخد گفت --جانم؟ رفتم نزدیکش و با دستام صورتشو قاب گرفتم --مرسی که شدی فرشته ی نجات من! بعد پیشونیش رو عمیق بوسیدم........... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عليكم✋ ان شاء الله🌹 بحول و قوه الهي و با دعاي خير امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف♥️ آغاز میکنیم⬇️🌿 ختم‌ گروهی سوره مبارکه یاسین به تعداد ۱۲ مرتبه به نیابت از وجود مطهر حضرت صاحب الزمان و‌العصر عجل الله تعالی فرجه الشریف و شهدای کربلا🍃 به نيت سلامتي و ظهورمولا جانمان و شفای عاجل همه بیماران منظور و برآورده شدن حاجات همه عزیزان و عاقبت بخیری در دنیا و آخرت و... پیشگاه مطهر خانم حضرت زهرا سلام الله علیها هدیه می نماییم .🌹 ان شاء الله دعای امام زمان بدرقه راهتان باد💌 لطفا تعداد سوره یس را که میخوانید به آیدی زیر اطلاع دهید.⬇️🌺 @Somaie1 با تشکر💞
آشوب جهان و جنگ دنیا به کنار بحران ندیدن تورا من چه کنم؟!💔🚶🏼‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از {شهید مصطفی صدرزاده}
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب‌جمه‌است‌هوایت‌نکنم‌میمیرم💔
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅میخوای عاشق خدا بشی اینو ببین😍👌 🎥یک کلیپ فوق العاده از از دست ندید عالیه👏👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا