رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ صد و بیست و هفتم
بقییه خریدارو انجام دادیم و داشتیم میرفتیم رستوران که موبایلم زنگ خورد.
تماس رو جواب دادم
--الو؟
--سلام حامد کجایی؟
از بقیه فاصله گرفتم
--اومدیم خرید چیزی شده؟
--حامد همین الان بیا مرکز.
با تردید گفتم
--باشه.
تماسو قطع کردم و رفتم پیش بقیه
--ببخشید من باید برم مرکز نمیتونم باهاتون بیام رستوران.
مامانم ناراحت گفت
--پس ناهار؟
--میرم مرکز اونجا ناهار میخورم.
--باشه مامان برو مراقب خودت باش.
خیلی سریع از پله های پاساژ اومدم پایین و سوار ماشین شدم و با سرعت حرکت کردم.....
بدون در زدن رفتم تو اتاق یاسر و با دیدن سرهنگ خجالت زده احترام گذاشتم.
--سلام جناب سرهنگ.
لبخند زد
--سلام جناب استوار چه عجب ما شمارو ملاقات کردیم.
نشستم رو صندلی و خندیدم
--کم سعادتی ماس شما ببخشید.
--کجا بودی انقدر با عجله اومدی؟
یاسر به جای من جواب داد
--آقا حامد دیگه داره داماد میشه جناب سرهنگ.
سرهنگ خندید
--عـــه به سلامتی. کی هست عروس خانم خوشبخت؟
-- خانم وصال.
سرهنگ خندش کم کم محو شدو سرشو انداخت پایین.
با تردید گفتم
--چیزی شد جناب سرهنگ؟
سرشو آورد بالا و لبخند کمرنگی زد
--نه چیزی نشده امیدوارم که خوشبحت بشی پسر.
بلند شد از اتاق بره بیرون به احترامش ایستادیم.
وقتی رفت سوالی به یاسر نگاه کردم
--چی شد یاسر؟
--والا نمیدونم.
--تو چیکارم داشتی؟
--راستش این پسره آرش.
--خب؟
--یه سری حرفا بر علیه شهرزاد گفته که...
با اخم گفتم
--غلط کرده چی گفته؟
--ببین این که چی گفته مهم نیست تو فقط باید مثل چشمات مراقب شهرزاد باشی.
--یاسر چرا آدمو سکته میدی؟
--چون هنوز هیچی معلوم نیست.
نفسمو صدادار دادم بیرون و کلافه دست کشیدم تو موهام....
.
رفتم اتاقم و زنگ زدم به شهرزاد اما گوشیش خاموش بود.
به مامانم زنگ زدم
--الو حامد؟
سریع گفتم
--سلام مامان خوبی شهرزاد کجاس؟
خندید
--نترس مامان جان ناسلامتی دخترمه ها میشه مراقبش نباشم؟
--مامان گوشیو بده بهش.
صداش اومد که داشت از سر میز بلند میشد.
--الو؟
--الو شهرزاد خانم خوبی؟
متعجب گفت
--آره چطور؟
--میشه خواهش کنم از کنار مامان و بابا جایی نرید؟
--باشه اما واسه چی؟
--میشه نپرسید؟
آروم جواب داد
--چشم.
--مراقب خودتون باشید خداحافظ.
پا شدم نمازمو خوندم و از خدا خواستم تا هرچی که هست به خیر بگذره!
با ذهنی درگیر و آشفته نشستم سر چندتا پرونده و غرق در بررسیشون بودم و نفهمیدم کی شب شد.
چشمام از شدت خستگی قرمز شده بود و قندم افتاده بود.
کاپشنمو برداشتم و از اتاقم رفتم اتاق یاسر.
--یاسر من دارم میرم.
--باشه.
--فردا یادت نره.
خندید
--یه رفیق که بیشتر نداریم دادامیشو ببینیم که!
رفتم اتاق سرهنگ و چندتا از بچه های دیگه با اینکه بابا از قبل کارت دعوت فرستاده بود دعوتشون کردم واسه عروسی.
رفتم خونه و یه راست رفتم سمت یخچال.
یه ظرف پر از باقالی پلو تو یخچال بود برداشتم و شروع کردم به خوردن.
--حااامد!
--جانم مامان عه سلام.
--تو غذا نخوردی؟
--راستش نه.
غر و لند کنان رفت سمت یخچال و یه ظرف ژله گذاشت جلوم.
--اینارم بخور.
-- کی فرصت کردین ژله درست کنید؟
--اینارو شهرزاد از فروشگاه خرید.
خندیدم
--ایول بهش...
نمازمو خوندم و همین که دراز کشیدم رو تخت چشمام گرم شد و خوابم رفت.....
سر سفره عقد نشسته بودم اما شهرزاد رو نمیدیدم.
همه باهاش حرف میزدن اما من هرچی به بغل دستم نگاه میکردم شهرزاد نبود و خیلی نگران بودم یه دفعه در سالن باز شد و از خواب پریدم.
پیشونیم عرق کرده بود و سرم درد گرفت.
اذان صبح رو داشت میگفت و آلارم گوشیم روشن شد.
ترس عجیبی به دلم رخنه کرده بود.
از رو تختم بلند شدم تا برم وضو بگیرم.....
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ صد و بیست و هشتم
بعد از نماز سر به سجده گذاشتم و گریم گرفت.
آروم آروم حرف میزدم و اشک میریختم
--خدایا خیلی ترسیدم و فقط تویی که میتونی آرومم کنی...
سر از سجده برداشتم و با دیدن آرمان لبخند زدم
--عه آرمان بیدار شدی داداشی
با صدای بغض آلودی گفت
--داری گریه میکنی؟
لبخند زدم و سرمو انداختم پایین و زیر چشمی نگاهش کردم
بغضش شکست و شروع کرد گریه کردن.
سرشو بغل کردم
--عـــه آرمان چرا گریه میکنی؟
دستاشو دور کمرم حلقه کرد
--چون...چون تورو خیلی دوست دارم.
دوس ندارم گریه کنی!
صورتشو با دستام قاب گرفتم و همونجور که با شستم اشکاشو پاک میکردم گفتم
--گریه نکن داداشی! منــم خیــلی دوست دارم! اما الان یکم ذهنم درگیره.....
کتاب زیارت عاشورا رو باز کردم
--چی میخوای بخونی داداش؟
--زیارت عاشورا.
--میشه منم کنارت بشینم بخونم؟
خندیدم
--بلـــه که میشه.
نشست کنار من و شروع کردم به خوندن.
هنوز دوتا صفحه نخونده بودم که دیدن آرمان خوابش رفته.
بغلش کرم خوابوندمش رو تختش و ادامه زیارت رو خوندم.
بعد از خوندن جانمازمو جمع کردم و رو تختم دراز کشیدم خیلی زود خوابم رفت.....
--حامد..حامد؟
با صدای مامان چشمامو باز کردم
--سلام.
--سلام مامان جان پاشو قربونت برم شهرزاد 1ساعت دیگه باید بره آرایشگاه.
نشستم رو تخت
--چشم مامان شما برو من میام.
با صدای پیامک گوشیم گوشیمو برداشتم
یاسر ساعت آرایشگاه رو گفته بود.
--ساعت 3بیا.
بعد از انجام کارای شخصیم رفتم توآشپزخونه و به همه سلام کردم و صبح بخیر گفتم.
بابا و آرمان صبحونشون تموم شده بود و رفتن باغ.
قاش چایخوری رو برداشتم و شروع کردم همزدن چای.
--حامد!
سرمو آوردم بالا
--جانم مامان؟
خندید
--درسته که عاشقی مامان اما چایتو باید شیرین کنی.
خندیدم و شکر ریختم تو چاییم و شروع کردم صبححونمو خوردن.
صدای تلفن همراه مامان از اتاق اومد و از سر میز بلند شد و رفت.
--آقا حامد!
سرمو بلند کردم و لبخند زدم
--بله؟
ناراحت گفت
--چیزی شده؟
خندیدم
--نه چطور؟
گونه هاش گل انداخت
--آخه ناراحت به نظر میرسین.
مامان اومد و ادامه حرفامون تو افق محو شد........
مامان و شهرزاد رو رسوندم آرایشگاه و خودم رفتم باغ.
میون اون شلوغی ها و انجام تدارکات جسـی یه گوشه کز کرده بود و به کارای بقیه نگاه میکرد.
رفتم نزدیکش و با لبخند صداش زدم
--سلـــــام جســی!
ایستاد و شروع کرد دم تکون داد. معنی این کارش خوشحالی بود.
خندیدم
--منم خوشحالم اتفاقاً دلمم برات تنگ شده بود پسر!
شروع کرد پارس کردن.
یکم غذاشو ریختم تو ظرفش و با ذوق دوید طرف ظرف غذا....
رفتم تو خونه باغ و یه راست رفتم تو اتاقم.
عطر مخصوصم رو برداشتم و اومدم بیرون.
افرادی که واسه کمک اومده بودن پیشاپیش بهم تبریک میگفتن و با لبخند جواب میدادم.......
از باغ رفتم مزون لباس و لباس شهرزاد رو بردم دم آرایشگاه تحویل دادم.
بعدش رفتم گلزار شهدا پیش رفیقم.
خیلی ازش کمک خواستم و رفتن به اونجا خیلی آرومم کرد........
از رستوران سه نوع غذا و به تعداد پنج نفر خریدم و دم آرایشگاه مسئولش اومد تحویل گرفت.
رفتم خونه و دوش گرفتم.
بعد از نماز نشستم سر میز و با کلی فکر و خیال به زور نصف غذامو خوردم.
فینال چرخش عقربه های ساعت بود و با آخرین سرعت میچرخیدن.
ساعت دو و نیم ساسان اومد خونه و با ماشین من اول من رو برد آرایشگاه بعد ماشینو برد واسه کارواش و گل کاری.
بعد از سلام و احوالپرسی نشستم رو صندلی تا یاسر کارشو شروع کنه.
با لبخند زد سر شونم
--چته رفیق کبکت خوابیده!
خندیدم
--کبک تو خروس بخونه انگار کبک من خروس خونده.
--نه دیگه جناب دانشمند امروز تو رو من 3سال پیش تجربه کردم.الان نوبت توعه.
--ببخشید امروز مجبور شدی بیای اینجا.
--هندونه زیر بغلم نزار که اصلاً حال و حوصله حمل کردنش نیست..........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ صد و بیست و نهم
خندیدم
--باشه بابا تعریف نخواه.
کارشو شروع کرد و تقریباً یه ساعت و نیم بعد کارش تموم شد.
با دیدن مدل موم خندیدم
--ایــول یاسر!
خندید
--مگه نگفتم هندونه نزار.
خندیدم و به ته ریشی که با مدل خاصی روی صورتم بود خیره شدم و دقیق بررسیش کردم.
--پاشو حامد پاشو لباستو عوض کن....
یاسر داشت پاپیون رو مرتب میکرد که ساسان اومد و با دیدن من سوت کشید
--اووو مااای گاااد چه جیگری شدی تو پسر.
خندیدم و چشمک زدم
--نه باباااا؟!
اومد نزدیک من و محکم همدیگرو در آغوش گرفتیم.
--ایشالا خوشبت بشی رفیق.
--ایشالا واسه خودت.
تلخند زد و نشست رو صندلی
--آقا یاسر کارتو شروع کن که وقت داره میگذره.
یاسر دستشو گذاشت رو شونم و با اطمینان لبخند زد
--برو پسر انشاﷲ خوشبت بشین.......
خوشبختانه سالن محضر بغل آرایشگاه بود.
رفتم تو سالن و با باز کردن در خانما کل کشیدن.
رفتم سمت مردا و با تک تکشون دست دادم و خوش آمد گفتم.
سر به زیر و رسمی تر به خانما خوش آمد گفتم و آرمانو محکم بغل کردم و با ذوق گفت
--وااای داداشی خیلی خوشحالم که داری داماد میشی!
محکم گونشو بوسیدم و رفتم نشستم رو صندلی.
دقیق 5دقیقه بعد مامان و خاله و رستا شهرزاد رو آوردن و بهش کمک کردن نشست رو صندلی کنار من.
با صدای آرومی گفت
--سلام.
در اون لحظه فقط تونستم کلمه سلام رو بگم.
مضطرب قرآنو بوسیدم و باز کردم و گرفتم سمت شهرزاد و دوتامون شروع کردیم به خوندن.
یه تور بالاسرمون گرفتن و یه نفر شروع کرد قند سابیدن.
چند ثانیه بعد عاقد با اجازه از بزرگترا شروع کرد.
النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی.....
انقدر مضطرب بودم که نفهمیدم خطبه کی تموم شد و با صدای عاقد به خودم اومدم.
--برای بار سوم عرض میکنم دوشیزه مکرمه خانم شهرزاد وصال فرزند رضا آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه ی معلوم شمارا به عقد دائم آقای حامد رادمنش فرزند علی دربیاورم؟ آیا بنده وکیلم؟
قلبم واسه ی لحظه ای ایستاد
--با اجازه ی امام زمان(عج) علی آقا و مادرم... بلــه!!
دوباره صدای کل کشیدن و صلوات قاطی هم شد و مردا از سالن رفتن بیرون.
خالم گفت
--عه حامد جان خاله نمیخوای عروستو ببینی؟
ریز خندیدم و برگشتم سمت شهرزاد
شیفونش جوری بود که حجاب سر و صورت و دستاش رو میپوشوند.
آروم بند شیفونش رو باز کرد و با دستم به عقب هدایتش کردم.
واسه اولین بار بدون ترس و نگرانی به عمق چشمای مشکی رنگش نگاه کردم و لبخند زدم.
شهرزاد هم با لبخند به چشمام زل زده بود.
با صدای آرومی گفتم
--خیلی خوشگل بودی!
چشمک زدم
--خوشگل تر شدی!
خندید
--توام خیلی آقا بودی آقا تر شدی!
خالم با خنده گفت
--حامد جان خاله فرصت واسه دلبری زیاده ها!
همونجور که دست شهرزاد رو تو دستم قفل کرده بودم بلند شدیم ایستادیم و خاله با لبخند اول شهرزاد رو بوسید و بعدم من.
--قربون هر جفتتون برم! الهی خوشبخت بشید.
خندیدم
--ممنون خاله جان.
شهرزادم تشکر کرد و بعد از خاله مامان و به ترتیب عمه و زندایی و.... اومدن تبریک گفتن و بهمون کادو دادن.
حلقه هامون رو دست همدیگه کردیم.
مامان جام عسل رو گذاشت تو دست من.
دستمو دور گردن شهرزاد حلقه کردم و انگشت کوچیکم که آغشته به عسل بود رو بردم سمت دهنش.
عسلارو مکید و بعدش یه گاز کوچیک گرفت به دستم.
همه خندیدن و با نگاه خصمانه ای به انگشت شهرزاد نگاه کردم.
عسلارو مکیدم و یه بوسه ریز به دور از چشم بقیه به سر انگشتش زدم........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت _صد و سی ام
تازه یادم افتاد گل شهرزاد تو ماشینه از طرفی خندم گرفته بود و از طرفی نمیتونستم حرفی بزنم تا وقتی که رفتیم تو ماشین..
بعد از اتمام ژستایی که عکاس میگفت سوار ماشین شدیم و وقتی فیلمبرداری توی راه تموم شد با سرعت پیچیدم تو یه جاده فرعی.
شهرزاد خندید
--انقدر کلافه کننده بود؟
خندیدم
--همین قدر!
اذان مغرب رو داشت میگفت.
--شهرزاد!
--بله؟
--تو وضو داری؟
--آره چطور؟
--موافقی بریم نماز بخونیم بعد بریم آتلیه چون هنوز نیم ساعت دیگه فرصت داریم.
خندید
--باشه بریم.....
یه نماز خونه توی مسیری که میرفتیم وجود داشت.
--شهرزاد؟
--بله؟
--اگه برات سخته با این لباس بگو بهم.
--نه بابا!
دستمو گرفت
--بریم.
ماشینو پارک کردم و به شهرزاد کمک کردم از ماشین پیاده شد.
شهرزاد رفت قسمت خانم ها و منم رفتم قسمت آقایون.
یه مکان کوچیک که بایه پرده از هم جدا شده بود.
حس کردم به جز من و شهرزاد هیچ کس اونجا نیست.
صداش زدم
--شهرزاد!
--جانم؟
با این کلمه دلم قنج رفت.
--تنهایی؟
--بلــه!
پرده رو کنار زدم و با لبخند صداش زدم
--شهرزاد.
برگشت و با لبخند بهم خیره شد.
--خیلی دوست دارم!
دستاشو قلب کرد
--منم دوست دارم!.....
بعد از نماز رفتیم بیرون و مسیر آتلیه رو در پیش گرفتم.
رسیدیم آتلیه و رفتیم تو باغ.
خوشبختانه فقط من و شهرزاد تنها زوج اونجا بودیم.
با اینکه شب بود اما محیط باغ با نور چراغا روشن شده بود.
گرفتن عکسا حدود دوساعت طول کشید و ساعت 8از آتلیه اومدیم بیرون.
شهرزاد مضطرب گفت
--وااای حامد دیر نرسیم!
خندیدم
--تا جت حامد هست از هیچی نترس!
با سرعت زیاد مسیر آتلیه تا باغ رو رفتم و رسیدیم.....
دم در باغ همه منتظر بودن.
بازم سر و کله خانم فیلمبردار پیدا شد و ژستای کلافه کننده.
با ورودمون به باغ چندتا فشفشه همزمان روشن شد و نور زرد رنگی رو به وجود آورد.
باهم رفتیم قسمت زنونه و شهرزاد موند اونجا من برگشتم تو حیاط و با بابا به مهمونا و دوستای دعوتیم و بچه های مرکز خوش آمد گفتیم و نشستیم سر میز..........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
ادامه پارت صد و سی ام
جشن عروسی واقعاً کلافم کرد و به زور لبخند میزدم.
حس میکردم زود تر از قبل دلم واسه شهرزاد تنگ میشه.
دل تو دلم نبود که شهرزاد رو ببینم و بالاخره اون زمان از راه رسید.
آخر شب مهمونا بعد از تبریک و کادوهایی که آورده بودن رفتن و موندن فامیلای نزدیک.
هوا سرد بود اما محیط باغ چون بسته بود سرما زیاد حس نمیشد.
آرمان با ذوق گفت
--خب دیگه داداش باید بریم عروس کشون.
همه حرفشو تایید کردن و قرار شد از مسیر باغ تا خونمون همه با ماشیناشون دنبالمون بیان.
سوار ماشین شدیم و با لبخند به شهرزاد نگاه کردم.
--خوبی؟
خندید
--آره اما تو انگار خوب نیستی!
خندیدم
--بله دیگه 4ساعته ندیدمت دلم برات تنگ شد!
گونه هاش رنگ به رنگ شد و خجالت کشید.
ماشینو روشن کردم و راه افتادم.
شروع کردم پشت سرهم بوق زدن و بقیه ماشینا به تبعیت از من شروع کردن پشت سرهم بوق میزدن.
بعضی هاشون میخواستن از ماشین من سبقت بگیرن.
فکر شیطنت آمیزی به ذهنم خطور کرد.
با شیطنت گفتم
--شهرزاد!
--جانم؟
--توام از بوق بوق خسته شدی نه؟
خندید
--آره.
پیچیدم تو یه مسیر فرعی و تا هیچکس دنبالمون نیاد.
شهرزاد با تعجب گفت
--عه پس بقیه ماشینا کجان؟
خندیدم
--موشه بُرد.
از کارم خندم گرفته بود و با شهرزاد به کار من میخندیدیم.
میدونستم حالا مامان داره به بابا میگه کله شقه مثل خودت...
داشتم با سرعت میرفتم که یه ماشین کنارم بوق زد
شیشه رو دادم پایین و با دیدن ساسان و یاسر خندیدم
--عه شما؟
یاسر خندید
--بقیه هم دارن میان داداش تا من هستم از این فکرا به سرت نزنه.
دوباره بوق بوق تا رسیدن به خونه.
دم در آپارتمان خاله سینی اسپند دستش بود و هی نت دود اسپندو میبرد بالا و صلوات میفرستاد.
مامان با بغض من و شهرزاد رو بوسید
--الهی خوشبخت بشین مامان!
به من نگاه کرد
--مواظب دخترم باشیا!
خندیدم
--چشم مامان جان!
شهرزاد رو مخاطب قرار داد
--دیگه سفارش پسرمو نکنما!
شهرزاد خندید
--چشم.
بابا هم من و شهرزاد رو بوسید و دستامون رو تو دست همدیگه گذاشت
--مراقب همدیگه باشید......
با آسانسور رفتیم بالا و در خونه رو باز کردم.
اول شهرزاد رفت و بعدش من.
یه لحظه برگشتم به چند ماه گذشته زندگیم و صداش زدم
--شهرزاد!
برگشت و با لبخد گفت
--جانم؟
رفتم نزدیکش و با دستام صورتشو قاب گرفتم
--مرسی که شدی فرشته ی نجات من!
بعد پیشونیش رو عمیق بوسیدم...........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
سلام عليكم✋
ان شاء الله🌹
بحول و قوه الهي و با دعاي خير
امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف♥️
آغاز میکنیم⬇️🌿
ختم گروهی سوره مبارکه یاسین به تعداد ۱۲ مرتبه به نیابت از وجود مطهر حضرت صاحب الزمان والعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف و شهدای کربلا🍃
به نيت سلامتي و ظهورمولا جانمان و شفای عاجل همه بیماران منظور و برآورده شدن حاجات همه عزیزان
و عاقبت بخیری در دنیا و آخرت و...
پیشگاه مطهر خانم حضرت زهرا سلام الله علیها هدیه می نماییم .🌹
ان شاء الله
دعای امام زمان بدرقه راهتان باد💌
لطفا تعداد سوره یس را که میخوانید به آیدی زیر اطلاع دهید.⬇️🌺
@Somaie1
با تشکر💞
آشوب جهان
و جنگ دنیا به کنار
بحران ندیدن تورا
من چه کنم؟!💔🚶🏼♀
#داداش_محمود_رضا
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅میخوای عاشق خدا بشی اینو ببین😍👌
🎥یک کلیپ فوق العاده از
#استاد_پناهیان
از دست ندید عالیه👏👏