#امام_هادی
#شهادت_امام_هادی
« 🖤🥀»
•|ماسامرانرفته گدای تومی شویم...
•|ای مهربان امام!فدای تومی شویم...🍃
🖤¦↫شهادتامامهادیتسلیت
#صلوات_خاصه_امام_هادی_علیه_السلام
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ وَصِيِّ الْأَوْصِيَاءِ وَ إِمَامِ الْأَتْقِيَاءِ وَخَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ وَ الْحُجَّةِ عَلَى الْخَلَائِقِ أَجْمَعِينَ
اللَّهُمَّكَمَاجَعَلْتَهُنُوراًيَسْتَضِيءُبِهِالْمُؤْمِنُونَ فَبَشَّرَ بِالْجَزِيلِ مِنْ ثَوَابِكَ وَأَنْذَرَ بِالْأَلِيمِ مِنْ عِقَابِكَ وَ حَذَّرَ بَأْسَكَ وَ ذَكَّرَ بِأَيَّامِكَ
وَ أَحَلَّ حَلَالَكَ وَ حَرَّمَ حَرَامَكَ وَ بَيَّنَ شَرَائِعَكَ وَ فَرَائِضَكَ وَ حَضَّ عَلَى
عِبَادَتِكَ وَ أَمَرَ بهِ طَاعَتِكَ وَ نَهَى عَنْ
مَعْصِيَتِكَ فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ وَذُرِّيَّةِ أَنْبِيَائِكَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِين
📚 مصباح المتهجد، طوسی، ج ۱، ص ۳۹۹
🏴#شهادت_امام_هادی_علیه_السلام
نهنگ یونس را نخورد...!
کارد اسماعیل را نکشت...!
آتش ابراهیم را نسوزاند...!
دریا موسی را غرق نکرد...!
آری اگر او بخواهد
همه چیز ممکن است
نا امید نباش
و بهش دل بسپار رفیق
زیرا خدای موسی و یونس
خدای تو هم هست(:♥️
#شهیـــدانہ🌹
#شهیدمحسنحـجـجـے🥀
امام زمان ارواحنافداه منتظر شماستــ،
قلب خود را پاڪ ڪنید
و همچنان محڪم و استوار بر عقیده و ایمان خود باشید
و زمان را براے ظهور حضرتش آماده و مهیا سازید.
مگر نمیبینی ڪہ ظلم سراسر گیتے را فرا گرفتہ
و مهدے فاطمہ ارواحنافداه سرباز مےطلـــبد...
#اللهـمعجــللولیڪالفرج🤲🍃
@mahmoodreza_beizayi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•گفتندشھیدگمنامہ
•پلاڪهمنداشت،اصلاهیچنشونہاۍنداشت
•امیدواربودمروۍزیرپیرهنیش
•اسمشرونوشتہباشه
•نوشتهبود:اگربراۍخداست،
•بگذار گمنام بمانم..)
@mahmoodreza_beizayi
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
[🌞🌼]
بِسمِاللهِاَلرَحمنِاَلرَحیم...:)
♥️✨بهنامخداوندبخشندهمهربان♥️✨
✨••| اولینپستروز،عرضارادتبه"اُمالمَصائِبخانم زینبکبری(س)"
السَّلامُعَلَیْکِیاسَیِّدَتییازَیْنَبُ،یابِنْتَرَسُولِ اللهِ،یابِنْتَفَاطِمَةَالزَّهرَاء.
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^
🌸◍⃟ هࢪصبحسلامےبہشھیدان:)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامامزمان‹عج›
🌸◍⃟ بھ عشق مولا :)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
بچـهها!
شــــهدا خوب تمرین کردند،
ولایت پذیریِ امـام مهدی 'عج' رو
در رکاب آسیـد روحالله خمینــــی؛
ما هم بایــــــد تمرین کنیم
ولایت پذیریِ امام مهـدی 'عج' رو
در رکاب حضــــرت آقا..!
|حاجحسینیکتا|
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
✅﷽کانال #قرارگاه_شهدا🥀
✅( بزرگترین کانال نوپا و فعال معرف یادمان شهدای اسلام در
ایتا) 😍
@martyrscomp
✅سلام علیکم✋
✅همسنگری ها🌹
✅به قرارگاه شهدا خوش اومدین🍂
✅ان شاء الله ما هر روز ⇩
✅#وصیت_نامه
✅از شهدا و معرفی شهید میزاریم🌹
✅#لینک_ناشناسمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16394716062988
🥀🌺🥀🌸🥀🌺🥀🌸🥀🌺
✅💥پایگاه تخصصی نشـرآثار شهداء🥀
✅💢کـلـــیـــپ مراســــمــــات تفحص🥀
✅💢تـصـــــاویـر مراسـمــــات یادمانها🥀
✅جهت عضویت بر روی لینک زیر کلیک کنید👇
🖤@martyrscomp🖤
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
.
سلام علیکم عزیزان شهدا
همان طور که میدونید
مکتب مصطفی به وجود امده که شمارو به شهداو... نزدیک کنه و همچنین اشنا ☺️🌹
خیلی ها متحول شدن 💚🕊
خیلی ها نماز خون 💚🕊
خیلی ها اهل نماز اول وقت💚 🕊
خیلی ها رفیق شهید پیدا کردن 💚🕊
خیلی ها محجبه شدن💚🕊
خیلی ها با شهدا اشنا شدن قبلا چیز زیادی از شهادت و شهدا نمی دونستند💚🕊
امروز به لطفا خدا و عنایت شهدا
می خواهیم شعبه اول مکتب مصطفی رو اغاز کنیم 🌺🌹🙃
@mostfa14oo
لینک کانال
@mostfa14oo
عزیزان ان شاءالله که بتوانیم هم در شاد هم در ایتا در خدمت شما عزیزان باشیم ☺️🌹
منتظر حضور سبزتون هستیم 💚🕊
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
'بســمالربرزمندگانجونبرڪـف'
شروعخادمۍ: ²'¹¹'¹⁴⁰⁰✌️🏿🕶
شنیــدمســرعشاقبہزانوےشماست..
وازآنروزسرممیݪبریدندارد!♥️🙂
اتـݪمتلتوتولہ
چشــمتوچشمگلولہ
اگہپاهاتنلرزید
نترســیدۍقبولہ!(:'🌿
﴾֣↬ @mazhabione313 ↫﴿
رزمندهۍاسلامجانمونی😁🔗!!
مگہمیشہحاجقاسمبهٺدعوتنامہبفرستہردڪنی/:
منڪہرفتمحالاخوددانی💪🏿💣((:
حاجیجورۍمطلبمیزارهانگارازجبههبرگشته💨😎✋🏿
#حسینجآن
💙••
تاڪہلَبگفت:
سلامعلۍالَارباب،حُسین{؏}
یڪنفسرفـتدلمتاخودِبینالحـــــرمین!(:
[🧡🎻]
-
اختِلآفۍستمیٰآنِچَشموقَلَـم❛
مۍنِویسَم˺؏ِـشق˹ وَمۍخٰوآنَم˺حُسِین˹
-
☁️⃟📙¦⇢ #حسین_جـآنم
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
" یک شنبه"
۱۷🍃 بهمن 🍃 ۱۴۰۰
🌺دهمین روز 🌺
❤️ شهید مرتضی کریمی ❤
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :*
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله شامل شفاعت شهید قرار بگیریم
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠
#معرفی_شهید🥀
نام:مرتضی
نام خانوادگی:کریمی
متولد:۱۲۶۰/۱۰/۲۵تهران
وضعیت تاهل:متاهل
تعدادفرزندان:۲فرزند
شهادت:۱۳۹۴/۱۰/۲۱خانطومان_سوریه
مزار:تهران_بهشت زهرا(س)_قطعه۵۰
🌹خاطره:
جاذبه مرتضی خیلی زیاد بود. از پیرمرد هشتادساله تا بچۀ کوچک، همه را جذب خودش میکرد. با همه رفیق بود. بعد از شهادتش کسانی آمدند به خانۀ ما و از کارهای مرتضی گفتند که باورش برایمان سخت است. نمیشناختمشان. میگفتند که شما نمیدانید مرتضی برای ما چه کار کرده. مرتضی بچۀ ما را از انحراف نجات داد. میگفتند مرتضی فقط مال شما نبوده، مرتضی برای همۀ ما بوده...
🌺نحوه شهادت:
یک ماشین قرار بود، مجروح ها را به عقب ببرد. برد و برگشت. اینانلو را پشت وانت دمر خواباندیم، حبیب هم لبه وانت بود. در حال بحث با مرتضی کریمی بودیم که کداممان مجروح ها را ببرد. در همین گیر و دار بودم که نفهمیدم چه شد. وقتی به هوش آمدم، درد عجیبی در سرم حس می کردم. چشم هایم را که باز کردم، چشم به چشم مرتضی افتاد که سرش کنارم افتاده بود. تکه های استخوان مرتضی را روی سر و صورتم حس می کرد. من و مرتضی تنها نیم متر از هم فاصله داشتیم. به غیر از ما چند سوری هم به شهادت رسیده بودند.
خادم الشهدا:
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_پنجاه_سوم
میزو جمع کردم و ظرفارو شستم.
دوتا چای ریختم و بردم توی هال.
لبخند زد
--دستت درد نکنه.
--نوش جون.
لیوان رو برداشت و به بخار حاصل از چای که تو فضا محو میشد خیره شد.
با نگاه به ساعت هول شدم
--وااای ساسان ساعت۳بعد از ظهره.
لیوانشو گذاشت رو میز.
--خب باشه.
با صدای آرومی گفتم
--مگه نمیری سرکار؟
عمیق به چشمام زل زد
--بعد از ظهر مرخصی گرفتم.
زیر نگاهش دووم نیاوردم و سرمو انداختم پایین.
--رها
--بله؟
--سرتو بیار بالا.
به چشماش زل زدم و بلند خندید
--چرا انقدر خجالت میکشی تو؟
خندیدم
--نمیدونم.
خندش به لبخند تبدیل شد
--رها از این به بعد هیجا تنهایی نرو.
--من که گفتم...
دستشو آورد بالا و کلافه گفت
--نمیدونی امروز اومدم خونه چه حالی داشتم.
انقدر نگرانت شده بودم که حس میکردم دیگه قرار نیست برگردی.
مکث کرد و ادامه داد
--رها من امروز فهمیدم...
فهمیدم که بدون تو نمیتونم!
گونه هام گل انداخت و نمکی خندیدم.
سرشو بلند کرد
--چرا میخندی؟
--همینجوری.
--باشه نوبت منم میشه.
رُک گفتم
--مثلاً میخوای چیکار کنی؟
شیطون خندید
--به وقتش میفهمی.
چاییمو برداشتم و با لذت خوردم.
بودن کنار ساسان انقدر آرامش داشت که حاضر نبودم با هیچی عوضش کنم.
همینجور که در افکار عاشقانه با ساسان غرق بودم صدام زد
--رها.
--جانم..
از حرفم هول شدم به خودم اومدم.
چایی ریخت رو لباسم.
همینجور که میخندید گفت
--به نظر من تو معمولی جوابمو بدی بهتره ها!
چشمک زد
--آخه رمانتیک بازیش
به لباسم اشاره کرد
--عواقب داره.
حرصم دراومد و سمتش هجوم بردم.
بایه حرکت از رو مبل بلند شد.
افتادم دنبالش.
از خندش خندم گرفت و هرجا میرفت دنبالش میرفتم.
یدفعه پاش سر خورد و افتاد رو زمین.
مچ پاشو گرفت و چهرش درهم شد.
نشستم کنارش و با تعجب گفتم
--ساسان خوبی؟
نالید
--واای رها مچ پام.
ناخودآگاه بغض کردم و ناباورانه گفتم
--پات چی؟
یدفعه سرشو آورد بالا و با تعجب گفت
--چرا بغض کردی؟
--ببخشید نمیخواستم اینجوری بشه.
چشمک زد و خندید
--فیلمم بود بابا!
چندبار پلکامو به هم زدم و هیچ حرفی نتونستم بزنم.
خندید
--ببخشید رها ولی خیلیی باحال شده بودی.
از جام بلند شدم و رفتم لیوانارو شستم.
اومد کنارم ایستاد
--قهری؟
قهر نبودم ولی میخواستم اذیتش کنم.
سکوت کردم.
با صدای آرومی گفت
--رهــــا!
از لحنش خندم گرفت
--بله.
--دیدی خندیدی.
حالا برو لباساتو عوض کن میخوایم بریم بیرون....
لباسامو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون.
یه پیراهن جذب سرمه ای با یه شلوار کتون پوشیده بود یه کم از موهاشو ریخته بود توصورتش.
--بریم؟
--بریم.
--راستی ساسان؟
--چی؟
--پول طلاهارو ببریم واریز کن به حساب مامان.
--باشه.
پولارو برداشتم و باهم رفتیم بیرون....
نزدیکای غروب بود و آسمون خیلی قشنگ بود.
لبخند زد وضبطو روشن کرد.
متن آهنگ لبخند به لبام آورد و به ساسان خیره شدم
تا دیدم تو را عشق در دل شد آوار
دل بستم این دیوانه را هی مده آزار
چه کردی آتش به پا کردی
بر جان نشستی با این گرمی بازار
گرمی دست ساسانو روی دستم احساس کردم.
انگشتامو تو انگشتاش قفل کرد و همینجور که رانندگی میکرد لبخند میزد و همراه آهنگ لبخونی میکرد
ای پری روی من سیه ابروی من عشق دلخواه منی چشم آهوی من
ای پری روی من سیه ابروی من عشق دلخواه منی چشم آهوی من
چشمامون از شوق برق میزد و لبخند از لبامون کنار نمیرفت.
روبه روی گل فروشی ماشینو پارک کرد.
--رها تو بمون من باید برم اینحا یه کاری دارم.
--میخوای گل بخری؟
--نه با صاحبش کار دارم.
--باشه.
چند دقیقه بعد برگشت....
نزدیک یه ساعت بود داشت رانندگی میکرد.
تقریباً از شهر خارج شده بودیم
کلافه گفتم
--ساسان!
--هوم؟
--نکنه خالی بستی؟ یه ساعته تو راهیم پس چرا نمیرسیم؟
خندید
--یکم صبر کن.
پوفی کشیدم و سکوت کردم....
--پیاده شو.
از ماشین پیاده شدم و به دور و برم نگاه کردم.
--اینجا که بیابونه!
--آفرین.
--آخه بیابون؟
خندید
--رها
--هوم؟
--میشه یکم چشماتو ببندم؟
--واسه چی؟
--خودت میفهمی.
--باشه.
یکی از شالامو از ماشین آورد بیرون
متعجب گفتم
--اینکه شال منه.
--چیکار کنم آخه من که زن نیستم.
--آره خب.
چشمامو بست.
صدای در ماشین اومد.
--ساسان؟
--اومدم.
یکی از دستاشو گذاشت پشت کمرم و به جلو هدایتم کرد.
--ساسان کجا میبری منو؟
--نترس برو.
حس کردم دارم از بلندی میرم بالا.
یدفعه شالو از رو چشمام باز کرد
--رسیدیم.
به روبه روم خیره شدم.
بالای یه بلندی ایستاده بودم
چراغای شهر تاریکی شبو رنگین میکرد.
حس میکردم شهر زیر پاهامه.
از ذوق جیغ زدم
--واااای ساسان! چقدر اینجا خوشگله!
یه دسته گل رز قرمز جلو چشمام ظاهر شد.
خندیدم
--وااااای چقدر اینا خوشگلن.
لبخند زد
--قابل شمارو نداره.
دسته گل رو گرفتم و چشمامو بستم عمیق بوش کردم.
با صداش چشمامو باز کردم
--رها....
"حلما"
خادم الشهدا:
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_پنجاه_چهارم
--بله؟
دستامو تو دستاش گرفت وعمیق به چشمام زل زد.
--خیلی دوستت دارم!
گونه هام گل انداخت به خودم جرأت دادم
و گفتم
--منم خیلی دوستت دارم ساسان!
با لبخند پیشونیمو عمیق بوسید.
نشستیم لب تپه و داشتیم از ستاره ها حرف میزدیم.
دست کردم تو کیفم و جعبه ی انگشتری که اونروز از بازارچه خریده بودم اومد تو دستم.
میون حرفاش صداش زدم
--ساسان؟
برگشت سمتم
--جانم؟
جعبه رو بیرون آوردم و با لبخند گرفتم سمتش.
کنجکاو خندید
--چیه؟
--بازش کن.
جعبه رو باز کرد و با ذوق گفت
--وااای رها اینا چقدر قشنگه.
--جدی؟
--بلـــه!
انگشتر کوچیک تر رو از جعبه بیرون آورد.
دستمو بوسید و انگشتر رو به انگشتم انداخت.
دستشو گرفتم و انگشترو انداختم به دستش.
با لبخند به دستامون نگاه کردم.
خندید
--خدایی چقدر شیک شدیما!
--وااای آرهــــه خیلیی!
نزدیک به دوساعت اونجا بودیم و بعد رفتیم رستوران غذا خوردیم.
تو راه ساسان پول طلاهارو واریز کرد به حساب مامان.
ساعت ۱۲ شب برگشتیم خونه و هرکس رفت تو اتاق خودش خوابید......
چشمامو باز کردم.
همینجور که موهام دورم ریخته بود با تیشرت و شلوار رفتم تو هال.
در اتاق ساسان باز بود و دیدم هنوز خوابه.
هول شده رفتم بالاسرش و آروم گفتم
--ساسان؟
جواب نداد
دستمو گذاشتم رو بازوش و یکم تکونش دادم
--ساسان! ساسان!
چشماشو باز کرد و هول شده نشست رو تخت.
--چی شده رها؟
--مگه نمیری سرکار؟
با عجله از تخت رفت سمت سرویس
--واای رها خواب موندم!
دویدم تو آشپزخونه و هول هولکی یه لقمه ی کره عسل گرفتم و تو نایلون گذاشتم.
باورم نمیشد با این سرعت آماده شده باشه.
اومد تو آشپزخونه و لبخند زد
--مرسی بیدارم کردی خداحافظ.
صداش زدم
--ساسان!
دویدم و نایلون و دادم دستش.
--بخور ضعف نکنی.
عمیق به چشمام نگاه کرد و دستشو لابه لای موهام حرکت داد
--موهات خیلی قشنگه رها!
گونمو بوسید و با عجله رفت.
تازه یادم افتاد موهامو نبسته بودم و کلی بد و بیراه نثار خودم کردم.
صبححونه آماده کردم و خوردم.
با زنگ تلفن جواب دادم
--الو؟
--سلام عزیزم خوبی مامان جان؟
ذوق زده گفتم
--عه مامان تویی! چقدر دلم واست تنگ شده بود.
خندید
--منم همینطور فدات شم.
خودت خوبی؟ ساسان خوبه؟
--ما خوبیم شما خوبی بابا خوبه؟
راستی عمه حالش خوب شد؟
--خوبیم مامان.
صداش ناراحت شد
--نه رها عمت..
گریش گرفت
--مامان عمه چی شده؟
--دم اذان فوت کرد.
ناخودآگاه بغض کردم
--آخیییی!
--به ساسان زنگ زدم جواب نداد.
اومد خونه بهش بگو اگه تونست مرخصی بگیره بیاید اینجا.
--باشه مامان بهش میگم.
مراقب خودت باش.
--توام همینطور.
تماسو قطع کردم و رفتم تو اتاقم لباسای کثیفو جمع کردم و با لباس کثیفای ساسان ریختم تو ماشین لباسشویی.
اتاقارو مرتب کردم و رفتم تو آشپزخونه.
تو فکر این بودم چی درست کنم که تلفن زنگ خورد.
در کمال تعجب شهرزاد بود.
بعد از سلام و تعارف گفتم
--شهرزاد به نظر تو غذا چی درست کنم؟
--من دارم کباب تابه ای درست میکنم.
تو بلدی؟
--نه.
--خب من بهت یاد میدم.
دستور پختشو بهم داد و با ذوق دست به کار شدم....
زیر شعله ی برنجو کم کردم و خیار و گوجه و کاهو شستم و شروع کردم به سالاد درست کردن.....
تقریباً همه چیز آماده شده بود و داشتم ظرفارو میشستم که موبایلم زنگ خورد.
--الو؟
--سلام رهاجان خوبی؟
--خوبم تو خوبی؟
--مرسی رها من امروز ساعت۲میام خونه تو نهارتو بخور.
--باشه.
--مراقب خودت باش خداحافظ.
پوفی کشیدم و موبایلمو گذاشتم رو میز.
تو آینه به صورتم زل زدم.
به نظرم یکم تغییر و تحول لازم داشت.
در کشوی میز توالتو باز کردم و دیدم پر از لوازم آرایشیه.
با ذوق چیزایی که لازم داشتمو برداشتم و دست به کار شدم...
نا امید خط چشممو کشیدم و با بغض بهش زل زدم.
دفعه ی پنجمی بود که صورتمو میشستم.
با غر و لند صورتمو شستم و دوباره از اول کرم زدم.
با دقت خیلی زیادی خط چشم کشیدم و در کمال تعجب دوتاش شبیه به هم شد.
با ریمل موژه هامو فر کردم و رژ لب کالباسی زدم.
از نظر خودم خیلی خوب شده بودم و بعد از کلی قربون صدقه رفتن خودم یه شومیز کالباسی با ساپورت مشکی پوشیدم و موهامو مرتب بستم بالا.
یه گیره سر صورتی وصل کردم به موهام و با لبخند وسایلمو جمع کردم.
ساعت ۱ونیم بود.
دویدم میز رو چیدم و با صدای کلید رفتم سمت در......
"حلما"
هدایت شده از 『↰ چهل روز تا خدا❁』
•|﷽|•
😍تجربـہ چهݪ رۅز ترڪ گناه😍
🍂در ڪتابـے از مرحۅم آیت اݪݪـہ بهجت ( تحݪیݪـے بر سیر ۅ سݪۅڪ جامع فقـہ ۅ عرفان – عبد خدا محمد تقـے بهجت )درمۅرد سیرۅ سݪۅڪ خۅاندم :
من راهم این است ڪـہ دستۅراݪعمݪ فقط در یڪ چیز جمع شدـہ در یڪ ڪݪمـہ خیݪـے ڪۅچڪ ۅآن ترڪ گناـہ است ، ترڪ گناـہ مثݪ چشمـہ اـے است ڪـہ همـہ چیز را خۅد بـہ دنباݪ دارد 😌
هرڪس نیت خۅد را چهݪ رۅز( چݪـہ ترڪ گناـہ ) براـے خداۅند خاݪص ڪند چشمـہ هاـے حڪمت از دݪش بر زبانش جارـے مـے شۅد .
ݪذا پس از خۅاندن این مطݪب تصمیم گرفتم چهݪ رۅز گناـہ ۅ حتـے مڪرۅهات را ترڪ ڪنم . تاریخـے را تعیین ڪردم ۅدر جایـے از ڪتاب یاد داشت نمۅدم ۅ از آن ساعت ترڪ گناـہ را شرۅع ڪردم . بطۅر مثاݪ:
1⃣-اگر شخصـے ڪارـے میڪرد ڪـہ مجبۅر میشدم ڪݪمـہ زشتـے بگۅیم بـہ جاـے آن صݪۅات میفرستادم
2⃣-غیبت ڪردن را بڪݪـے تعطیݪ ڪردـہ بۅدم ،( حتـے غیبت معاندین نظام ، آدمهاـے بد ، مردـہ ها ۅ ... اگرهم اشتباهـے شرۅع بـہ غیبت مـے نمۅدم زۅد آن را قطع میڪردم .
3⃣- نگاـہ ڪردن بـہ خانم ها را براـے خۅد حرام ڪردم ( قبݪا بـہ خانمهاـے بد حجاب ۅ بد ݪباس نگاـہ میڪردم ۅ در دݪ بر آنها بد ۅ بیراـہ میگفتم ڪـہ چرا شئۅنات جامعـہ اسݪامـے را رعایت نمـے ڪنند ). هر ۅقت چشمم نا خۅد آگاـہ بـہ زنـے مـے افتاد فۅرا رۅـے بر میگرداندم .
4⃣- بعدا نگاـہ ڪردن بـہ چهرـہ آقایان را هم ڪـہ مۅمن نبۅدند تعطیݪ ڪردم ۅ بـہ ندرت بـہ مردها نگاـہ میڪردم
5⃣- همـہ چیز را مۅ بمۅ رعایت میڪردم ، مثݪا اگر خرمایـے میخۅردم حتما باید هستـہ آن را در ظرف آشڪاݪ مـے انداختم احتماݪ میدادم انداختن آشڪاݪ در خیابان ڪراهت داشته باشد .
6⃣-ۅاجبات را انجام میدادم ۅ دقت بیشترـے میڪردم
7⃣- گاهـے تۅفیق نماز شب هم پیدا میڪردم
@Forty_days_to_God
🍃🌹زیارت_نامه_شهـــدا🌹🍃
"بـسماللهالࢪحمنالࢪحـیم"
🌹السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🍃اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌹اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🍃اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌹اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🍃اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ،
🍃اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ،
بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ،
🌹وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ،
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،
🍃فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
#شادیروحشھداصلـوات✨
•¦ ذڪرروز دوشنـبہ
⊰یـاَ قاضے الحٰاجات!
اے براورنده حـاجات...
¹⁰⁰مࢪتبھ
❝
-محبوبمن ؛
صد آرزو بھ گرد دلم در طواف بود ؛
از حیرتِ جمالِ تُو بـےآرزو شدم꧇)🌿!
✍🏼صائبتبریزۍ
#العجلمولاۍمن
#السلامعلیکیابقیهالله(:🥀
•
ما از دنیا هیچ چیز نمیخواھیم،
جز یک بغل از #ضریحِ شما،
دنیا و آخرت ما شمایی
آقای امام حسین... ♥️😔
#شبتون_حسینۍ